Репост из: تبسم تلخ
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت_بیستم
ساعتی از آرام شدن نسبی جو خانه و رفتن ماموران اورژانس می گذرد. حسام و محمدحسین با حالتی خشمگین و طلبکار روبروی هم نشستهاند و هر چند دقیقه یک نفرشان زیر لب غری می زند و خیزی به سمت دیگری بر می دارد. این من هستم که با وجود ضعف و بیحالی، به خاطر استرس درگیری دوباره شان روی کاناپه دراز کشیده و مواظبم کنترل اوضاع از دستم خارج نشود. اینکه این دو مرد به شدت رعایت حال مرا میکنند، واضح است وگرنه من در وقت خوشی و سرحالی هم نمیتوانم حریف آنها شوم، چه برسد به الان که حتی قدرت سرپا ایستادن را هم ندارم.
حمله ی عصبی که پشت سر گذاشتهام، قوایم را به شدت تحلیل برده و زمین گیرم کرده است. دوست دارم عذر آن دو را بخواهم و خودم را به خوابی طولانی مهمان کنم. حسام با آن چند جای کبود پررنگ در نقطه نقطه صورتش، حکم ملکه ی عذاب را دارد. با اینکه هر از گاهی از درد چهره اش درهم کشیده میشود و آخی زیر لب می گوید اما هیچ کدام از اینها درد شدیدی را که در قفسه سینه ام با دیدنش جان می گیرد، کم نمیکند. او باید برود، کجایش به هیچ وجه برایم مهم نیست. فقط دوست ندارم اینجا باشد. اولین شبی است که در طول این شش سال نبودنش را میخواهم. مهم نیست که تا صبح باید از این پهلو به آن پهلو شوم و در حسرت یک خواب آرام بسوزم، مهم این است که او امشب نباید باشد یعنی از امشب دیگر نباید این اطراف پیدایش شود.
کمی نیم خیز شده و رو به محمدحسین میگویم: محمد حسین جان، ممنون که زحمت کشیدی و تا اینجا اومدی. بهتره برگردی خونه، مامان آسیه هم تنهاست.
حتی زحمت نگاه کردن به صورتم را به خودش نمیدهد. همانطور خیره به چهره ی کبود و کتک خورده ی حسام با چند من اخم، پاسخم را می دهد.
_نگران مامان نباش، امشب محدثه پیشش می مونه. اینجا باشم خیالم راحت تره.
_نه بابا، بد نگذره جناب. اومدی تو خونه تو خونه ی من و مثل وحشی ها بهم حمله کردی منم به خاطر احترام تبسم چیزی بهت نگفتم معنیش این نیست که اجازه داری تو زندگی ما دخالت کنی، ساعت خوابتم داره می گذره، خوش گذشت بفرمایید تشریف تون رو ببرین دیگه.
_آخی، زورت اومده نتونستی با کمک دو نفر دیگه هم حریف من بشی، حقت بود، تازه کم هم کتک خوردی، اگه به خاطر تبسم نبود که تو همون آمبولانسی که خبر کردی مومیایی شده بودی بدبخت. پس بهتره جلوی زبونت رو بگیری و کم چرت و پرت بگی وگرنه هیچ تضمین میکنم که این دفعه از زیر دست و پای من سالم بیرون بیای.
به سختی سرپا می ایستم. سرگیجه دارم. دست هایم بی حسند. چشمانم تار می بیند. تمام این علایم را دارم ولی باز هم از رو نمی روم. حق با حسام است، محمدحسین نباید بیش از این خودش را درگیر اختلافات ما کند وگرنه با شناختی که از مونا و مادرش و علاقه شان به حسام دارم، شک دارم که نامزدی مونا و محمدحسین دنباله دار شود.
قدمی جلو رفته و در فاصله ی بین آنها می ایستم. دو دستم را بالا می آورم و میگویم: بسه دیگه، امشب به اندازه ی کافی به همه نشون دادین که چه خوب می تونین چشم رو همه چیز ببندین و واسه هم شاخ و شونه بکشین...
