#شصت_پنج
#سحر_بیدارت_میکنم
حرفهایش همچون نسیمی خنک قلبم را نوازش کرد. با تبسمی آشکار و نگاهی که دیگر کنترلی به رویش نداشتم بیتابانه به انتظارِ ادامهی جملهاش کمی نزدیکترش شدم.
-دلم میخواست باهات دوست بشم. دوست دخترم بشی و حال کنم که مخ دختر مغروره فامیل رو زدم!
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. خندهام را از پشتِ لبهای روی همم آزاد کردم و صمیمانه گفتم:
-دیوونه...
دانیال هم در حالیکه با پشت دست عرقِ پیشانیاش را می زد. لاستیک را در آورد و با لبخند اجازه داد تا خندهام تمام شود و بعد زد به جاده خاکیای که من هیچوقت از آن جاده جان سالم به در نمیبردم. چپ میکردم و زندگیام تا چند روز به کما میرفت.
-خلاصه اون نمک به حروم گه زد به همهچی و...
هنوز گونههایم خیسی گریهی دقایق پیش را داشت که بیمحابا یک قطره اشک دیگری از چشمم چکید اما زود پاکش کردم. باید این جنس از آشفتگیام را در نطفه خفه میکردم.
لاستیک به دست از جایش برخاست. لاستیک را با فاصله از خودش نگه داشته و همزمان که به سوی صندوق عقب میرفت؛ زمزمه کرد:
-عزیزم عقبتر بروبهت نخوره لباسات کثیف شه!
حتی این تک کلمهی دلنشین که برای اولینبار خرجِ قلبم کرده بود، حال خوشم را بهم برنگرداند.
-خبری ازش ندارید؟ برنگشته؟
اخم کردم و دیگر نتوانستم خوددار بمانم. به تندی پرسیدم:
-واسه چی میپرسی؟
دانیال لحظهای سرش را از درون صندوق بیرون آورد و متحیرانه به صورتم و گرهِ کور شدهی میان دو ابرویم زل زد.
نباید وقتی داشت اینقدر قشنگ از جاهای خوبِ گذشته میگفت. وقتی کلمات محبت آمیز نثارم میکرد، اینگونه حالم را میگرفت. بغضم را پس زدم و با نگاهی که خیرهی چشمانش نبود؛ ادامه دادم:
- وقتی خبری ازش نیست...کجا برگرده! اصلا مگه میتونه...
-دریا؟!
سرسری لبخندی مصنوعی زدم و در حالیکه از کنارش رد میشدم، نجوا کردم:
-میرم تو ماشین.
#سحر_بیدارت_میکنم
حرفهایش همچون نسیمی خنک قلبم را نوازش کرد. با تبسمی آشکار و نگاهی که دیگر کنترلی به رویش نداشتم بیتابانه به انتظارِ ادامهی جملهاش کمی نزدیکترش شدم.
-دلم میخواست باهات دوست بشم. دوست دخترم بشی و حال کنم که مخ دختر مغروره فامیل رو زدم!
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. خندهام را از پشتِ لبهای روی همم آزاد کردم و صمیمانه گفتم:
-دیوونه...
دانیال هم در حالیکه با پشت دست عرقِ پیشانیاش را می زد. لاستیک را در آورد و با لبخند اجازه داد تا خندهام تمام شود و بعد زد به جاده خاکیای که من هیچوقت از آن جاده جان سالم به در نمیبردم. چپ میکردم و زندگیام تا چند روز به کما میرفت.
-خلاصه اون نمک به حروم گه زد به همهچی و...
هنوز گونههایم خیسی گریهی دقایق پیش را داشت که بیمحابا یک قطره اشک دیگری از چشمم چکید اما زود پاکش کردم. باید این جنس از آشفتگیام را در نطفه خفه میکردم.
لاستیک به دست از جایش برخاست. لاستیک را با فاصله از خودش نگه داشته و همزمان که به سوی صندوق عقب میرفت؛ زمزمه کرد:
-عزیزم عقبتر بروبهت نخوره لباسات کثیف شه!
حتی این تک کلمهی دلنشین که برای اولینبار خرجِ قلبم کرده بود، حال خوشم را بهم برنگرداند.
-خبری ازش ندارید؟ برنگشته؟
اخم کردم و دیگر نتوانستم خوددار بمانم. به تندی پرسیدم:
-واسه چی میپرسی؟
دانیال لحظهای سرش را از درون صندوق بیرون آورد و متحیرانه به صورتم و گرهِ کور شدهی میان دو ابرویم زل زد.
نباید وقتی داشت اینقدر قشنگ از جاهای خوبِ گذشته میگفت. وقتی کلمات محبت آمیز نثارم میکرد، اینگونه حالم را میگرفت. بغضم را پس زدم و با نگاهی که خیرهی چشمانش نبود؛ ادامه دادم:
- وقتی خبری ازش نیست...کجا برگرده! اصلا مگه میتونه...
-دریا؟!
سرسری لبخندی مصنوعی زدم و در حالیکه از کنارش رد میشدم، نجوا کردم:
-میرم تو ماشین.