ویتگنشتاین یک روز داشت توی خیابون راه میرفت که دید یهجا تصادف شده، پلیس هم اومده به محل، کروکی رو هم روی کاغذ کشیده و به همراه دوتا رانندهی دیگه سرشونرو کردن توی کاغذ و دارن سر کروکی جروبحث میکنن، ویتگنشتاین با خودش میگه خب اگه این کروکی یهذره هم اشتباه باشه که همهی این بحث و دعواها بیفایده میشه، از اونجا بود که دیگه بحث منطق زبانی براش مهم میشه، بعدها هشدار میده که آدمیزاد عادت داره بسادگی بگه «وضعیت فلانطوره» و بعد هم بیشمار مرتبه این گزاره رو پیش خودش تکرار کنه به هوای اینکه داره از یک واقعیتی حرف میزنه، گزارهای که به خیال خودش قطعیه و دقیقه و از بازبینی شرایط هم معافش میکنه، این فیلسوف عجیب به نوعی آدمها رو دعوت به سکوت میکنه اما اینبار نه سکوتی از سر صبر و بزرگواری، بلکه از روی احتیاطی عاقلانه و جدی، با لحاظکردن این خطر که ارزیابی غیردقیق از اوضاع ممکنه تمام هموغمهای بعدی و طولانی آدم رو تبدیل به امری بیمعنا و بیفایده کنه، گریه کردن بر سر قبر اشتباهی، برای همین هم بود که سالیان سال بعد در بند ۱۱۵ تحقیقات فلسفی خودش نوشت: «اسیر یک تصویر بودیم، و نمیتوانستیم از آن رها شویم زیرا در زبان ما جای داشت، و زبان ظاهرا آن را فقط سرسختانه برایمان تکرار میکرد.»