ヅ RomanCity℡


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


🔱 اینستاگرام
roman.city
🔱وبسایت
roman-city.ir
🔱درخواست رمان
@req_romancity_bot
🔱تبلیغات
@Tablighat_romancity
🔱ارتباط با مدیر کانال وبسايت وبرنامه
Amir.M
@Romancity_manager_bot
🔱مدیر انجمن نویسندگان
@Romancity_Admin
🔱 تست قلم
@TestGhalam_city

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


🌱 اگه وقت نمیکنی کتاب بخونی بیا اینجا تیکه کتاب بخون :

|• @sanjaqqak •|
|• @sanjaqqak •|
|• @sanjaqqak •|


Репост из: Sajad Jahani
دوستان عزیزم سلام

طبق روال هرسال قصد داریم تا سبد کالای عید 20 خانواده کودکان کار و نیازمند خانه مهربانی مهدیه رو تهیه کنیم

ارزش هر سبد بین 250 تا 280 هزار تومن و مجموع هزینه چیزی در حدود 6 میلیون تومن خواهد بود.

امیدوارم دوستان مارو توی اطلاع رسانی و جمع آوری کمک هزینه های خرید برای اجرایی شدن این طرح یاری کنن چون امسال به سبب این بیماری و گرونی کالا یکمی کار برای ما سخت شده.

اگر سوالی بود بنده در خدمتتون هستم

پیشاپیش از محبت شما عزیزان سپاسگزارم


Репост из: ?تکیه‍‌گاه‍?‍ی ب‍رای کمن‍❤‍د ?
با حالت مشمئزکننده‌ای، انگشت شستش رو روی لب‌های خشکم کشید. تنم لرزید از ترس. قدمی عقب رفتم ولی متاسفانه راه فراری نبود و به شیشه پنجره‌ی قدی اتاق چسبیدم. مرتیکه لعنتی انگار خوشش اومده بود از این حال خرابم که قدم عقب رفته‌‌ام رو جبران کرد و با نهایت وقاحت، درست توی دو سانتی متری من، زیر گوشم زمزمه‌وار گفت:
- تو منتهای آرزوی منی دختر! منتهای آرزو...
چهره‌ام رو درهم کشیدم و چشمام رو بستم. تن پر از دردم لحظه به لحظه بیشتر تحلیل می‌رفت. با این حال نتونستم جواب پروگری این نامرد رو ندم:
- تو...تو خیلی بیجا می‌کنی آشغال عوضی! از من فاصله بگیر. خیلی زود از من دور شو!
در جواب حرفم، باز خنده‌ای سر داد که حالم رو به جنون مرگ رسوند. دلم می‌خواست از همین پنجره خودم رو طوری پرت کنم که زندگی‌ دوباره‌ای در پی نداشته باشم.
بعد از این‌که حسابی خندید، کاملا ناگهانی حالت جدی‌ای به صورتش گرفت و از داخل جیب کتش، یه جعبه شیک در آورد. از داخل جعبه هم سه تا سیگار در آورد. یکیش رو آتیش زد و بعد از این‌که یک سانتی‌مترش رو توی صورتم دود کرد، سیگار رو گوشه‌ی لبم گذاشت.
از شدت دود غلیظی که ناخودآگاه وارد ریه‌ام شد، سرفه‌های پی در پی و بی‌امانم شروع شد اما رفته رفته درد تنم فروکش کرد. انگار که مسکن تزریق شده بود به‌خونم. یکم که گذشت، توانایی پاهام از بین رفت و روی زمین افتادم.
*
چنگی به موهای آشفته‌اش زد و با احتیاط روی صندلی نشست. هنوز تمام زخم‌ها و بخیه‌های بدنش درد می‌کردند. دکتر با ترخیص زود هنگامش مخالفت کرده بود زیرا عاقبت این روزهای دردناک او را می‌دانست؛ تمام این حرف‌ها در این یک هفته، از جمله سرزنش‌های اطرافیانش بود. رو به امیرعلی و سهیل که با دست پر آمده بودند، نشست و بعد از شنیدن گزارش کامل از وضعیت آن عمارت، گفت:
- امیرعلی باید یه‌جوری بتونی بری توی اون خونه! با این عنوان که شوهر پرستشی و اومدی دنبال زنت! این نقشه، دقیقا پس‌فرداشب که پارتی برگزار می‌شه، باید عملی بشه! تا آخر این هفته باید کمند و پرستش رو برگردونیم امیرعلی، می‌فهمی؟
امیرعلی که دقیقا یک هفته بود از پرستش خبر درست و حسابی نداشت،
با نگرانی حرف محمد را تایید کرد و بعد از کسب اجازه از مافوقش، اتاق را ترک کرد.
بعد از رفتن امیرعلی، سهیل کنار محمد نشست و دستش را روی شانه‌ی او گذاشت:
- همین فردا پس فرداست که دوباره دایی بشی! اصلا حواست هست به اطرافت محمد؟
محمد بدون نگاه کردن به او، خیره به عکس کمندی که داخل کیف پولش جا خوش کرده بود، جواب داد:
- ناموست زیر دندون یه مشت کفتار نیست که تو رفتار من دنبال توجه به اطرافیانم می‌گردی!
- چرا فکر می‌کنی ناموس تو ناموس من نیست؟
- کمند فقط ناموس من نیست سهیل! اون دختر...تموم زندگی منه، می‌فهمی منو؟
سهیل برادرانه او را در آغوش گرفت و حمایت‌گرانه گفت:
- اگه بدونم تنها راه برگردوندن کمند، مرگه، شک نکن اولین کسی که پیشقدم می‌شه خودمم داداش! میمیرم برای سلامتی ناموست، ناموسم! من مثل کوه پشتتم پسرخاله، مثل کوه!
محمد شانه‌ی سهیل را نوازش کرد و در حالی‌که سیبک گلویش می‌لرزید، جواب داد:
- دمت گرم داداش! تو به من ثابت‌شده‌ای همیشه. زنده باشی.
سهیل از جا بلند شد و به سمت در رفت. حین خارج شدن از در، در حالی‌که سعی داشت بغضش را با خنده‌ای تلخ مهار کند، گفت:
- به منی که خواهرم رو از چنگال یه کفتار، درست نیم ساعت بعد تیکه‌پاره شدنش کشیدم بیرون، نگو نمی‌فهمی درد ناموس چیه! نگو داداش...
و فوری از اتاق خارج شد.
محمد با یادآوری آن روزهای تلخ سهیلا، دختر خاله‌اش، نفسی عمیق کشید و در دل خودش را برای زدن آن حرف به سهیل، لعنت کرد. با شنیدن صدای زنگ موبایلش، از فکر بیرون آمد و جواب داد‌. کیارش بود.
- کیا هیچ معلومه کجایی تو مرد حسابی؟
- محمد فعلا وقت این حرف‌ها رو ندارم داداش. اره و تیشه گرفتنامون بمونه واسه بعد فقط خوب گوش کن ببین چی می‌گم.
- گوشم با توئه، بگو سریع!
- پس‌فردا ظهر، این بی‌پدر و مادر می‌خواد...
مکث طولانی‌اش، محمد را عاصی کرد:
- می‌خواد چی کیا؟‌ چرا درست حرف نمی‌زنی؟ داری دیوونم می‌کنی!
همان‌طور که فکش از فرط عصبانیت و غیرت می‌لرزید، ادامه داد:
- ببین محمد، این ایرج بی‌ناموس، کمند رو جای یه بدهی خیلی بزرگ، قراره پس فردا ظهر به عقد طلبکارش در بیاره. یعنی اگه این اتفاق بیفته...الو...محمد...صدام رو می‌شنوی؟
می‌شنید؟ می‌توانست بشنود وقتی همان اول با شنیدن خبر، ‌موبایلش از دستش سر خورده و روی زمین هزار تکه شده بود؟
دست مشت شده‌اش را چنان روی میز کوباند که صدای وحشتناکش، سرباز را به اتاق کشاند. بدون توجه به خونی که راه افتاده بود، کتش را برداشت و با نهایت سرعت از اتاقش خارج شد.
*