#پارت_بیستم
ساعتی از آرام شدن نسبی جو خانه و رفتن ماموران اورژانس می گذرد. حسام و محمدحسین با حالتی خشمگین و طلبکار روبروی هم نشستهاند و هر چند دقیقه یک نفرشان زیر لب غری می زند و خیزی به سمت دیگری بر می دارد. این من هستم که با وجود ضعف و بیحالی، به خاطر استرس درگیری دوباره شان روی کاناپه دراز کشیده و مواظبم کنترل اوضاع از دستم خارج نشود. اینکه این دو مرد به شدت رعایت حال مرا میکنند، واضح است وگرنه من در وقت خوشی و سرحالی هم نمیتوانم حریف آنها شوم، چه برسد به الان که حتی قدرت سرپا ایستادن را هم ندارم.
حمله ی عصبی که پشت سر گذاشتهام، قوایم را به شدت تحلیل برده و زمین گیرم کرده است. دوست دارم عذر آن دو را بخواهم و خودم را به خوابی طولانی مهمان کنم. حسام با آن چند جای کبود پررنگ در نقطه نقطه صورتش، حکم ملکه ی عذاب را دارد. با اینکه هر از گاهی از درد چهره اش درهم کشیده میشود و آخی زیر لب می گوید اما هیچ کدام از اینها درد شدیدی را که در قفسه سینه ام با دیدنش جان می گیرد، کم نمیکند. او باید برود، کجایش به هیچ وجه برایم مهم نیست. فقط دوست ندارم اینجا باشد. اولین شبی است که در طول این شش سال نبودنش را میخواهم. مهم نیست که تا صبح باید از این پهلو به آن پهلو شوم و در حسرت یک خواب آرام بسوزم، مهم این است که او امشب نباید باشد یعنی از امشب دیگر نباید این اطراف پیدایش شود.
کمی نیم خیز شده و رو به محمدحسین میگویم: محمد حسین جان، ممنون که زحمت کشیدی و تا اینجا اومدی. بهتره برگردی خونه، مامان آسیه هم تنهاست.
حتی زحمت نگاه کردن به صورتم را به خودش نمیدهد. همانطور خیره به چهره ی کبود و کتک خورده ی حسام با چند من اخم، پاسخم را می دهد.
_نگران مامان نباش، امشب محدثه پیشش می مونه. اینجا باشم خیالم راحت تره.
_نه بابا، بد نگذره جناب. اومدی تو خونه تو خونه ی من و مثل وحشی ها بهم حمله کردی منم به خاطر احترام تبسم چیزی بهت نگفتم معنیش این نیست که اجازه داری تو زندگی ما دخالت کنی، ساعت خوابتم داره می گذره، خوش گذشت بفرمایید تشریف تون رو ببرین دیگه.
_آخی، زورت اومده نتونستی با کمک دو نفر دیگه هم حریف من بشی، حقت بود، تازه کم هم کتک خوردی، اگه به خاطر تبسم نبود که تو همون آمبولانسی که خبر کردی مومیایی شده بودی بدبخت. پس بهتره جلوی زبونت رو بگیری و کم چرت و پرت بگی وگرنه هیچ تضمین میکنم که این دفعه از زیر دست و پای من سالم بیرون بیای.
به سختی سرپا می ایستم. سرگیجه دارم. دست هایم بی حسند. چشمانم تار می بیند. تمام این علایم را دارم ولی باز هم از رو نمی روم. حق با حسام است، محمدحسین نباید بیش از این خودش را درگیر اختلافات ما کند وگرنه با شناختی که از مونا و مادرش و علاقه شان به حسام دارم، شک دارم که نامزدی مونا و محمدحسین دنباله دار شود.
قدمی جلو رفته و در فاصله ی بین آنها می ایستم. دو دستم را بالا می آورم و میگویم: بسه دیگه، امشب به اندازه ی کافی به همه نشون دادین که چه خوب می تونین چشم رو همه چیز ببندین و واسه هم شاخ و شونه بکشین...