هنوز سر شبه، اما تو چراغها رو خاموش کن، خواب رو وسوسه کن، فقط اون میتونه امروز رو تمومش کنه، یکی از همون پیانوهای کلاسیک رو بگذار، باخ، شوپن، چایکوفسکی یا هرکس دیگهای که بلده جوری آروم پیانو بزنه که انگار کار از کار گذشته، که انگار دیگه برای هر چیزی دیره، که انگار فقط همین مونده، شنیدن آهنگ و بخواب رفتن، بخواب رفتن و تندادن، و چشم بستن به روی واقعیتی که لیاقت درستبودن نداشت، از توتونت کام بگیر و به باقیموندهی نور هالوژنهایی نگاه کن که هنوز بعد خاموشی هم کمرمق در حال ادامهدادنند، به زیبایی و بیقدری نوری نگاه کن که هنوز تاریکی رو باور نکرده، نه، جلوی سنگینی پلکهات رو نگیر، الان درست همون لحظهایه که نمیدونی باید کدوم غصه رو بغل بگیری، الان درست روی قلهی «ناتمامی» ایستادی، چشمهات رو ببند، بگذار دود توی سایهروشن اتاق بالا بره و به سقف برسه، بگذار اونها هم بفهمن همیشه بالاتری در کار نیست، باور نکردن هم یکجور ایمانه، اما تو که اهل ایمان نیستی، از تو برنمیاد، کسی که یکبار تردید کرد دیگه هرگز مطمئن نخواهد بود، اما انکار هم نکن، بگذار همهچیز سرجای خودش باشه، چشمات رو ببند، بخواب، شاید در رؤیا تو هم سرجای خودت بودی، بیمزاحم و منت