جنگ تریاک؛ مرور
رمانی از آر اف کوانگ
داستان از خانه یک ساقی تریاک شروع شد، که به اجبار میخواستند دختری جوان را به ازدواج خرفتی در آورند. و آن دخترک راه فرار را قبول شدن در آزمونی به نام کجو دید. و همانا او موفق شد و از آن شهر رفت، سوی پایتخت و بهترین دانشکده نظامی نیکان.
من از ارتفاعی سه متری اویزان بودم و با سرعت 2x، فنگ رونین را نگاه می کردم که به سینگارد رفت، از همان بدر ورود با یکی به مشکل خورد، به سر کلاس رفت، آموزش هایی دید، از کلاس اخراج شد، شاگرد یک استاد دیوانه شد. به همین صورت تا فصل یازده باید چنین چیزهایی پشت سر گذاشته میشدند تا به نقطه ای رسید که گو انگار داستان واقعا شروع می شود. آغاز جنگ.
راستش از آنجایی که در نام رمان، ذکر شده بود «جنگ» انتظار نداشتم از چنین نقطه ای داستان شروع شود. با گذشت چند فصل همچنان خبری از جنگ نبود اما نثر گزارشی نویسنده برایم نوید میداد که به سرعت از این بخش ها خواهیم گذشت. «زهی خیال باطل.»
اما قبل از اینکه جلوتر بروم، سوالی دارم که شاید سوالی اشتباه باشد. چرا این یازده فصل وجود داشت؟ به زندگی سخت او اشاره ای شده باشد؟ یا اینکه نشان داده شود که شخصیت رین با گذراندن این اتفاقات شکل گرفته است؟ یا آشنا شدن او با افرادی نشان داده شود؟ اینها را می گویم چون این موارد در ادامه داستان حقا که تاثیر آنچنانی نداشتند و اگر هم داشتند این تعداد فصل برای آنها لازم نبودند.
و یک چیز دیگر.
جغرافیا و حتی طرح این داستان الگو گرفته از چین و ژاپن است، البته فقط نام ها تغییر داده شده اند. البته هیچ مشکلی با الگو گرفتن از جغرافیای واقعی وجود ندارد و حتی به نظرم این کار به نوبه خود جالب هم هست. اما آن قسمت ماجرا ناخوشایند است که در کلاس با رین و بقیه همکلاسی هایش نشستم و تاریخ مطالعه کردم. تاریخ دو سرزمین خیالی در بستری گزارشی در بخشی از داستان که اصلا لازم نبود وجود داشته باشد.
درواقع هر آنچه در آن چند جلسه گفته شد در ادامه داستان به خوبی از طریق دیالوگ ها و در موقعیت هایی که مناسب بودند منتقل شدند. خرد خرد نه چون سیل اطلاعاتی که در فصل های ابتدایی راه انداخته شده بود. و من را بازگرداند به سوالم، چرا این وجود دارد؟
حال جنگ بود. همان چیزی که میخواستم و باید بی بهانه به خواندن ادامه می دادم. اما روایت گزارش وار نویسنده در اینجا تغییر نکرد و حتی شدت بیشتری هم یافت.
صحنه های نبرد به خوبی و با وضوحی گرافیکی توصیف شده اند را اشاره نکنم. نبردی که در خود دانشکده رخ داد و نبردهایی که در کوردلاین رخ دادند. ولی پس از آن هیچ. روحی بودیم در دستان نویسنده که میان صحنه های داستان به سرعت حرکت می کردیم.
گویا نویسنده ترجیح داده در عوض نوشتن یک صجنه واحد به حالتی که خواننده را درگیر ماجرا کند، ردیفی از صحنه ها را کنار هم گذاشته و ما را به سرعت در طول خط زمانی به جلو هل می دهد. نوعی عجله ای همیشگی در روایت کردن.
عجله ای که در کوردلاین، شهری بندری و در محاصره نگذاشت شرایط اسفناک این محاصره به خوبی نشان داده شود، عجله ای که به سرعت به گولین نیس برد و بی آنکه درنگی کند از آنجا به سوی چولوکوریخ به پرواز در آمدیم.
در توقف کوتاهی که در گولین نیس، شهری که مردمانش قتل عام شده بود داشتیم، من هم همراه گروه سایک آنجا بودم. چنان توصیفات واضح و پرجزئیات بودند که میشد بوی خون را حس کرد و اجساد روی هم افتاده را دید. چه بسا حدی باید مراقب می بود که پا روی خون نگذارم.
این نقطه از رمان به نظرم زنده ترین تصویر داستان را داشت، چرا که اینجا پاهایم واقعا روی زمین بود و کنار شخصیت ها داشتم راه می رفتم و می دیدم و وحشتناک بودن اوضاع نفسم بند آمده بود.
گرچه دیری نپایید، برگشتیم به تنظیمات کارخانه. این شد. آن شد. آنها اجساد را جمع کردند. سوزادند. رین متوجه شد که احتما یکی از دوستانش از دانشکده اینجا باشد، دنبالش گشت. پیدایش کرد. ماجرای رخ داده از زبان شخصیت هایی تعریف شد، نویسنده دارد به ساعتش اشاره میکند دوستان باید حرکت کنیم سمت ادامه داستان، بدون ذره ای تاخیر.