جلوی در آن عمارت لعنت شده ایستاده بود اما صد حیف و افسوس که نمی‌توانست وارد شود. نه حکمی داشت و نه دلیلی برای ورود.




دوست دارم...


~•~
اوست نشسته در نظر
من به کجا نظر کُنم؟
اوست گرفته شهر دل
من به کجا سفر بَرَم؟
مولانا جان


از‌دوست به یادگار
دردی دارم

کان درد
به صد هزار درمان ندهم...

👤مولانا


هرکس
هر چیزی را
عاشقانه بخواهد
به آن می‌رسد...

👤 سیمین دانشور


کاش یه جوری بشه که
چشم به راهت نشینم
مثلا تو باشی و من واسه تو بمیرم...


خیلی‌ ممنون اینقد آسون
من و داغون کردی...
واسه احساسی‌ که داشتم
دلم و خون کردی...
تو که هیچ حسی به این قصه نداشتی‌ واسه چی‌
من و به محبت دو روزه مهمون کردی؟
همه عالم میدونستن که بری می‌میرم...
اما رفتی‌ و همه عالم و حیرون کردی...
خیلی‌ ممنون واسه هر چی‌ که آوردی به سرم...
خیلی‌ ممنون ولی‌ من هیچ وقت ازت نمیگذرم...


باز داره بارون می زنه یعنی چطوره حالت؟
آخ که چه قدر دلم می خواد
الان بیام دنبالت...
من باشم و تو باشی و دیوونگی و بارون...
آخ که چه قدر دلم تنگه برای هر دوتامون!
#بارون☔


کاش می‌شد چو پاییز آمد و رفت... رفتنی به کوتاهی پلک زدن!
#مهساقاسمی


اگه کسی رو دوست دارین بهش بگین. دلشو به دست بیارین. اعتمادشو جلب کنین. لذتِ یک ثانیه بودنش می ارزه به ساعت ها تو خلوت دوست داشتنش...
عشق غرور نمی شناسه! دختر و پسر هم نمی شناسه. اگه دوستش داری ازش پنهون نکن.


جانم که...


میدونم😝


~•~
من عاشقِ تو هستم
این گفتگو ندارد


من نمی تونم بگم دوستت دارم! نمی تونم بگم می خوامت! بگم وقتایی آنلاینی و پیام نمیدی چه فکرایی خوره میشه به جونم! نمی تونم از آشوبم بگم وقتی عکسای پروفت عاشقونه میشه! من حسودم. خودخواهم. اما برای تو از پسر بچه های دو ساله هم لوس ترم! من نمی تونم بگم... ولی تو بدون دوستت دارم.
#میم_ف.


خب🙊


~•~
دوست دارم خب؟


وقتی میمیرید نمی فهمید که مرده اید تحملش فقط برای دیگران سخت است
بی شعور بودن هم مشابه همین وضعیت است !

👤فیلیپ گلوک
~•🙃

Показано 20 последних публикаций.

2 557

подписчиков
Статистика канала