#لذت_شیرین
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهلوشش
اشک ریخت... دلم آتیش گرفت!
من خیلی غلطا کرده بودم تو خفا و حالا مامان فقط با دیدن یه
بوسه به این روز افتاده بود
من دارم چه غلطی میکنم؟
با ادامه ی حرف مامان اشکای خودمم رو صورتم راه باز کردن
مامان_ یه زن بیوه که کلی حرف پشتش بود
وقتی جایی میرفتم فقط سرمو مینداختم پایین که مبادا بگن
چشمش چرخید...فلان شد
که نگن طرف سر و گوشش می جنبه!
خواستم ازدواج کنم ترس داشتم
که نگن به پای مردش نموند... طاقت نیاورد و فلان کارو کرد...
میفهمی مهرو؟ انقدر بالغ شدی که خودت بقیشو بفهمی یا بیشتر
توضیح بدم؟
گریم شدیدتر شد... شرایط مامانم چقدر سخت بودو من هیچوقت
درکش نکردم
هیچوقت فکر نمیکردم حتی جای اون بودن اینقدر سخت باشه
من چیکار کردم؟ اگه خدایی نکرده از روابط من با کیوان باخبر
میشد چه حالی میشد؟
درسته همیشه میگم حرف مردم رو نباید گوش کرد ولی بازم دهن
مردم بسته نمیشه... همیشه سرشون تو زندگیه بقیه اس
تا یکی طلاق میگیره، یا زن و شوهرش میمیرن منتظرن تا یه
بهونه دستشون بیوفته و داستان درست کنن
مامانم بخاطر درست نشدن این داستانا خیلی کارا کرده بودو من
حالا که بهش فکر میکنم اینو میفهمم!
دستشو گرفتم و از ته دلم زار زدم
_ ببخشید مامان... من غلط کردم!
هیچوقت فکر نمیکرد اینجوری عذابت بدم
هق هقم بیشتر شد. دستش روی سرم نشستو موهامو نوازش کرد
مامان_ گریه نکن دخترکم
گریه نکن قربون چشمات بشم... اگه واقعا تو و امیر همو میخواین
بگو که با خونوادش بیاد... مَحرم هم بشید اینجوری خوب نیس،
یکی ببینه بد میشه واسمون
سری تکون دادم و اشکامو پاک کردم.
من واقعا امیرو میخواستم... چی از این بهتر که پا پیش بذاره و با
خونوادش بیاد
نفس عمیقی کشیدم که مامان گفت: بسه دیگه آبغوره نگیر... من
دارم میرم بیرون تو هم بیا که یه چیزی بخوریم کم کم آماده
بشیم واسه رفتن
با تعجب نگاش کردم: کجا بریم؟
مامان_ بریم خونه دیگه!
_ به همین زودی؟ ما که تازه چار روزه اینجاییم
_ نصف عید رفت دختر... ما باید برگردیم تبریز، همه ی فامیلا و
دوستای عماد منتظرن که ما برگردیم تا بیان خونمون
آهانی گفتمو سر تکون دادم. به هرحال هرچی اونا بگن ما باید
بگیم چشم
چون نه جا واسه ماست نه ماشین!
تصمیم گیرنده اونان!
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهلوشش
اشک ریخت... دلم آتیش گرفت!
من خیلی غلطا کرده بودم تو خفا و حالا مامان فقط با دیدن یه
بوسه به این روز افتاده بود
من دارم چه غلطی میکنم؟
با ادامه ی حرف مامان اشکای خودمم رو صورتم راه باز کردن
مامان_ یه زن بیوه که کلی حرف پشتش بود
وقتی جایی میرفتم فقط سرمو مینداختم پایین که مبادا بگن
چشمش چرخید...فلان شد
که نگن طرف سر و گوشش می جنبه!
خواستم ازدواج کنم ترس داشتم
که نگن به پای مردش نموند... طاقت نیاورد و فلان کارو کرد...
میفهمی مهرو؟ انقدر بالغ شدی که خودت بقیشو بفهمی یا بیشتر
توضیح بدم؟
گریم شدیدتر شد... شرایط مامانم چقدر سخت بودو من هیچوقت
درکش نکردم
هیچوقت فکر نمیکردم حتی جای اون بودن اینقدر سخت باشه
من چیکار کردم؟ اگه خدایی نکرده از روابط من با کیوان باخبر
میشد چه حالی میشد؟
درسته همیشه میگم حرف مردم رو نباید گوش کرد ولی بازم دهن
مردم بسته نمیشه... همیشه سرشون تو زندگیه بقیه اس
تا یکی طلاق میگیره، یا زن و شوهرش میمیرن منتظرن تا یه
بهونه دستشون بیوفته و داستان درست کنن
مامانم بخاطر درست نشدن این داستانا خیلی کارا کرده بودو من
حالا که بهش فکر میکنم اینو میفهمم!
دستشو گرفتم و از ته دلم زار زدم
_ ببخشید مامان... من غلط کردم!
هیچوقت فکر نمیکرد اینجوری عذابت بدم
هق هقم بیشتر شد. دستش روی سرم نشستو موهامو نوازش کرد
مامان_ گریه نکن دخترکم
گریه نکن قربون چشمات بشم... اگه واقعا تو و امیر همو میخواین
بگو که با خونوادش بیاد... مَحرم هم بشید اینجوری خوب نیس،
یکی ببینه بد میشه واسمون
سری تکون دادم و اشکامو پاک کردم.
من واقعا امیرو میخواستم... چی از این بهتر که پا پیش بذاره و با
خونوادش بیاد
نفس عمیقی کشیدم که مامان گفت: بسه دیگه آبغوره نگیر... من
دارم میرم بیرون تو هم بیا که یه چیزی بخوریم کم کم آماده
بشیم واسه رفتن
با تعجب نگاش کردم: کجا بریم؟
مامان_ بریم خونه دیگه!
_ به همین زودی؟ ما که تازه چار روزه اینجاییم
_ نصف عید رفت دختر... ما باید برگردیم تبریز، همه ی فامیلا و
دوستای عماد منتظرن که ما برگردیم تا بیان خونمون
آهانی گفتمو سر تکون دادم. به هرحال هرچی اونا بگن ما باید
بگیم چشم
چون نه جا واسه ماست نه ماشین!
تصمیم گیرنده اونان!