#پنجاه_پنج
#سحر_بیدارت_میکنم
دستانم به عادتِ همیشه اول از همه به حالت دَوَرانی روی سرم به حرکت در آمدند و بعد نوازششان را به پسِ سر و در آخر به انتهای موها رساندند.
مراحلِ شستشوی موهایم روی دورِ تکرار افتاده و دیگر شمارش از دستم خارج شدهبود.
به بابا از دانیال؛ برادرِ لیلا مستوفی، گفته بودم! و از خوش آمدنی که نمیدانم چرا اینقدر بیمقدمه و زود شکل گرفته بود!
به طرز غریبی غیر از حضور معنوی بابا که همیشه کنارم حسش میکردم. دیروز و در کنار مزارش این حضور دیگر معنویِ تنها نبود. اینبار حضورِ فیزیکیاش را هم کنار خودم احساس کردم.
بالاخره دست از ماساژ موهایم برداشته و شانههایم را با کف دستانم فشاری ملایم دادم.
نقطهای که حسم میگفت بابا نوازششان کرده بود.
پنج دقیقه بعد وقتی با حولهی تنپوش صندلی را عقب کشیده و نشستم. مامان در حال ریختنِ هل درون قوری چای بود.
-ننهصفی تو اتاقشه؟
مامان پشت به من چرخید و قوری را روی سماور گذاشت و درست وقتی که منتظر بودم صندلی کنارم را عقب دهد. راهش را کج کرده و از درگاه آشپزخانه رد شد.
ثانیهای نگذشت، موتور کولر بالاخره به آرامشی نسبی رسید و خانه را هم غرق در سکوت کرد.
-خب بادِ کولر همه استخونات رو خشک میکنه. بچه که نیستی مامان جان!
در جواب لحنِ سرزنشآمیزِ مامان، حرفی برای گفتن نداشتم. البته او هم در حالیکه داشت استکانها را در سینی میچید، منتظر هیچ توجیهی از سویم نبود.
با لبهی آستین حولهام قطرات آب موهایم را که، با عرقِ پیشانیام ترکیب شدهبود؛ پاک کرده و شکرپاش را برداشتم و کمی شکر کف دستم ریختم.
به عادتِ کودکیام زبانم را بیرون آورده و دانههای درشت شکر را به زبان چسباندم.
ظاهر شدنِ ننهصفی در نزدیکی اوپن در حالی که چادرِ رنگیاش را دور کمرش بسته بود و جاروی سیخی در دستش بود؛ وصورتش را از عرق خشک میکرد. باعث شد بیاراده کف دست شکریام را روی میز رها کنم و چشمانم به نم اشک بنشیند. این آب و جارو کردن و حالِ غریبش قشنگ میتوانست یک هفته مرا از زندگی کردن عقب بیندازد!
-حیاط و کوچه رو قشنگ جارو کردم و شستم...اصلا حالم جا اومد مونس...
با نوکِ انگشت مشغول کشیدن خطوط فرضی رویِ رومیزی طرح سلفون، شدم. مامان برایش آرام سری تکان داد و سینی را روی میز گذاشت.
جارو را از دستش گرفت تا سرجایش بگذارد.
-پایین چادرت خیسه. باز کن که پا درد نگیری!
ننه با لپهای گل انداخته و مسرور از توجه مامان چادرش را از دور کمر باز و آویزان صندلی خالی کرد.
-وا ننه تو چرا با حوله نشستی؟ پاشو...پاشو تا بری خودتو بپوشونی چایتم سرد شده.
دلم نگاه کردن به چشمهای ننه را نمیخواست. ^باشهای^ خفه زیر لب زمزمه کرده و صندلی را به عقب هل دادم.
یک ربع بعد ^دریا^گفتنِ ننهصفی میان کوبیدن در حیاط بهم، گم شد.
#سحر_بیدارت_میکنم
دستانم به عادتِ همیشه اول از همه به حالت دَوَرانی روی سرم به حرکت در آمدند و بعد نوازششان را به پسِ سر و در آخر به انتهای موها رساندند.
مراحلِ شستشوی موهایم روی دورِ تکرار افتاده و دیگر شمارش از دستم خارج شدهبود.
به بابا از دانیال؛ برادرِ لیلا مستوفی، گفته بودم! و از خوش آمدنی که نمیدانم چرا اینقدر بیمقدمه و زود شکل گرفته بود!
به طرز غریبی غیر از حضور معنوی بابا که همیشه کنارم حسش میکردم. دیروز و در کنار مزارش این حضور دیگر معنویِ تنها نبود. اینبار حضورِ فیزیکیاش را هم کنار خودم احساس کردم.
بالاخره دست از ماساژ موهایم برداشته و شانههایم را با کف دستانم فشاری ملایم دادم.
نقطهای که حسم میگفت بابا نوازششان کرده بود.
پنج دقیقه بعد وقتی با حولهی تنپوش صندلی را عقب کشیده و نشستم. مامان در حال ریختنِ هل درون قوری چای بود.
-ننهصفی تو اتاقشه؟
مامان پشت به من چرخید و قوری را روی سماور گذاشت و درست وقتی که منتظر بودم صندلی کنارم را عقب دهد. راهش را کج کرده و از درگاه آشپزخانه رد شد.
ثانیهای نگذشت، موتور کولر بالاخره به آرامشی نسبی رسید و خانه را هم غرق در سکوت کرد.
-خب بادِ کولر همه استخونات رو خشک میکنه. بچه که نیستی مامان جان!
در جواب لحنِ سرزنشآمیزِ مامان، حرفی برای گفتن نداشتم. البته او هم در حالیکه داشت استکانها را در سینی میچید، منتظر هیچ توجیهی از سویم نبود.
با لبهی آستین حولهام قطرات آب موهایم را که، با عرقِ پیشانیام ترکیب شدهبود؛ پاک کرده و شکرپاش را برداشتم و کمی شکر کف دستم ریختم.
به عادتِ کودکیام زبانم را بیرون آورده و دانههای درشت شکر را به زبان چسباندم.
ظاهر شدنِ ننهصفی در نزدیکی اوپن در حالی که چادرِ رنگیاش را دور کمرش بسته بود و جاروی سیخی در دستش بود؛ وصورتش را از عرق خشک میکرد. باعث شد بیاراده کف دست شکریام را روی میز رها کنم و چشمانم به نم اشک بنشیند. این آب و جارو کردن و حالِ غریبش قشنگ میتوانست یک هفته مرا از زندگی کردن عقب بیندازد!
-حیاط و کوچه رو قشنگ جارو کردم و شستم...اصلا حالم جا اومد مونس...
با نوکِ انگشت مشغول کشیدن خطوط فرضی رویِ رومیزی طرح سلفون، شدم. مامان برایش آرام سری تکان داد و سینی را روی میز گذاشت.
جارو را از دستش گرفت تا سرجایش بگذارد.
-پایین چادرت خیسه. باز کن که پا درد نگیری!
ننه با لپهای گل انداخته و مسرور از توجه مامان چادرش را از دور کمر باز و آویزان صندلی خالی کرد.
-وا ننه تو چرا با حوله نشستی؟ پاشو...پاشو تا بری خودتو بپوشونی چایتم سرد شده.
دلم نگاه کردن به چشمهای ننه را نمیخواست. ^باشهای^ خفه زیر لب زمزمه کرده و صندلی را به عقب هل دادم.
یک ربع بعد ^دریا^گفتنِ ننهصفی میان کوبیدن در حیاط بهم، گم شد.