#شصت_سه
#سحر_بیدارت_میکنم
دلم کمی صمیمیت از جنس دوستیام با محمد و بابک را در این لحظه میخواست. راحت حرف بزنم و هر دم نگران قضاوت توسط دانیال نباشم!
بگم و بخندم و به ترسِ کش آمده از پاییز دوازدهسال قبل، اجازهی جولان ندهم.
-من میگم آقا...تو اون سالها خوب یادمه...هر مهمونی دخترا چهجوری زیر چشمی میپاییدنت و پچپچ میکردن! تو هم قشنگ متوجه بودی، ولی میرفتی تو قیافه!
دانیال به یکباره ایستاد و من چند قدم جلوتر از او افتادم. متوجه توقفش شده و به سمتش چرخیدم.
گرمای عجیبی در نگاهش در حال اوج گرفتن بود.از رو نرفتم و از همان فاصلهی کمتر از چند قدم شیطنتوار ادامه دادم:
-چی شد ؟زدم تو خال؟ کیف میکردی دخترای فامیلتونو اینجوری میدیدی!
نمیدانم از کی به این حال دچار شده بودم! با پررویی که برای اولینبار در مواجهه با او رخ نشان داده بود؛ با انگشت سبابه به خودم اشاره کردم و یکهتازی کردم.
-و من چون بعضیا رو محل نمیدادم، حرصشون میگرفته! جرات ابرازشم نداشتن...
دانیال لبخند برلب به نظارهی پرچانگیام ایستاده بود و مغناطیس نگاهش لحظهای چشمانم را رها نمیکرد.
-خب؟ داشتی خوشگل تجدید خاطره میکردی!
انگار یک نفر در صورتم نفسش را فوت کرد. کسی که آدامس نعنایی به دهان داشت. کاملا خنک شدم و تازه یادم انداخت که چقدر هوا گرم است.
-همین دیگه.
دستم را بالا بردم تا شالم را درست کنم تازه متوجه نبودنش روی سرم شدم.
-خیلی وقته دور گردنت افتاده. حواست نمیدونم پیش کی بوده که نفهمیدی!
مزه پرانیاش به خندهام انداخت. بیحرف شال را روی موهایم سر دادم و نگاهی گیج به کوچه انداختم.
-الان به کدوم خیابون وصل میشیم!
#سحر_بیدارت_میکنم
دلم کمی صمیمیت از جنس دوستیام با محمد و بابک را در این لحظه میخواست. راحت حرف بزنم و هر دم نگران قضاوت توسط دانیال نباشم!
بگم و بخندم و به ترسِ کش آمده از پاییز دوازدهسال قبل، اجازهی جولان ندهم.
-من میگم آقا...تو اون سالها خوب یادمه...هر مهمونی دخترا چهجوری زیر چشمی میپاییدنت و پچپچ میکردن! تو هم قشنگ متوجه بودی، ولی میرفتی تو قیافه!
دانیال به یکباره ایستاد و من چند قدم جلوتر از او افتادم. متوجه توقفش شده و به سمتش چرخیدم.
گرمای عجیبی در نگاهش در حال اوج گرفتن بود.از رو نرفتم و از همان فاصلهی کمتر از چند قدم شیطنتوار ادامه دادم:
-چی شد ؟زدم تو خال؟ کیف میکردی دخترای فامیلتونو اینجوری میدیدی!
نمیدانم از کی به این حال دچار شده بودم! با پررویی که برای اولینبار در مواجهه با او رخ نشان داده بود؛ با انگشت سبابه به خودم اشاره کردم و یکهتازی کردم.
-و من چون بعضیا رو محل نمیدادم، حرصشون میگرفته! جرات ابرازشم نداشتن...
دانیال لبخند برلب به نظارهی پرچانگیام ایستاده بود و مغناطیس نگاهش لحظهای چشمانم را رها نمیکرد.
-خب؟ داشتی خوشگل تجدید خاطره میکردی!
انگار یک نفر در صورتم نفسش را فوت کرد. کسی که آدامس نعنایی به دهان داشت. کاملا خنک شدم و تازه یادم انداخت که چقدر هوا گرم است.
-همین دیگه.
دستم را بالا بردم تا شالم را درست کنم تازه متوجه نبودنش روی سرم شدم.
-خیلی وقته دور گردنت افتاده. حواست نمیدونم پیش کی بوده که نفهمیدی!
مزه پرانیاش به خندهام انداخت. بیحرف شال را روی موهایم سر دادم و نگاهی گیج به کوچه انداختم.
-الان به کدوم خیابون وصل میشیم!