Репост из: تبسم تلخ
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۲۲۰
از پله ها سرازیر می شوم و خودم و سحر را به خدا می سپارم. راه پله هیچ چراغی ندارد، ظلمات ظلمات است و این سرعت مان را کم میکند. پایین پله ها هم وضعیت بهتری ندارد. جمعیت زیادی در هم می لولند و به خیال خودشان خوش می گذارنند. صورتشان را درست نمیبینم اما معلوم است اکثراً کم سن و سالند. لباس های اجق وجق و مدل موهای خاصشان این را نشان میدهد. دست سحر را محکم میگیرم تا در بین جمعیت همدیگر را گم نکنیم. صدای فریاد بلندی که محمدحسین نامی را صدا میزند در آن تاریکی و همهمه نگاهم را به قفس بزرگی که روی یک سکوی سن مانند، درست وسط جمعیت گذاشته شده است، می رساند. روی سکو و داخل قفس از همه جا روشن تر است. سه نفر درون قفس هستند که من فقط دو نفرشان را میبینم. یک مرد هیکلی با بالاتنه ی لخت روی سینه شخص دیگری نشسته و تند تند به او مشت می کوبد. مرد دیگر ظاهراً داور مسابقه ی وحشتناک آن دو است. دوباره صدای فریاد بلند میشود. پرهام پشت قفس ایستاده و به معنای واقعی کلمه خودش را به در و دیوار می کوبد، شاید محمدحسین به خودش آمده و حرکتی بکند. جثه ی رقیبش درشت است، زیادی درشت اما من یکی خوب می دانم که بدن ورزیده ی محمدحسین توانایی مقابله با گنده تر از او را هم دارد. صدای فریاد بلند تری، سکوت لحظهای جمعیت را به دنبال دارد. چند صندلی کنار سکو گذاشته شده و چند نفر که باید بزرگان جمع باشند، آنجا نشسته اند. یک نفر از روی صندلی می افتد و دورش خیلی سریع شلوغ می شود. ناشناخته هم میتوانم بگویم او کسی جز همان بابک منفور نیست. محمدحسین انگار از همه هوشیار تر است. فاصله ی ما تا قفس حالا به چند قدم هم نمی رسد. می بینم که محمدحسین یکباره از جا برمی خیزد و با یک حرکت مرد را به عقب پرتاب می کند. سر و صورتش خونی و زخمی است. سخت تعادلش را حفظ کرده و بر روی پاهایش می ایستد. دستش را چند ثانیه به شبکههای قفس بند کرده و چشم می بندد. مرد باز هم به سمت او حمله می کند و این بار محمدحسین است که سریع عکس العمل نشان داده و با یک ضربه او را به عقب پرتاب میکند. حرکتش آنقدر تند و محکم است که مرد همچون پرکاهی از زمین کنده شده و به دیواره ی روبرویش می خورد. ضرباتی که به سر محمدحسین خورده ظاهراً کارساز بوده اند که گیج و منگ سر جایش ایستاده و چند بار سرش را تکان میدهد. پرهام التماسش می کند که انصراف دهد و شکست را بپذیرد اما او گویی نمیشنود. حالتش نشان میدهد که آماده ی حمله مجدد است. دست خودم نیست که نامش را فریاد می زنم. نمی شنود باز فریاد می زنم، سحر هم همراهی ام میکند اما انگار گوش های محمدحسین کر شده اند.
#پارت۲۲۰
از پله ها سرازیر می شوم و خودم و سحر را به خدا می سپارم. راه پله هیچ چراغی ندارد، ظلمات ظلمات است و این سرعت مان را کم میکند. پایین پله ها هم وضعیت بهتری ندارد. جمعیت زیادی در هم می لولند و به خیال خودشان خوش می گذارنند. صورتشان را درست نمیبینم اما معلوم است اکثراً کم سن و سالند. لباس های اجق وجق و مدل موهای خاصشان این را نشان میدهد. دست سحر را محکم میگیرم تا در بین جمعیت همدیگر را گم نکنیم. صدای فریاد بلندی که محمدحسین نامی را صدا میزند در آن تاریکی و همهمه نگاهم را به قفس بزرگی که روی یک سکوی سن مانند، درست وسط جمعیت گذاشته شده است، می رساند. روی سکو و داخل قفس از همه جا روشن تر است. سه نفر درون قفس هستند که من فقط دو نفرشان را میبینم. یک مرد هیکلی با بالاتنه ی لخت روی سینه شخص دیگری نشسته و تند تند به او مشت می کوبد. مرد دیگر ظاهراً داور مسابقه ی وحشتناک آن دو است. دوباره صدای فریاد بلند میشود. پرهام پشت قفس ایستاده و به معنای واقعی کلمه خودش را به در و دیوار می کوبد، شاید محمدحسین به خودش آمده و حرکتی بکند. جثه ی رقیبش درشت است، زیادی درشت اما من یکی خوب می دانم که بدن ورزیده ی محمدحسین توانایی مقابله با گنده تر از او را هم دارد. صدای فریاد بلند تری، سکوت لحظهای جمعیت را به دنبال دارد. چند صندلی کنار سکو گذاشته شده و چند نفر که باید بزرگان جمع باشند، آنجا نشسته اند. یک نفر از روی صندلی می افتد و دورش خیلی سریع شلوغ می شود. ناشناخته هم میتوانم بگویم او کسی جز همان بابک منفور نیست. محمدحسین انگار از همه هوشیار تر است. فاصله ی ما تا قفس حالا به چند قدم هم نمی رسد. می بینم که محمدحسین یکباره از جا برمی خیزد و با یک حرکت مرد را به عقب پرتاب می کند. سر و صورتش خونی و زخمی است. سخت تعادلش را حفظ کرده و بر روی پاهایش می ایستد. دستش را چند ثانیه به شبکههای قفس بند کرده و چشم می بندد. مرد باز هم به سمت او حمله می کند و این بار محمدحسین است که سریع عکس العمل نشان داده و با یک ضربه او را به عقب پرتاب میکند. حرکتش آنقدر تند و محکم است که مرد همچون پرکاهی از زمین کنده شده و به دیواره ی روبرویش می خورد. ضرباتی که به سر محمدحسین خورده ظاهراً کارساز بوده اند که گیج و منگ سر جایش ایستاده و چند بار سرش را تکان میدهد. پرهام التماسش می کند که انصراف دهد و شکست را بپذیرد اما او گویی نمیشنود. حالتش نشان میدهد که آماده ی حمله مجدد است. دست خودم نیست که نامش را فریاد می زنم. نمی شنود باز فریاد می زنم، سحر هم همراهی ام میکند اما انگار گوش های محمدحسین کر شده اند.