#لذت_شیرین
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوسیوچهار
پوزخندی زدمو گفتم: حالا که چی؟ انقدر راحت میگذری از
حرفات...
مسافرتو زهرمارم نکن یبار باهاتون اومدم بیرون
_ هر غلطی دلت خواست بکن فقط نبینم بیای سراغم اونوقت
چشاتو از کاسه در میارم
بعد ازم فاصله گرفت و رفت. مات و مبهوت به یه نقطه ی نامعلوم
خیره بودم.
مگه من چیکار کرده بودم که اینجوری بازخواست شدم؟
فقط بخاطر یه لباس؟ من کف دست بو کرده بودم؟
خدایا موقع ایی که شانس پخش میکردی من کجا بودم؟
خواستم برم تو اتاقم که عماد اومد تو آشپزخونه
لبخندی بهم زد که رومو برگردوندم. اینم بعضی اوقات فاز میگیره
ها، هی لبخند تحویلم میده!
با صداش به سمتش برگشتم
_ چی میگه مامانت همش به جون هم میوفتین؟
_ خصوصی بود!
دهنمو کج کردم و رفتم به سمت اتاقم. مردک پررو آخه به تو چه
ربطی داره؟
اون حرفو زدم که بدونه بهش مربوط نیس، همینقدرم با این
ریدم بهش خیلی کار بود! × اعصاب داغونم ن
همش حرف مامان تو سرم میپچید
آخه کاری نکردم که بخوام همچین حرفایی رو بشنوم
با صدای عماد از فکر بیرون اومدم
پشت در بود و اجازه میخواست که بیاد داخل... اصلا دوست
نداشتم ببینمش چه برسه به اینکه بیاد داخل باهام صحبت کنه!
لباسامو مرتب کردم و رفتم درو باز کردم
_ چیکارم داری؟
با تعجب نگام کرد و آروم گفت: میخواستم باهات صحبت کنم
_ میشنوم!
اخم کرد: یعنی نمیذاری بیام داخل؟
_ خودت باید بفهمی دیگه!
چپ چپ نگام کرد که غریدم بهش: چشاتو واسم اونجوری نکن...
کارتو بگو!
_ مودب باش مهرو... مگه هم سنتم که اینجوری باهام حرف
میزنی؟
اعصابم به اندازه ی کافی خوب بود حالا باید با این مردک دهن به
دهن بذارم
_ اوکی... من حوصله ندارم حرفتو بگو لطفا و برو!
_ میخواستم ببینم چی به مامانت گفتی که اینجوری تو خودشه
_ یه چیزی بین خودمون بوده انقدرم نپرس اگه بخواد بدونی بهت
میگه
چند ثانیه خنثی و سرد نگام کرد و بعد گفتن اوکی رفت.
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوسیوچهار
پوزخندی زدمو گفتم: حالا که چی؟ انقدر راحت میگذری از
حرفات...
مسافرتو زهرمارم نکن یبار باهاتون اومدم بیرون
_ هر غلطی دلت خواست بکن فقط نبینم بیای سراغم اونوقت
چشاتو از کاسه در میارم
بعد ازم فاصله گرفت و رفت. مات و مبهوت به یه نقطه ی نامعلوم
خیره بودم.
مگه من چیکار کرده بودم که اینجوری بازخواست شدم؟
فقط بخاطر یه لباس؟ من کف دست بو کرده بودم؟
خدایا موقع ایی که شانس پخش میکردی من کجا بودم؟
خواستم برم تو اتاقم که عماد اومد تو آشپزخونه
لبخندی بهم زد که رومو برگردوندم. اینم بعضی اوقات فاز میگیره
ها، هی لبخند تحویلم میده!
با صداش به سمتش برگشتم
_ چی میگه مامانت همش به جون هم میوفتین؟
_ خصوصی بود!
دهنمو کج کردم و رفتم به سمت اتاقم. مردک پررو آخه به تو چه
ربطی داره؟
اون حرفو زدم که بدونه بهش مربوط نیس، همینقدرم با این
ریدم بهش خیلی کار بود! × اعصاب داغونم ن
همش حرف مامان تو سرم میپچید
آخه کاری نکردم که بخوام همچین حرفایی رو بشنوم
با صدای عماد از فکر بیرون اومدم
پشت در بود و اجازه میخواست که بیاد داخل... اصلا دوست
نداشتم ببینمش چه برسه به اینکه بیاد داخل باهام صحبت کنه!
لباسامو مرتب کردم و رفتم درو باز کردم
_ چیکارم داری؟
با تعجب نگام کرد و آروم گفت: میخواستم باهات صحبت کنم
_ میشنوم!
اخم کرد: یعنی نمیذاری بیام داخل؟
_ خودت باید بفهمی دیگه!
چپ چپ نگام کرد که غریدم بهش: چشاتو واسم اونجوری نکن...
کارتو بگو!
_ مودب باش مهرو... مگه هم سنتم که اینجوری باهام حرف
میزنی؟
اعصابم به اندازه ی کافی خوب بود حالا باید با این مردک دهن به
دهن بذارم
_ اوکی... من حوصله ندارم حرفتو بگو لطفا و برو!
_ میخواستم ببینم چی به مامانت گفتی که اینجوری تو خودشه
_ یه چیزی بین خودمون بوده انقدرم نپرس اگه بخواد بدونی بهت
میگه
چند ثانیه خنثی و سرد نگام کرد و بعد گفتن اوکی رفت.