Репост из: تبسم تلخ
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۱۸۰
لبه ی تخت نشسته و نگاهش به در است. حتی به توصیههای پرستارش هم اهمیتی نمیدهد. این پرهام است که با دقت به حرف های او گوش داده و قول عملی کردن شان را می دهد. مرا که می بیند، به وضوح عضلات صورتش از هم باز شده و چشمانش برق میزند. سحر که با کمی فاصله دست به سینه کنار تختش ایستاده است، با دیدن عکس العمل محمدحسین، سری به تاسف تکان میدهد. ابروهایم بالا میپرد. دلیل این حرکتش را نمیدانم و این کنجکاوم میکند. لحظه ای بعد اتاق خالی شده و فقط جمع چهار نفره مان می ماند. سحر برایم صندلی کنار تخت گذاشته است و پرهام مشغول جابجا کردن وسایل محمدحسین است.
_مهرداد می گفت احتمالاً امشب هم یه سر میاد بیمارستان، اگه وضعیتت رو به راه بود، دستور ترخیصت رو تو پرونده ات می نویسه تا فردا زودتر کارت راه بیفته.
_پس تبسم چی؟
پرهام سرش را از داخل کمد بیرون آورده و با ابروهای بالا رفته به محمدحسین نگاه میکند. شانه بالا می اندازد و پاسخ میدهد: ترخیص تبسم بستگی به دکتر خودش داره...
_ باهاش صحبت نکردی؟
_ نه ندیدمش هنوز، گفتن تا دوازده میاد، هنوز که خبری نشده...
محمدحسین سر پایین و بالا می کند و خوبه ای می گوید. بعد چهره در هم کشید و با انزجار می گوید: نمی شه برم دوش بگیرم؟ بوی سگ مرده گرفتم به خدا...
پرهام با آرامش میخندد و میگوید: از پرستار می پرسم، اگه گفت می تونی بری برات لباس می گیرم و میام کمکت.
و اتاق را ترک میکند.
_ خیلی نگران تون بود...
سحر میگوید و وقتی توجه ما را معطوف به خودش میبیند، ادامه میدهد: تو این دو روز چند ساعت هم نخوابید. همه اش بین اتاقاتون در رفت و آمد بود. از بیمارستان بیرون نرفت، از ترس اینکه اتفاقی واسه شما بیفته و دیر برسه. می شه لطفاً شما هم یه کم به فکرش باشید؟ من اصلا فکرش رو هم نمیکردم به خاطر وضعیت شما تا این حد به هم بریزه ولی واقعاً داغون بود. خودش رو به خاطر حرف های مهین خانم مقصر می دونه خودش چیزی نگفت و مطمئنم هیچ وقت هم قرار نیست بگه اما من بهتون می گم، حال پرهام هم خوب نیست. تو این دو روز متوجه شدم که قرص مصرف می کنه. قرص های قوی اعصاب. نمی خوام کاری کنم دلتون براش بسوزه ولی خیلی خوشحال می شم اگه رفتارتون رو عوض کنید و یکم صمیمی تر باشین.
سری تکان می دهد و باز می گوید: خلاصه بگم فکر نکنید گذشته پر دردسرتون فقط یقه ی شماره رو گرفته. پرهام هم این وسط قربانیه و بدتر از همه اینه که خودشو مستحق این همه عذاب می دونه. به خاطر بلاهایی که ناخواسته سر شما آورده. پرهام هم بیماره، نه جسمش، بلکه روحشه که نیاز به درمان داره و فکر می کنم تو این مدت نشون داده که چقدر به خاطر گذشته شرمنده است، پس ممنون می شم که شما هم به جای این همه تلاشی که برای جبران گذشته می کنه، یه قدم بردارید و یکم با دلش کنار بیاین...
#پارت۱۸۰
لبه ی تخت نشسته و نگاهش به در است. حتی به توصیههای پرستارش هم اهمیتی نمیدهد. این پرهام است که با دقت به حرف های او گوش داده و قول عملی کردن شان را می دهد. مرا که می بیند، به وضوح عضلات صورتش از هم باز شده و چشمانش برق میزند. سحر که با کمی فاصله دست به سینه کنار تختش ایستاده است، با دیدن عکس العمل محمدحسین، سری به تاسف تکان میدهد. ابروهایم بالا میپرد. دلیل این حرکتش را نمیدانم و این کنجکاوم میکند. لحظه ای بعد اتاق خالی شده و فقط جمع چهار نفره مان می ماند. سحر برایم صندلی کنار تخت گذاشته است و پرهام مشغول جابجا کردن وسایل محمدحسین است.
_مهرداد می گفت احتمالاً امشب هم یه سر میاد بیمارستان، اگه وضعیتت رو به راه بود، دستور ترخیصت رو تو پرونده ات می نویسه تا فردا زودتر کارت راه بیفته.
_پس تبسم چی؟
پرهام سرش را از داخل کمد بیرون آورده و با ابروهای بالا رفته به محمدحسین نگاه میکند. شانه بالا می اندازد و پاسخ میدهد: ترخیص تبسم بستگی به دکتر خودش داره...
_ باهاش صحبت نکردی؟
_ نه ندیدمش هنوز، گفتن تا دوازده میاد، هنوز که خبری نشده...
محمدحسین سر پایین و بالا می کند و خوبه ای می گوید. بعد چهره در هم کشید و با انزجار می گوید: نمی شه برم دوش بگیرم؟ بوی سگ مرده گرفتم به خدا...
پرهام با آرامش میخندد و میگوید: از پرستار می پرسم، اگه گفت می تونی بری برات لباس می گیرم و میام کمکت.
و اتاق را ترک میکند.
_ خیلی نگران تون بود...
سحر میگوید و وقتی توجه ما را معطوف به خودش میبیند، ادامه میدهد: تو این دو روز چند ساعت هم نخوابید. همه اش بین اتاقاتون در رفت و آمد بود. از بیمارستان بیرون نرفت، از ترس اینکه اتفاقی واسه شما بیفته و دیر برسه. می شه لطفاً شما هم یه کم به فکرش باشید؟ من اصلا فکرش رو هم نمیکردم به خاطر وضعیت شما تا این حد به هم بریزه ولی واقعاً داغون بود. خودش رو به خاطر حرف های مهین خانم مقصر می دونه خودش چیزی نگفت و مطمئنم هیچ وقت هم قرار نیست بگه اما من بهتون می گم، حال پرهام هم خوب نیست. تو این دو روز متوجه شدم که قرص مصرف می کنه. قرص های قوی اعصاب. نمی خوام کاری کنم دلتون براش بسوزه ولی خیلی خوشحال می شم اگه رفتارتون رو عوض کنید و یکم صمیمی تر باشین.
سری تکان می دهد و باز می گوید: خلاصه بگم فکر نکنید گذشته پر دردسرتون فقط یقه ی شماره رو گرفته. پرهام هم این وسط قربانیه و بدتر از همه اینه که خودشو مستحق این همه عذاب می دونه. به خاطر بلاهایی که ناخواسته سر شما آورده. پرهام هم بیماره، نه جسمش، بلکه روحشه که نیاز به درمان داره و فکر می کنم تو این مدت نشون داده که چقدر به خاطر گذشته شرمنده است، پس ممنون می شم که شما هم به جای این همه تلاشی که برای جبران گذشته می کنه، یه قدم بردارید و یکم با دلش کنار بیاین...