#شصت_شش
#سحر_بیدارت_میکنم
دقایقی بعد، ماشین سرازیری چند کوچه را رد کرده و در اولین سوپرمارکتی سرراهمان متوقف شد.
دانیال در سکوتی که من تمایلی به شکستنش نداشتم، از ماشین پیاده شد. رفتنش را با کینهای که عمرش به کوتاهی چندبار پلک زدن بود؛ دنبال کردم.
با پیش کشیدن بحث به جادهی خاکی گذشته، لبخند را از لبم دزدیده و به جایش، ترسِ موذیِ نفرتانگیزی که همیشه منتظرِ فرصت برای عرض اندام بود را، دوباره و دوباره به جانِ تمام رگوپی بدنم ریخته بود.
به سفیدی سرانگشتانِ دستانم که، حاصلِ فشردن بیش از اندازهی بندهای کیفم بود، خیره بودم.
من هرچه میکردم، هرجا میرفتم...سفر با دوستانم، کار با سنگها پوچ میشدند؛ وقتی گذشته با هیبتی وحشتناک پیش رویشان قد علم میکرد و دهان باز میکرد تا لحظات خوشیام، را ببلعد.
از گوشهی چشم، بیرون آمدنِ دانیال را دیدم. بندِ کیف را با ضرب رها کردم و دستانم را در آغوش گرفتم تا؛ لرزِ ناشی از نسیم مستقیم کولر را سرکوب کنم. با بطری آب معدنی بزرگی به سمتم آمد.
به نزدیک شدنش نگاه کردم. عضلاتِ صورتم انقباصِ دقایق پیش را نداشت و بیآنکه خودم را در آیینه نگاه کنم خبر از پاک شدن گره میان دو ابرویم داشتم.
لحظهای مکث کرد و بعد آرام دستش را روی دستگیرهی در سمتِ من گذاشت.
با اینکه مدتِ کوتاهی از آشنایی دوباره شکل گرفتهمان میگذشت. اما من نگرانی چشمانِ آدمها را بلد بودم. بطری آب را به سمتم گرفت و آرام لب زد:
-رو دستام میریزی؟
لبخند ملایم اما کمرنگم پردهی نگرانی چشمانش را کنار داد و به نگاهش جانی دوباره بخشید.
کیفم را روی صندلی راننده انداخته و از ماشین پایین آمده و کنار جوی کمی خم شدم و سرِ بطری را چرخاندم.
دستش را زیر جریانِ ضعیفی از آب که به راه انداخته بودم، گرفت.
سرش پایین بود و با دقتی خندهدار در حال پاک کردن سیاهی میان انگشت شست و سبابهاش بود.
مشتی واژهی ساده، در گوشهای از تاریکخانهی ذهنم ریخته بودم و مدام با خودم به هر سو که میرفتم، میکشاندم تا، به وقتش سوالی را بسازم که بیش از اندازه تشنهی شنیدن جوابش بودم.
-بعد از بهم ریختنِ اوضاع...وقتی که کلا رابطه خانوادهها قطع شد. تو...به من فکر میکردی؟
جفتمان روبهروی هم به حالتِ کمی خم، ایستاده بودیم. دانیال سرش را بالا آورد. من پشت به نور خورشید بودم و او درست روبهرویش. یک چشمش را از هجوم مستقیم نور بست و من تنها خنده را در یک چشمش دیدم.
لب گزیدم و احساس کردم بیاندازه خودم را میانِ رابطهای که عقل بیمش را داشت و مدام فریادش را بر قلبم آوار میکرد؛ جا دادهام.
#سحر_بیدارت_میکنم
دقایقی بعد، ماشین سرازیری چند کوچه را رد کرده و در اولین سوپرمارکتی سرراهمان متوقف شد.
دانیال در سکوتی که من تمایلی به شکستنش نداشتم، از ماشین پیاده شد. رفتنش را با کینهای که عمرش به کوتاهی چندبار پلک زدن بود؛ دنبال کردم.
با پیش کشیدن بحث به جادهی خاکی گذشته، لبخند را از لبم دزدیده و به جایش، ترسِ موذیِ نفرتانگیزی که همیشه منتظرِ فرصت برای عرض اندام بود را، دوباره و دوباره به جانِ تمام رگوپی بدنم ریخته بود.
به سفیدی سرانگشتانِ دستانم که، حاصلِ فشردن بیش از اندازهی بندهای کیفم بود، خیره بودم.
من هرچه میکردم، هرجا میرفتم...سفر با دوستانم، کار با سنگها پوچ میشدند؛ وقتی گذشته با هیبتی وحشتناک پیش رویشان قد علم میکرد و دهان باز میکرد تا لحظات خوشیام، را ببلعد.
از گوشهی چشم، بیرون آمدنِ دانیال را دیدم. بندِ کیف را با ضرب رها کردم و دستانم را در آغوش گرفتم تا؛ لرزِ ناشی از نسیم مستقیم کولر را سرکوب کنم. با بطری آب معدنی بزرگی به سمتم آمد.
به نزدیک شدنش نگاه کردم. عضلاتِ صورتم انقباصِ دقایق پیش را نداشت و بیآنکه خودم را در آیینه نگاه کنم خبر از پاک شدن گره میان دو ابرویم داشتم.
لحظهای مکث کرد و بعد آرام دستش را روی دستگیرهی در سمتِ من گذاشت.
با اینکه مدتِ کوتاهی از آشنایی دوباره شکل گرفتهمان میگذشت. اما من نگرانی چشمانِ آدمها را بلد بودم. بطری آب را به سمتم گرفت و آرام لب زد:
-رو دستام میریزی؟
لبخند ملایم اما کمرنگم پردهی نگرانی چشمانش را کنار داد و به نگاهش جانی دوباره بخشید.
کیفم را روی صندلی راننده انداخته و از ماشین پایین آمده و کنار جوی کمی خم شدم و سرِ بطری را چرخاندم.
دستش را زیر جریانِ ضعیفی از آب که به راه انداخته بودم، گرفت.
سرش پایین بود و با دقتی خندهدار در حال پاک کردن سیاهی میان انگشت شست و سبابهاش بود.
مشتی واژهی ساده، در گوشهای از تاریکخانهی ذهنم ریخته بودم و مدام با خودم به هر سو که میرفتم، میکشاندم تا، به وقتش سوالی را بسازم که بیش از اندازه تشنهی شنیدن جوابش بودم.
-بعد از بهم ریختنِ اوضاع...وقتی که کلا رابطه خانوادهها قطع شد. تو...به من فکر میکردی؟
جفتمان روبهروی هم به حالتِ کمی خم، ایستاده بودیم. دانیال سرش را بالا آورد. من پشت به نور خورشید بودم و او درست روبهرویش. یک چشمش را از هجوم مستقیم نور بست و من تنها خنده را در یک چشمش دیدم.
لب گزیدم و احساس کردم بیاندازه خودم را میانِ رابطهای که عقل بیمش را داشت و مدام فریادش را بر قلبم آوار میکرد؛ جا دادهام.