#لذت_شیرین
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی
#قسمت_دویستوسیونه
آخیش میخواد بره... کاشکی بیشتر غر میزدم شاید زودتر میرفت!
سبحان_ خواستم برم که با این دوست جدیدمون آشنا شدم...
ماشالله انقدر گیرا صحبت میکنه آدم دلش نمیاد بره!
از این تعریفش لبخندی رو لبم نشست. انگار که از من تعریف
کرده باشه!
ولی امیرعلی از خودمم مهم تر شده برام
اونقدر مهم که فکر میکنم هرچی اون جذاب تر باشه رو منم تاثیر
میذاره وقتی کنارش باشم!
مامان که نیش بازمو دید چشم غره ای واسم رفت... میدونستم که
الان میخواد یه گوشه گیرم بیاره و بگه چرا امیر رو کشوندم اینجا
ولی خب خود امیر اصرار کرده بود:
نگم براتون که آقاسبحان با شیرین زبونی ایی که کرد واسه شام
پیش ما چتر شد
بعدشم با کلی تشکر و این حرفا رفت...
نمیدونم خودش چرا این دو روزو اومده بود اینجا
آخه ویلا رو دادی چرا خودت میای؟ میدونی ما خونواده ایم
میخوایم راحت باشیم...
این عمادم میگرده میگرده هرچی بنجول تره رو وَر دِل خودش
میذاره!
بعد شام مامان تو آشپزخونه کلی سوال پیچم کرد که من از زیرش
در رفتم.
در آخرم بهم گفت یکی از اتاقارو بدیم به امیر
هرچی هم امیر اصرار کرد که میره دنبال ویلا واسه اجاره مامان
نذاشت
اولش که عماد میخواست بپره وسط ولی من نذاشتمو خودم با امیر
رفتم بالا...
در یکی از اتاقا روو باز کردمو چراغشو روشن کردم
_ بفرمایید
به ستمش برگشتم که با دیدن قیافش نیشم باز شد.
یه لبخند ملیح رو لبش بود و مثل آدمایی که رفتن تو خلسه به من
خیره بود.
جذاب من!
امیر_ واقعا؟
با تعجب بهش خیره شدم. خاک به سرم نکنه بلند فکر کردم؟
تعجبمو که دید خندیدو لپمو کشید: برو کنار خرگوش خوکی!
با گفتن این اصطلاح قدیمی، یاد خاطراتمون افتادم.
خواستم برم که نذاشتو گفت: بیا اینجا میخوام یکم نگات کنم...
لبخندی زدمو با کرشمه رفتم کنارش روی تخت نشستم.
اولش که فقط نگام میکرد و منم از نگاهاش آب میشدم. نمیدونم
چه مرگم بود... فقط اینو فهمیدم امیر تنها مردی بود که من
جلوش انقدر خجالتی بودم!
لبخند عریضی زدو گفت: چرا روز به روز خوشگلتر میشی تو؟
خندیدمو گفتم: نمیدونم!
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی
#قسمت_دویستوسیونه
آخیش میخواد بره... کاشکی بیشتر غر میزدم شاید زودتر میرفت!
سبحان_ خواستم برم که با این دوست جدیدمون آشنا شدم...
ماشالله انقدر گیرا صحبت میکنه آدم دلش نمیاد بره!
از این تعریفش لبخندی رو لبم نشست. انگار که از من تعریف
کرده باشه!
ولی امیرعلی از خودمم مهم تر شده برام
اونقدر مهم که فکر میکنم هرچی اون جذاب تر باشه رو منم تاثیر
میذاره وقتی کنارش باشم!
مامان که نیش بازمو دید چشم غره ای واسم رفت... میدونستم که
الان میخواد یه گوشه گیرم بیاره و بگه چرا امیر رو کشوندم اینجا
ولی خب خود امیر اصرار کرده بود:
نگم براتون که آقاسبحان با شیرین زبونی ایی که کرد واسه شام
پیش ما چتر شد
بعدشم با کلی تشکر و این حرفا رفت...
نمیدونم خودش چرا این دو روزو اومده بود اینجا
آخه ویلا رو دادی چرا خودت میای؟ میدونی ما خونواده ایم
میخوایم راحت باشیم...
این عمادم میگرده میگرده هرچی بنجول تره رو وَر دِل خودش
میذاره!
بعد شام مامان تو آشپزخونه کلی سوال پیچم کرد که من از زیرش
در رفتم.
در آخرم بهم گفت یکی از اتاقارو بدیم به امیر
هرچی هم امیر اصرار کرد که میره دنبال ویلا واسه اجاره مامان
نذاشت
اولش که عماد میخواست بپره وسط ولی من نذاشتمو خودم با امیر
رفتم بالا...
در یکی از اتاقا روو باز کردمو چراغشو روشن کردم
_ بفرمایید
به ستمش برگشتم که با دیدن قیافش نیشم باز شد.
یه لبخند ملیح رو لبش بود و مثل آدمایی که رفتن تو خلسه به من
خیره بود.
جذاب من!
امیر_ واقعا؟
با تعجب بهش خیره شدم. خاک به سرم نکنه بلند فکر کردم؟
تعجبمو که دید خندیدو لپمو کشید: برو کنار خرگوش خوکی!
با گفتن این اصطلاح قدیمی، یاد خاطراتمون افتادم.
خواستم برم که نذاشتو گفت: بیا اینجا میخوام یکم نگات کنم...
لبخندی زدمو با کرشمه رفتم کنارش روی تخت نشستم.
اولش که فقط نگام میکرد و منم از نگاهاش آب میشدم. نمیدونم
چه مرگم بود... فقط اینو فهمیدم امیر تنها مردی بود که من
جلوش انقدر خجالتی بودم!
لبخند عریضی زدو گفت: چرا روز به روز خوشگلتر میشی تو؟
خندیدمو گفتم: نمیدونم!