#شصت_چهار
#سحر_بیدارت_میکنم
چشمانم را چند بار به بالاوپایین کوچه دادم. سکوت دانیال باعث شد با همان گیجی خیرهاش شوم.
در نگاهش چیزی شبیه دلتنگی دیدم. دلتنگی که جنسش عاشقانه نبود...بیشتر انگار دلتنگِ لحظهها و آدمهایی شده بود، که دیگر توانایی لمسشان را نداشت!
با آرامترین لحن، همراه با اشارهی دستش گفت:
-انتهای همین کوچه روبهرو، ماشینم پارکه... پنجریشو بگیرم، میریم.
تا رسیدن به ماشین هیچ حرفی میانمان ردوبدل نشد و من به ناراحتی دقایق قبلش میاندیشیدم. به اینکه چرا از یک جملهی دوستانهی من، او اینهمه بهم ریخته بود.
-صورتت یکپارچه آتیشه. من تا پنجری رو میگیرم، برو تو ماشین. کولرم برات میزنم.
دلِ بیجنبهام تحتتاثیرِ توجه آشکارش دچارِ ضعف شد. چند ثانیه هیچ نگفتم تا به خودم بیایم. سپس به ماشین تکیه داده و با لحن محکمی راه را برای تکرار هر حرفی از سوی دانیال بستم.
-من راحتم. به کارت برس.
دانیال سری تکان داد و با سرعت مشغول شد. در سکوت کنارش ایستاده و نظارهگر چگونگی تعویض لاستیک شدم. تابش نور خورشید و حرارتی که از زمین بیرون میزد، باعث دوبرابر عرق ریختنش شدهبود. جوری که پیراهنش کاملا خیس به تخت کمرش، چسبیده بود.
تقِ انگشتان غرق عرقم را، به صدا در آوردم و کاملا بیبرنامه، خانهتکانی واژهها در مغزم را آغاز کردم.
-من خیلی برام مهمه دوستام و کلا آدمای اطرافم از حرفام نرنجن. امروز احساس کردم از من و چیزی که گفتم ناراحت شدی! من قصدِ...
دانیال مدل نشستنش را تغییر داده و در حالِ باز کردنِ آخرین پیچ شد. اما انگار شش دانگ حواسش میان ردیف کلمات کنار نشستهی من بود.نگذاشت جملهام را کامل کنم.
-شغل من به تو ربط داره...دوست دارم که ربط داشته باشه دریا! اینکه خودتو از بقیه سوا نمیدونی حالمو گرفت...
پیچ را کنار دیگر پیچها روی زمین انداخت و سرش را بالا گرفت. در نگاهش چند بار پلک زدم.
-دوست دارم حضورم تو زندگیتو جدی بگیری.
نفسم از حرفش حبس شد! و ترس اولین احساسی بود که قدرتمندانه تمام تنم را به احاطهی خودش درآورد.هنوز در تحلیل جملهاش بودم که دانیال ادامه داد:
- وقتی داشتی از اون سالای من میگفتی یهویی یادِ بابام افتادم.
بیدرنگ لبهایم بهم دوخته شد و چشمانم از یاد باباهایمان، از اشک پر شد.
-بابام دوست داشت من همون سنوسالا ازدواج کنم...هی حرفشو وسط میکشید. من اما وا نمیدادم، تازه ماشین خریده بودم! مگه خر بودم دختر بازی رو ول کنم بچسبم به زنوزندگی! تازه کلی دخترم که تو نخم بودن...
به اینجای جملهاش که رسید. هر دویمان همزمان بهم خیره شدیم و دلتنگ خندیدیم... سهم دلتنگی او اما بیشتر بود؛ چون ادامهی حرفش را با آه ادامه داد:
- اون روزا خیلی دلم میخواست ببینم تو کلهی تو چه خبره! یکی دوبارم طرفای مدرسهات پیدام شد...اما غرورم اجازه نمیداد بیام سمتت! تو هم که کلا تو یک کهکشان دیگه بودی!
