#لذت_شیرین
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوسیوشش
عزیز چپ نگاش کردو گفت: همونا که خودت میدونی ولی من
نمیتونم درست بگم!
عماد و دوستش خندیدن.
عزیز خجالت کشید رو به من گفت: زودتر تمومش کن دختر که
میخوایم بریم دریا!
یه ابروم رفت بالا... لابد با عماد و دوستش!
یه نگاه به دوست عماد انداختم که مشغول صحبت با عماد بود.
متوجه ی نگام شد و به سمتم برگشت
چپ چپ نگاش کردم و رومو برگردوندم.
همینمون کم بود که مهمون ناخونده داشته باشیم.
بعد از صبحونه تشکری کردم و پریدم تو اتاقم.
باید یه لباس خوب میپوشیدم واسه عکس گرفتن خیلی مهم بود!
یکی از بهترین لباسایی که آورده بودمو پوشیدم و بعد از برداشتن
عینک آفتابیم از اتاق بیرون اومدم.
عماد با مامان جلوی در وایساده بودن تا من بهشون رسیدم مامان
گفت: میخوای بیای؟
با تعجب نگاش کردم. با من بود؟
یعنی چی میخوام بیام؟ نباید میرفتم؟
تعجبمو که دید انگار تازه متوجه شد چی گفته... خجالت زده گفت:
ببخشید دخترم منظورم اینه سختت که نیست آقا سبحان
همراهمونه؟
اول متوجه نشدم بعد یادم اومدکه منظور مامان به دوست عماده!
سری به علامت نه تکون دادم و یه گوشه وایسادم... پس اسمش
سبحانه!
به عماد نمیخورد که دوستای جوونی داشته باشه شایدم جوون به
نظر میاد!
عزیزجون و سبحان که پایین اومدن رفتیم و سوار ماشین شدیم.
یخورده از راه که گذشت سبحان به حرف اومد: اینجا یه رستوران
خیلی خوب داره اگه موافق باشین بعدش بریم اونجا واسه ی ناهار!
عماد سری تکون داد و گفت: حتما چرا که نه! من که میخوام
بیشتر خوش
پوزخندی زدم و به بیرون خیره شدم.
دلم میخواست این آدم و همه ی امثال اونو خفه کنم!
با صدای گوشیم به صفحش خیره شدم. امیر بود... هیشکی به غیر
از اون نمیتونست حالمو خوب کنه!
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوسیوشش
عزیز چپ نگاش کردو گفت: همونا که خودت میدونی ولی من
نمیتونم درست بگم!
عماد و دوستش خندیدن.
عزیز خجالت کشید رو به من گفت: زودتر تمومش کن دختر که
میخوایم بریم دریا!
یه ابروم رفت بالا... لابد با عماد و دوستش!
یه نگاه به دوست عماد انداختم که مشغول صحبت با عماد بود.
متوجه ی نگام شد و به سمتم برگشت
چپ چپ نگاش کردم و رومو برگردوندم.
همینمون کم بود که مهمون ناخونده داشته باشیم.
بعد از صبحونه تشکری کردم و پریدم تو اتاقم.
باید یه لباس خوب میپوشیدم واسه عکس گرفتن خیلی مهم بود!
یکی از بهترین لباسایی که آورده بودمو پوشیدم و بعد از برداشتن
عینک آفتابیم از اتاق بیرون اومدم.
عماد با مامان جلوی در وایساده بودن تا من بهشون رسیدم مامان
گفت: میخوای بیای؟
با تعجب نگاش کردم. با من بود؟
یعنی چی میخوام بیام؟ نباید میرفتم؟
تعجبمو که دید انگار تازه متوجه شد چی گفته... خجالت زده گفت:
ببخشید دخترم منظورم اینه سختت که نیست آقا سبحان
همراهمونه؟
اول متوجه نشدم بعد یادم اومدکه منظور مامان به دوست عماده!
سری به علامت نه تکون دادم و یه گوشه وایسادم... پس اسمش
سبحانه!
به عماد نمیخورد که دوستای جوونی داشته باشه شایدم جوون به
نظر میاد!
عزیزجون و سبحان که پایین اومدن رفتیم و سوار ماشین شدیم.
یخورده از راه که گذشت سبحان به حرف اومد: اینجا یه رستوران
خیلی خوب داره اگه موافق باشین بعدش بریم اونجا واسه ی ناهار!
عماد سری تکون داد و گفت: حتما چرا که نه! من که میخوام
بیشتر خوش
پوزخندی زدم و به بیرون خیره شدم.
دلم میخواست این آدم و همه ی امثال اونو خفه کنم!
با صدای گوشیم به صفحش خیره شدم. امیر بود... هیشکی به غیر
از اون نمیتونست حالمو خوب کنه!