Репост из: تبسم تلخ
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت_اول
نمیدانم این چندمین زن بارداری است که از کنارم می گذرد و نگاهم به دنبالش راهی می شود. حالا که خوب فکر میکنم میبینم از هر چه زن باردار است متنفرم.
اصلاً چه معنی میدهد با آن شکم های قلمبه شان در خیابانها رژه بروند و دل کسانی که نمی توانند حس آنها را تجربه کنند، را آب کنند. زن جوان دیگری از روبرو می آید. شکمش بالا نیامده اما دستی که روی آن گذاشته است و لبخندی که بر لب دارد تاییدیه است در باردار بودنش.
در جا می ایستم و منتظر رسیدنش به خودم می مانم. جز به جز صورتش را بررسی میکنم. به معنای واقعی کلمه زیباست. نه از آن زیبا هایی که همه جا یافت می شوند، از آن زیبا های خاص. چشمان درشت خاکستری با مژههای تابدارش، از چهره اش، چهره ای خاص و تو دل برو ساخته است. از آنها که دلت می خواهد بروی و محکم در آغوشت بچلانی اش.
گونه های برجسته و لب های صورتی قلوه ای اش که دیگر حرفی برای گفتن نمی گذارند. پوست سفیدش با آن روسری سورمه ای با رگههای خردلی زیادی به چشم می آید. اینکه روسری اش را به گونهای بسته، که حتی یک تار مو از زیر آن بیرون نباشد، توجهم را بیشتر به او جلب میکند.
حسام هم آن اول ها مرا این گونه می خواست. خواسته ای که بنا به هزار و یک دلیل هرگز به آن تن ندادم و باز هم موهای زیادی از زیر روسریم آزادانه بیرون بودندذبدون این که برایم اهمیتی داشته باشد.
زن جوان از جلویم عبور کرده و من باز هم دل از قدم های پر نازش نمیکنم. حسی به من میگوید او همان زنی است که به قصد خانه خراب کردن من، خودش را به همسرم عرضه داشته است.
_عزیز دلم چرا منتظر من نموندی؟ این همه راه رو پیاده اومدی اذیت می شی خوب...
مردی جوان با لبخند بزرگی که تمام صورتش را پوشانده است، از راه میرسد و بعد از گفتن این جملات، دستش را دور شانه ی او حلقه کرده و او را به خود می فشارد. باز هم حسم اشتباه از آب درآمد. امروز بیش از ده بار همین حس را به زنان بارداری که از مطب پزشکان مختلف خارج شدهاند، داشتهام و همه هم غلط از آب درآمدند. نام و نشان درستی از هووی عزیزم ندارم. تنها این را میدانم که همسرم بعد از شش سال زندگی مشترک بدون داشتن ثمرهای به نام بچه، مرا کنار گذاشته و خودش به تنهایی به فکر داشتن اولاد افتاده است، آن هم از زنی که من نیستم.
سالهاست فکر میکنم زنی قوی و متکی به خودم هستم، درست همانطور که او می خواست اما امروز با شنیدن خبر خیانت حسام آنقدر به هم ریختم که مانند دیوانگان از صبح بیش از ده مطب پزشک زنان سر زده و زنان باردار را زیر نظر گرفته ام.
دیگر از هیچ چیز نمی توانم مطمئن باشم. تا همین دیروز حسام عاشق ترین مرد دنیا بود و من آنقدر خوشبخت بودم که همسرم با اینکه می دانست هیچ وقت به اندازه ی او دوستش نداشتم، اما دنیا دنیا عشق به پایم میریخت.
لحظهای به شنیدههایم شک می کنم. حسام هیچ تغییری نکرده است و هنوز هم همان مرد عاشق پیشه ی قدیم است. به همان اندازه دیوانه وار حواسش به من و حرکاتم هست.
#پارت_اول
نمیدانم این چندمین زن بارداری است که از کنارم می گذرد و نگاهم به دنبالش راهی می شود. حالا که خوب فکر میکنم میبینم از هر چه زن باردار است متنفرم.
اصلاً چه معنی میدهد با آن شکم های قلمبه شان در خیابانها رژه بروند و دل کسانی که نمی توانند حس آنها را تجربه کنند، را آب کنند. زن جوان دیگری از روبرو می آید. شکمش بالا نیامده اما دستی که روی آن گذاشته است و لبخندی که بر لب دارد تاییدیه است در باردار بودنش.
در جا می ایستم و منتظر رسیدنش به خودم می مانم. جز به جز صورتش را بررسی میکنم. به معنای واقعی کلمه زیباست. نه از آن زیبا هایی که همه جا یافت می شوند، از آن زیبا های خاص. چشمان درشت خاکستری با مژههای تابدارش، از چهره اش، چهره ای خاص و تو دل برو ساخته است. از آنها که دلت می خواهد بروی و محکم در آغوشت بچلانی اش.
گونه های برجسته و لب های صورتی قلوه ای اش که دیگر حرفی برای گفتن نمی گذارند. پوست سفیدش با آن روسری سورمه ای با رگههای خردلی زیادی به چشم می آید. اینکه روسری اش را به گونهای بسته، که حتی یک تار مو از زیر آن بیرون نباشد، توجهم را بیشتر به او جلب میکند.
حسام هم آن اول ها مرا این گونه می خواست. خواسته ای که بنا به هزار و یک دلیل هرگز به آن تن ندادم و باز هم موهای زیادی از زیر روسریم آزادانه بیرون بودندذبدون این که برایم اهمیتی داشته باشد.
زن جوان از جلویم عبور کرده و من باز هم دل از قدم های پر نازش نمیکنم. حسی به من میگوید او همان زنی است که به قصد خانه خراب کردن من، خودش را به همسرم عرضه داشته است.
_عزیز دلم چرا منتظر من نموندی؟ این همه راه رو پیاده اومدی اذیت می شی خوب...
مردی جوان با لبخند بزرگی که تمام صورتش را پوشانده است، از راه میرسد و بعد از گفتن این جملات، دستش را دور شانه ی او حلقه کرده و او را به خود می فشارد. باز هم حسم اشتباه از آب درآمد. امروز بیش از ده بار همین حس را به زنان بارداری که از مطب پزشکان مختلف خارج شدهاند، داشتهام و همه هم غلط از آب درآمدند. نام و نشان درستی از هووی عزیزم ندارم. تنها این را میدانم که همسرم بعد از شش سال زندگی مشترک بدون داشتن ثمرهای به نام بچه، مرا کنار گذاشته و خودش به تنهایی به فکر داشتن اولاد افتاده است، آن هم از زنی که من نیستم.
سالهاست فکر میکنم زنی قوی و متکی به خودم هستم، درست همانطور که او می خواست اما امروز با شنیدن خبر خیانت حسام آنقدر به هم ریختم که مانند دیوانگان از صبح بیش از ده مطب پزشک زنان سر زده و زنان باردار را زیر نظر گرفته ام.
دیگر از هیچ چیز نمی توانم مطمئن باشم. تا همین دیروز حسام عاشق ترین مرد دنیا بود و من آنقدر خوشبخت بودم که همسرم با اینکه می دانست هیچ وقت به اندازه ی او دوستش نداشتم، اما دنیا دنیا عشق به پایم میریخت.
لحظهای به شنیدههایم شک می کنم. حسام هیچ تغییری نکرده است و هنوز هم همان مرد عاشق پیشه ی قدیم است. به همان اندازه دیوانه وار حواسش به من و حرکاتم هست.