#سحر_بیدارت_میکنم
چشمانم را چند بار به بالاوپایین کوچه دادم. سکوت دانیال باعث شد با همان گیجی خیرهاش شوم.
در نگاهش چیزی شبیه دلتنگی دیدم. دلتنگی که جنسش عاشقانه نبود...بیشتر انگار دلتنگِ لحظهها و آدمهایی شده بود، که دیگر توانایی لمسشان را نداشت!
با آرامترین لحن، همراه با اشارهی دستش گفت:
-انتهای همین کوچه روبهرو، ماشینم پارکه... پنجریشو بگیرم، میریم.
تا رسیدن به ماشین هیچ حرفی میانمان ردوبدل نشد و من به ناراحتی دقایق قبلش میاندیشیدم. به اینکه چرا از یک جملهی دوستانهی من، او اینهمه بهم ریخته بود.
-صورتت یکپارچه آتیشه. من تا پنجری رو میگیرم، برو تو ماشین. کولرم برات میزنم.
دلِ بیجنبهام تحتتاثیرِ توجه آشکارش دچارِ ضعف شد. چند ثانیه هیچ نگفتم تا به خودم بیایم. سپس به ماشین تکیه داده و با لحن محکمی راه را برای تکرار هر حرفی از سوی دانیال بستم.
-من راحتم. به کارت برس.
دانیال سری تکان داد و با سرعت مشغول شد. در سکوت کنارش ایستاده و نظارهگر چگونگی تعویض لاستیک شدم. تابش نور خورشید و حرارتی که از زمین بیرون میزد، باعث دوبرابر عرق ریختنش شدهبود. جوری که پیراهنش کاملا خیس به تخت کمرش، چسبیده بود.
تقِ انگشتان غرق عرقم را، به صدا در آوردم و کاملا بیبرنامه، خانهتکانی واژهها در مغزم را آغاز کردم.
-من خیلی برام مهمه دوستام و کلا آدمای اطرافم از حرفام نرنجن. امروز احساس کردم از من و چیزی که گفتم ناراحت شدی! من قصدِ...
دانیال مدل نشستنش را تغییر داده و در حالِ باز کردنِ آخرین پیچ شد. اما انگار شش دانگ حواسش میان ردیف کلمات کنار نشستهی من بود.نگذاشت جملهام را کامل کنم.
-شغل من به تو ربط داره...دوست دارم که ربط داشته باشه دریا! اینکه خودتو از بقیه سوا نمیدونی حالمو گرفت...
پیچ را کنار دیگر پیچها روی زمین انداخت و سرش را بالا گرفت. در نگاهش چند بار پلک زدم.
-دوست دارم حضورم تو زندگیتو جدی بگیری.
نفسم از حرفش حبس شد! و ترس اولین احساسی بود که قدرتمندانه تمام تنم را به احاطهی خودش درآورد.هنوز در تحلیل جملهاش بودم که دانیال ادامه داد:
- وقتی داشتی از اون سالای من میگفتی یهویی یادِ بابام افتادم.
بیدرنگ لبهایم بهم دوخته شد و چشمانم از یاد باباهایمان، از اشک پر شد.
-بابام دوست داشت من همون سنوسالا ازدواج کنم...هی حرفشو وسط میکشید. من اما وا نمیدادم، تازه ماشین خریده بودم! مگه خر بودم دختر بازی رو ول کنم بچسبم به زنوزندگی! تازه کلی دخترم که تو نخم بودن...
به اینجای جملهاش که رسید. هر دویمان همزمان بهم خیره شدیم و دلتنگ خندیدیم... سهم دلتنگی او اما بیشتر بود؛ چون ادامهی حرفش را با آه ادامه داد:
- اون روزا خیلی دلم میخواست ببینم تو کلهی تو چه خبره! یکی دوبارم طرفای مدرسهات پیدام شد...اما غرورم اجازه نمیداد بیام سمتت! تو هم که کلا تو یک کهکشان دیگه بودی!