#لذت_شیرین
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهلوهفت
بدون اینکه برم بیرون، مشغول جمع کردن وسیله هام شدم. من
خیلی آدم وسواسی بودم و دوست داشتم همیشه تموم وسیله هام
مرتب باشه
حتی داخل ساک!
تموم وسیله هارو مرتب و کنار هم چیدم
یه دست لباس مرتب هم بیرون گذاشتم که موقع رفتن بپوشم.
عینک آفتابی و لوازم آرایشمو هم دم دستم گذاشتم تا بتونم ازشون
استفاده کنم.
رفتم بیرون که دیدم کسی نیست. احتمالا همه داشتن آماده
میشدن...
امیر صبح رفته بود بیرون ولی نمیدونستم کجا!
چیزی هم بهم نگفته بود...
کلافه داشتم میچرخیدم که یهو یاد گوشیم افتادم.
گوشیمو برداشتم و رفتم توی حیاط.
به دور و بر نگاهی انداختم که کسی نباشه
چندتا سلفی خوشگل با گلای خوش رنگ باغچه گرفتم...
یهو در ویلا باز شدو یه شاسی بلند اومد داخل!
با تعجب به ماشین نگاه میکردم که داشت به سمتم میومد!
من با یه تی شرت و شلوار صورتی ملیح با موهای باز وایساده
بودم، اگه دوباره مامان منو اینجوری می دید شر به پا میکرد.
ماشین جلوی پام ترمز کرد... یخورده به راننده خیره شدم، تا
خواستم فکر کنم این کیه؟ چقد آشناس؟ خودش از ماشین پیاده
شد...
سامر با سگ پا کوتاش اومد سمتم. چشمم روی سگ سفید رنگ
خوشگلش بود. چقدر ناز بود!
سامر_ سلام!
نگاش کردم که از همیشه جذاب تر شده بود... البته به چشم
برادری ولی خداییش خیلی شیک پوش و جذاب بود!
لبخندی زدمو گفتم: سلام... چه سگ خوشگلی داری
خندیدو به سگش نگاه کرد: اسمش گیلیه...
گیلی؟ فک کنم سگش ماده اس چون گیلی اسم دختره!
سگ سفید پشمالو!
گیلی با شنیدن اسمش پرید و چند دور، دور خودش چرخید...
با خنده گفتم:چه دختر شیطونی!
با تعجب نگام کرد که منم میخ چشماش شدم. چه چشمایی داشت
لعنتی!
سامر_ از کجا فهمیدی دختره؟
مکث کردم و بعد گفتم: از اسمش!
خندیدو گفت: آفرین فکر نمیکردم باهوش باشی؟
د بهم؟ × پوکر نگاش کردم... الان تعریف کرد یا ری
قیافمو که دید قهقهه زد، فکر کنم خودشم متوجه شد حرف
درستی نزده
با همون خندش گفت: شبیه گربه ی تو شرک شدی!
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهلوهفت
بدون اینکه برم بیرون، مشغول جمع کردن وسیله هام شدم. من
خیلی آدم وسواسی بودم و دوست داشتم همیشه تموم وسیله هام
مرتب باشه
حتی داخل ساک!
تموم وسیله هارو مرتب و کنار هم چیدم
یه دست لباس مرتب هم بیرون گذاشتم که موقع رفتن بپوشم.
عینک آفتابی و لوازم آرایشمو هم دم دستم گذاشتم تا بتونم ازشون
استفاده کنم.
رفتم بیرون که دیدم کسی نیست. احتمالا همه داشتن آماده
میشدن...
امیر صبح رفته بود بیرون ولی نمیدونستم کجا!
چیزی هم بهم نگفته بود...
کلافه داشتم میچرخیدم که یهو یاد گوشیم افتادم.
گوشیمو برداشتم و رفتم توی حیاط.
به دور و بر نگاهی انداختم که کسی نباشه
چندتا سلفی خوشگل با گلای خوش رنگ باغچه گرفتم...
یهو در ویلا باز شدو یه شاسی بلند اومد داخل!
با تعجب به ماشین نگاه میکردم که داشت به سمتم میومد!
من با یه تی شرت و شلوار صورتی ملیح با موهای باز وایساده
بودم، اگه دوباره مامان منو اینجوری می دید شر به پا میکرد.
ماشین جلوی پام ترمز کرد... یخورده به راننده خیره شدم، تا
خواستم فکر کنم این کیه؟ چقد آشناس؟ خودش از ماشین پیاده
شد...
سامر با سگ پا کوتاش اومد سمتم. چشمم روی سگ سفید رنگ
خوشگلش بود. چقدر ناز بود!
سامر_ سلام!
نگاش کردم که از همیشه جذاب تر شده بود... البته به چشم
برادری ولی خداییش خیلی شیک پوش و جذاب بود!
لبخندی زدمو گفتم: سلام... چه سگ خوشگلی داری
خندیدو به سگش نگاه کرد: اسمش گیلیه...
گیلی؟ فک کنم سگش ماده اس چون گیلی اسم دختره!
سگ سفید پشمالو!
گیلی با شنیدن اسمش پرید و چند دور، دور خودش چرخید...
با خنده گفتم:چه دختر شیطونی!
با تعجب نگام کرد که منم میخ چشماش شدم. چه چشمایی داشت
لعنتی!
سامر_ از کجا فهمیدی دختره؟
مکث کردم و بعد گفتم: از اسمش!
خندیدو گفت: آفرین فکر نمیکردم باهوش باشی؟
د بهم؟ × پوکر نگاش کردم... الان تعریف کرد یا ری
قیافمو که دید قهقهه زد، فکر کنم خودشم متوجه شد حرف
درستی نزده
با همون خندش گفت: شبیه گربه ی تو شرک شدی!