Фильтр публикаций


خب با شروع قسمت اول فصل دوم سریال لست او اس میتونم بگم این دختره (که حتی نمیرم اسمش رو سرچ کنم) واقعا بد بازی میکنه. و نمیدونم کی حس کرده فاک گفتن این دختره هم شبیه فاک های هنری کویل قابل میم شدن هست که توی فیلمنامه فقط فاک چپوندن.


زندگی یک پتیاره‌ست که هر جایی که حس کنه با شرایط حاضر وفق پیدا کردی اوضاع رو بدتر می‌کنه. دقیقا می‌شاشه توی نیمه‌ی پر لیوان.






من نمیدونم غم و اندوه و درد رو چجوری توی مغز من شیاف کردن که حتی روزی که همه چیز عالی بوده، یعنی لیترالی همه چیز جوری پیش رفته که باید می‌رفت، باز شبش شبیه این فیلم‌های آسیای شرقیه، توی یک شب سرد و برفی کنار میدون به خودت پیچیدی، دوربین داره از صحنه دور می‌شه و گوینده می‌گه هیچکس از همچین سرمایی جون سالم بدر نمی‌بره.


کاش یک ریحان داشتم، هر روز صبح این رو براش می‌فرستادم.


فروردین هم تمام شد، اما این سرماخوردگی های من تموم نشدن.


همیشه دیره، یعنی هر زمانی که یادم میاد برای کاری که میخواستم بکنم دیر بوده.


بزرگوار یک نیم نگاهی به من بنداز، چیزی بگو، یک موزیکی بفرست،‌ اصلا فحش بده.


قبل ترها خیلی دلم میخواست فیلم های غمگین ببینم، فیلمی که یک شخصی توش بگا رفته و اوضاعش خوب نیست. بعدا فهمیدم فقط وقت های میرم سراغ این فیلم ها که اوضاع خودم خوب نیست و بگا رفتم. انگار می‌خوام ببینم کسی داغون تر هم هست از من و وضع من اونقدر ها هم بد نیست. حالا اما دیگه فیلم نمی‌بینم، یعنی فیلمی نیست که بخواد تاثیری داشته باشه. کاش تکنولوژی اونقدر پیشرفت کرده بود که میشد توی زمان سفر کرد چون مطمعنم دیدن خودم توی آینده باعث می‌شد من به خود الانم‌ بگم جمع کن خودتو، وضع الانت که خیلی خوبه! تازه نمی‌دونی چه بهشتی در انتظارته.


از این که خودش رو موظف میدونه برای هر تاریخ یک رویداد ذکر کنه راضیم.


وقتی اذیت میشی یعنی جای اشتباهی وایستادی٬ ولی تو هر بار می‌خوای به خودت ثابت کنی که نه! اینبار دیگه اشتباه نشده.


دیگه از من سنی گذشته برای کراش زدن بزرگوار.




هوا خنکه و من یک لیوان چای دارم، در این لحظه احساس می‌کنم اگر سبیل هام رو هم کمی کوتاه کنم دیگه همه چیز عالی می‌شه.




یک دونه ازین فرشته‌های سر شونه می‌خوام که روزی هزار بار بهم بگه "اهمیت نده".




می‌گه توی کتاب هایی از ۱۰۰ سال پیش از یه اتفاقاتی راجع‌به آدما نوشتن و ازشون به عنوان مصائب یاد کردن، اما بازم اطرافت رو که نگاه می‌کنی همه‌ی اون‌ها رو می‌بینی، انگار آدمیزاد عوض نمی‌شه، فرقی نداره چه تجربیاتی بهش برسه.


مدت‌هاست موسیقی خوبی نشنیدم، انگار چیزی اون بیرون نیست، اسپاتیفای رو‌ باز می‌کنم، روی شافل پیش می‌رم اما هیچ‌ چیزی پیدا نمی‌شه که با خودم بگم عجب چیزیه!
جدیدا این حس رو به خیلی چیزا دارم. انگار هرچی سنم بالا می‌ره چیزای کم‌تری برام باقی می‌مونه.

Показано 20 последних публикаций.