#شصت
#سحر_بیدارت_میکنم
و چند ثانیه مکث کرد تا از نفوذ کلامش روی تکتکِ حالاتم مطمئن شود. قامت راست کرد و دستش را پشتم گذاشت. اینبار متفاوت از دو بارِ دیگر لمسِ نامحسوسِ سرانگشتانش به بازویم را کاملا احساس کردم.
تعللم در داخل رفتن باعث شد، صدایش زیر گوشم بپیچد:
-برو داخل....اینجا میتونی غرق توی دنیای دخترونهات بشی!
سالنی بزرگ با ستونهایی متعدد پیشِ رویم بود با دیوارهایی که تا سقفِ بلندش لاک چیده شدهبود. به هر دیوار طیف رنگی خاص از لاکها اختصاص داده شدهبود و همین شکوهش را بیشتر میکرد.
خلافِ سکوتی که در محیط بیرونی ساختمان بود، داخل کاملا شلوغ بود و نشاط میانِ پرسنل و آدمهای طرف دیگر پیشخان؛ پرسه میزد.
ادغام بوی لاک و ادکلنهایی که اغلبشان رایحهای تند داشتند باعث شد که دردی ضعیف در شقیقههایم بپیچد. اهمیتی ندادم و در عوض به دانیال چشم دوختم.
او عکسِ دقیقهای پیش حالت جدی به خود گرفته بود و متفکرانه نگاهش معطوف طبقهی بالا بود. طبقهای که پلههای مارپیچش با معماری خاص که انگار روی هوا معلق بود و من از آن چیزی سر در نمیآوردم، جدا شدهبود!
-تا تو یک دوری اینجا بزنی. من برم به قرارم برسم.
لبخندی ساده زدم و گفتم:
-راحت باش.
نگاهش از لبخندم گذشت و به چشمانم رسید.
-یک گیر و گرفتاری برای بارم تو گمرک پیدا شده. علاجشم دستِ آقازادهی طبقه بالاست.
-موفق باشی.
زل زد وسط مردمکهای فراری از نگاه سرخوشش و بامزه گفت:
-چه خانم معلم!
و دیگر منتظر واکنش من نماند. با گامهایی بلند خودش را به پلهها رساند و دستش را بندِ نردههای به شکل عمودی پلهها کرد.
با هیجانی که سالهای زیادی از تجربهاش میگذشت دورِ خودم چرخیدم و دلم خواست تمام رنگهای شاد اینجا را بغل بزنم و برای طلا ببرم.
روی ایوان بنشانمش و دستانش را روی پاهایم بگذارم و ناخنهای مربعی قشنگش را قرمز کنم...سبز و شاید هم زرد...
دیگر از رنگهای خنثی خبری نباشد...همهی رنگهای تیره بروند به درک و او را فقط غرق در رنگهای شاد و جیغ ببینم!
#سحر_بیدارت_میکنم
و چند ثانیه مکث کرد تا از نفوذ کلامش روی تکتکِ حالاتم مطمئن شود. قامت راست کرد و دستش را پشتم گذاشت. اینبار متفاوت از دو بارِ دیگر لمسِ نامحسوسِ سرانگشتانش به بازویم را کاملا احساس کردم.
تعللم در داخل رفتن باعث شد، صدایش زیر گوشم بپیچد:
-برو داخل....اینجا میتونی غرق توی دنیای دخترونهات بشی!
سالنی بزرگ با ستونهایی متعدد پیشِ رویم بود با دیوارهایی که تا سقفِ بلندش لاک چیده شدهبود. به هر دیوار طیف رنگی خاص از لاکها اختصاص داده شدهبود و همین شکوهش را بیشتر میکرد.
خلافِ سکوتی که در محیط بیرونی ساختمان بود، داخل کاملا شلوغ بود و نشاط میانِ پرسنل و آدمهای طرف دیگر پیشخان؛ پرسه میزد.
ادغام بوی لاک و ادکلنهایی که اغلبشان رایحهای تند داشتند باعث شد که دردی ضعیف در شقیقههایم بپیچد. اهمیتی ندادم و در عوض به دانیال چشم دوختم.
او عکسِ دقیقهای پیش حالت جدی به خود گرفته بود و متفکرانه نگاهش معطوف طبقهی بالا بود. طبقهای که پلههای مارپیچش با معماری خاص که انگار روی هوا معلق بود و من از آن چیزی سر در نمیآوردم، جدا شدهبود!
-تا تو یک دوری اینجا بزنی. من برم به قرارم برسم.
لبخندی ساده زدم و گفتم:
-راحت باش.
نگاهش از لبخندم گذشت و به چشمانم رسید.
-یک گیر و گرفتاری برای بارم تو گمرک پیدا شده. علاجشم دستِ آقازادهی طبقه بالاست.
-موفق باشی.
زل زد وسط مردمکهای فراری از نگاه سرخوشش و بامزه گفت:
-چه خانم معلم!
و دیگر منتظر واکنش من نماند. با گامهایی بلند خودش را به پلهها رساند و دستش را بندِ نردههای به شکل عمودی پلهها کرد.
با هیجانی که سالهای زیادی از تجربهاش میگذشت دورِ خودم چرخیدم و دلم خواست تمام رنگهای شاد اینجا را بغل بزنم و برای طلا ببرم.
روی ایوان بنشانمش و دستانش را روی پاهایم بگذارم و ناخنهای مربعی قشنگش را قرمز کنم...سبز و شاید هم زرد...
دیگر از رنگهای خنثی خبری نباشد...همهی رنگهای تیره بروند به درک و او را فقط غرق در رنگهای شاد و جیغ ببینم!