#شصت_دو
#سحر_بیدارت_میکنم
در حالی که دوشادوش هم برای بیرون رفتن قدم برمیداشتیم؛ بی آنکه پشت حرفم منظور خاصی نهفته باشد، با مهربانی گفتم:
-خب تو شغلته و علاقهات.چه ربطی به کسی داره؟
نگهبانِ کنار در با برخوردی مشابه ورودمان لبخندزنان سر خم کرده و در را به رویمان گشود.
خوش وبش دانیال مثل لحظهی ورودمان گرم نبود. شل و وارفته از نگهبان خداحافظی کرد و همگام با من خارج شد.
احساس کردم جملهی بیمنظورم در جوابِ پرسشش باعث افتادن سایهی سکوت میانمان شده است.کمی معذب پرسیدم:
-حرفِ بدی زدم؟
پلهها را که پایین آمدیم. تابش مستقیم خورشید بر فرق سرمان، باعث شد جواب دادن دانیال با تاخیر همراه باشد.
سریع عرض کوچه را طی کرده و خودمان را به قسمت سایه رساندیم.
-اشتباه میکردم که فکر میکردم تو خیلی تغییر کردی! تو دقیقا همون دریای دوازده، سیزده سال پیشی!
رنجیدگی کلامش به معنای واقعی قفلم کرد. لب فروبسته به جلو اشاره کرد. بیحرف در کنارش به راه افتادم. نمیدانم چرا در اوج سوالهای بیشمار مغزم و تعجبم بابتِ پیش کشیدنِ حالوهوای دریای چهارده ساله؛ به ناگاه قلبم بنای ناسازگاری گذاشت و اخمِ دانیال، باعث بغضش شد.
-همون گاردو هنوزم داری...همونقدر کلهشق و بیخیال...وای که چقدر همیشهی خدا هم مغرور بودی!
اخم از صورتش رفته بود. اما حرص و خشمی ظریف در لحنش موج میزد.
هرچند که گریز به آن سالها خواب شب را بر من حرام میکرد...اما ما در این دو دیدار خیلی کم از خودمان حرف زده بودیم. انگار نقشِ آدمهای اطرافمان و حواشیشان بسیار ارجحتر از من و دانیال بود. برای همین نیاز میدیدم مرا سوا از دریای آن سالها ببیند و مدام دست به مقایسه نزند و خاطرم را برای پاکی و بیغل وغشی آن دریا، مکدر نکند.
- اون دریا دیگه نیست...خیلی سال میشه که دیگه خبری ازش نیست...چرا هروقت از اون دریا یاد میکنی حرص داری...
دانیال میان حرفم پرید و لجوجانه گفت:
-کی گفته؟
بیآنکه بدانیم مقصدمان کجاست، سرازیری کوچهها را یکی پس از دیگری طی میکردیم.
#سحر_بیدارت_میکنم
در حالی که دوشادوش هم برای بیرون رفتن قدم برمیداشتیم؛ بی آنکه پشت حرفم منظور خاصی نهفته باشد، با مهربانی گفتم:
-خب تو شغلته و علاقهات.چه ربطی به کسی داره؟
نگهبانِ کنار در با برخوردی مشابه ورودمان لبخندزنان سر خم کرده و در را به رویمان گشود.
خوش وبش دانیال مثل لحظهی ورودمان گرم نبود. شل و وارفته از نگهبان خداحافظی کرد و همگام با من خارج شد.
احساس کردم جملهی بیمنظورم در جوابِ پرسشش باعث افتادن سایهی سکوت میانمان شده است.کمی معذب پرسیدم:
-حرفِ بدی زدم؟
پلهها را که پایین آمدیم. تابش مستقیم خورشید بر فرق سرمان، باعث شد جواب دادن دانیال با تاخیر همراه باشد.
سریع عرض کوچه را طی کرده و خودمان را به قسمت سایه رساندیم.
-اشتباه میکردم که فکر میکردم تو خیلی تغییر کردی! تو دقیقا همون دریای دوازده، سیزده سال پیشی!
رنجیدگی کلامش به معنای واقعی قفلم کرد. لب فروبسته به جلو اشاره کرد. بیحرف در کنارش به راه افتادم. نمیدانم چرا در اوج سوالهای بیشمار مغزم و تعجبم بابتِ پیش کشیدنِ حالوهوای دریای چهارده ساله؛ به ناگاه قلبم بنای ناسازگاری گذاشت و اخمِ دانیال، باعث بغضش شد.
-همون گاردو هنوزم داری...همونقدر کلهشق و بیخیال...وای که چقدر همیشهی خدا هم مغرور بودی!
اخم از صورتش رفته بود. اما حرص و خشمی ظریف در لحنش موج میزد.
هرچند که گریز به آن سالها خواب شب را بر من حرام میکرد...اما ما در این دو دیدار خیلی کم از خودمان حرف زده بودیم. انگار نقشِ آدمهای اطرافمان و حواشیشان بسیار ارجحتر از من و دانیال بود. برای همین نیاز میدیدم مرا سوا از دریای آن سالها ببیند و مدام دست به مقایسه نزند و خاطرم را برای پاکی و بیغل وغشی آن دریا، مکدر نکند.
- اون دریا دیگه نیست...خیلی سال میشه که دیگه خبری ازش نیست...چرا هروقت از اون دریا یاد میکنی حرص داری...
دانیال میان حرفم پرید و لجوجانه گفت:
-کی گفته؟
بیآنکه بدانیم مقصدمان کجاست، سرازیری کوچهها را یکی پس از دیگری طی میکردیم.