#شصت_یک
#سحر_بیدارت_میکنم
طلا و روزگاری که از سر میگذراند باعث شد هیجان نیامده از وجودم رخت ببندد و تمام رنگهای قشنگی که احاطهام کرده بود؛ از چشمم بیفتند.
این نقطه از شهر فاصلهی زیادی با دنیای من داشت.هیجانِ لحظهایم برای رنگ بخشیدن به زندگی تاریک طلا بود وگرنه که من بندهی هنرِ دستم بود...هنری آرامبخش که سرم را به درد نیاورد! دستانم را بالا آوردم و نگاهم به ناخنهای کوتاهِ بیرنگم دوخته شد. از لای انگشتانِ بالا امدهام چشمم به بارِ کوچک تعبیه شده در ضلع شرقی ساختمان افتاد. پشتِ بار دخترکی قد بلند با موهای دُم اسبی بستهشده با لبخندی که انگار جزء وظایف شغلیاش محسوب میشد؛ به نظاره ایستاده بود.
تشنهام بود. اما انگار تحتتاثیر هیبت فضایی که در آن قرار گرفته بودم. دستانم را پایین انداختم و لب فرو بستم و بیخیال دهان خشکم شدم.
چند دقیقهی دیگر همانطور بیهدف دور وبرم را نگاه کردم. خلافِ مشتریانی که بیشتر مردانی میانسال با استایلهایی تقریبا مشابه در حال گفتگو بودند، حضور زنی جوان در پشتِ یکی از پیشخانها نظرم را جلب کرد؛روی صندلی پایه بلند جوری پا روی پا انداخته بود که کشیدگی پاها در شلوار جذبش چشمها را میخشان میکرد.
زن دستش را بالا آورد و در حالیکه دکمهی بالایی جلیقهی روی شومیز سفیدش را باز میکرد. چشمم به دستبند سبز رنگ روی مچش افتاد.
دستبندِ از جنسِ سنگش، هیچ ربطی به نوع پوشش و تیپش نداشت. یک ناهمخوانی عجیبی که برایم جالب بود.
نامحسوس نزدیک پیشخان ایستادم تا دستبندِ بسیار خاصش را رصد کنم. لحظهای فارغ از همهچیز چشمانم را ریز کرده و کمی گردن کشیدم تا از جنس سنگهایش سر در بیاورم.
در یک نگاه کافی بود که "آونتورین" قشنگم را تشخیص دهم؛ سنگی که به جذبِ شانس معروف بود و حس استقلال را در وجود آدم تقویت میکرد.
-حوصلهات که سر نرفت؟
سخت بود نگاه گرفتن از دستبندی که دلم میخواست بیشتر نگاهش کنم تا از زیر وبم ساختش آگاه شوم.
اما گرمای نفسی در نزدیکی سرم باعث شد، دل از سنگِ اونتورین بگیرم و لبخندزنان به سوی دانیال بچرخم.
ترجیح دادم حرفم را رک و راست بزنم. برای همین لبخند زدم تا صراحت کلامم آزرده خاطرش نکند.
-چرا...این فضاها بابِ میلم نیست. سرمو به درد میاره! بوی تندِ لوازم آرایشی! ادکلن و عطر...
نگاه دانیال لحظهای جدی در صورتم چرخ خورد و بعد در فضا چرخی زد. خندهاش در با بازدمش ترکیب شد.
-بدا به حالِ من...به شغلم...به وقتی که سرم مدام تو کاتالوگای لوازم آرایشی و این حرفهاست!
#سحر_بیدارت_میکنم
طلا و روزگاری که از سر میگذراند باعث شد هیجان نیامده از وجودم رخت ببندد و تمام رنگهای قشنگی که احاطهام کرده بود؛ از چشمم بیفتند.
این نقطه از شهر فاصلهی زیادی با دنیای من داشت.هیجانِ لحظهایم برای رنگ بخشیدن به زندگی تاریک طلا بود وگرنه که من بندهی هنرِ دستم بود...هنری آرامبخش که سرم را به درد نیاورد! دستانم را بالا آوردم و نگاهم به ناخنهای کوتاهِ بیرنگم دوخته شد. از لای انگشتانِ بالا امدهام چشمم به بارِ کوچک تعبیه شده در ضلع شرقی ساختمان افتاد. پشتِ بار دخترکی قد بلند با موهای دُم اسبی بستهشده با لبخندی که انگار جزء وظایف شغلیاش محسوب میشد؛ به نظاره ایستاده بود.
تشنهام بود. اما انگار تحتتاثیر هیبت فضایی که در آن قرار گرفته بودم. دستانم را پایین انداختم و لب فرو بستم و بیخیال دهان خشکم شدم.
چند دقیقهی دیگر همانطور بیهدف دور وبرم را نگاه کردم. خلافِ مشتریانی که بیشتر مردانی میانسال با استایلهایی تقریبا مشابه در حال گفتگو بودند، حضور زنی جوان در پشتِ یکی از پیشخانها نظرم را جلب کرد؛روی صندلی پایه بلند جوری پا روی پا انداخته بود که کشیدگی پاها در شلوار جذبش چشمها را میخشان میکرد.
زن دستش را بالا آورد و در حالیکه دکمهی بالایی جلیقهی روی شومیز سفیدش را باز میکرد. چشمم به دستبند سبز رنگ روی مچش افتاد.
دستبندِ از جنسِ سنگش، هیچ ربطی به نوع پوشش و تیپش نداشت. یک ناهمخوانی عجیبی که برایم جالب بود.
نامحسوس نزدیک پیشخان ایستادم تا دستبندِ بسیار خاصش را رصد کنم. لحظهای فارغ از همهچیز چشمانم را ریز کرده و کمی گردن کشیدم تا از جنس سنگهایش سر در بیاورم.
در یک نگاه کافی بود که "آونتورین" قشنگم را تشخیص دهم؛ سنگی که به جذبِ شانس معروف بود و حس استقلال را در وجود آدم تقویت میکرد.
-حوصلهات که سر نرفت؟
سخت بود نگاه گرفتن از دستبندی که دلم میخواست بیشتر نگاهش کنم تا از زیر وبم ساختش آگاه شوم.
اما گرمای نفسی در نزدیکی سرم باعث شد، دل از سنگِ اونتورین بگیرم و لبخندزنان به سوی دانیال بچرخم.
ترجیح دادم حرفم را رک و راست بزنم. برای همین لبخند زدم تا صراحت کلامم آزرده خاطرش نکند.
-چرا...این فضاها بابِ میلم نیست. سرمو به درد میاره! بوی تندِ لوازم آرایشی! ادکلن و عطر...
نگاه دانیال لحظهای جدی در صورتم چرخ خورد و بعد در فضا چرخی زد. خندهاش در با بازدمش ترکیب شد.
-بدا به حالِ من...به شغلم...به وقتی که سرم مدام تو کاتالوگای لوازم آرایشی و این حرفهاست!