با همه اینها به طور کلی رمان در بخش سوم نسبت به بخش های قبلی بسیار بهتر بود و خیلی دوست داشتم بجای یازده فصل در مقدمه ماندن کمی بیشتر در محاصره تقلا کردن شخصیت ها را می دیدم و در گولین نیس تلاششان برای کنار آمدن با اوضاع را.
در آخر، باید بگویم این یک نقد با معیار های از پیش مشخص، نیست و من تنها نظر خودم را گرفتم. چه بسا هربار که این متن را ویرایش میکردم حس میکردم آنچه نوشتم به سوی مضحک بودن میل میکند، اما در اینکه با این رمان با اینکه به نوبه نقاط قوتهایی هم داشت، اما نتوانستم ارتباط بگیرم.
- عرفان قاری پور
رمانی از آر اف کوانگ
داستان از خانه یک ساقی تریاک شروع شد، که به اجبار میخواستند دختری جوان را به ازدواج خرفتی در آورند. و آن دخترک راه فرار را قبول شدن در آزمونی به نام کجو دید. و همانا او موفق شد و از آن شهر رفت، سوی پایتخت و بهترین دانشکده نظامی نیکان.
من از ارتفاعی سه متری اویزان بودم و با سرعت 2x، فنگ رونین را نگاه می کردم که به سینگارد رفت، از همان بدر ورود با یکی به مشکل خورد، به سر کلاس رفت، آموزش هایی دید، از کلاس اخراج شد، شاگرد یک استاد دیوانه شد. به همین صورت تا فصل یازده باید چنین چیزهایی پشت سر گذاشته میشدند تا به نقطه ای رسید که گو انگار داستان واقعا شروع می شود. آغاز جنگ.
راستش از آنجایی که در نام رمان، ذکر شده بود «جنگ» انتظار نداشتم از چنین نقطه ای داستان شروع شود. با گذشت چند فصل همچنان خبری از جنگ نبود اما نثر گزارشی نویسنده برایم نوید میداد که به سرعت از این بخش ها خواهیم گذشت. «زهی خیال باطل.»
اما قبل از اینکه جلوتر بروم، سوالی دارم که شاید سوالی اشتباه باشد. چرا این یازده فصل وجود داشت؟ به زندگی سخت او اشاره ای شده باشد؟ یا اینکه نشان داده شود که شخصیت رین با گذراندن این اتفاقات شکل گرفته است؟ یا آشنا شدن او با افرادی نشان داده شود؟ اینها را می گویم چون این موارد در ادامه داستان حقا که تاثیر آنچنانی نداشتند و اگر هم داشتند این تعداد فصل برای آنها لازم نبودند.
و یک چیز دیگر.
جغرافیا و حتی طرح این داستان الگو گرفته از چین و ژاپن است، البته فقط نام ها تغییر داده شده اند. البته هیچ مشکلی با الگو گرفتن از جغرافیای واقعی وجود ندارد و حتی به نظرم این کار به نوبه خود جالب هم هست. اما آن قسمت ماجرا ناخوشایند است که در کلاس با رین و بقیه همکلاسی هایش نشستم و تاریخ مطالعه کردم. تاریخ دو سرزمین خیالی در بستری گزارشی در بخشی از داستان که اصلا لازم نبود وجود داشته باشد.
درواقع هر آنچه در آن چند جلسه گفته شد در ادامه داستان به خوبی از طریق دیالوگ ها و در موقعیت هایی که مناسب بودند منتقل شدند. خرد خرد نه چون سیل اطلاعاتی که در فصل های ابتدایی راه انداخته شده بود. و من را بازگرداند به سوالم، چرا این وجود دارد؟
حال جنگ بود. همان چیزی که میخواستم و باید بی بهانه به خواندن ادامه می دادم. اما روایت گزارش وار نویسنده در اینجا تغییر نکرد و حتی شدت بیشتری هم یافت.
صحنه های نبرد به خوبی و با وضوحی گرافیکی توصیف شده اند را اشاره نکنم. نبردی که در خود دانشکده رخ داد و نبردهایی که در کوردلاین رخ دادند. ولی پس از آن هیچ. روحی بودیم در دستان نویسنده که میان صحنه های داستان به سرعت حرکت می کردیم.
گویا نویسنده ترجیح داده در عوض نوشتن یک صجنه واحد به حالتی که خواننده را درگیر ماجرا کند، ردیفی از صحنه ها را کنار هم گذاشته و ما را به سرعت در طول خط زمانی به جلو هل می دهد. نوعی عجله ای همیشگی در روایت کردن.
عجله ای که در کوردلاین، شهری بندری و در محاصره نگذاشت شرایط اسفناک این محاصره به خوبی نشان داده شود، عجله ای که به سرعت به گولین نیس برد و بی آنکه درنگی کند از آنجا به سوی چولوکوریخ به پرواز در آمدیم.
در توقف کوتاهی که در گولین نیس، شهری که مردمانش قتل عام شده بود داشتیم، من هم همراه گروه سایک آنجا بودم. چنان توصیفات واضح و پرجزئیات بودند که میشد بوی خون را حس کرد و اجساد روی هم افتاده را دید. چه بسا حدی باید مراقب می بود که پا روی خون نگذارم.
این نقطه از رمان به نظرم زنده ترین تصویر داستان را داشت، چرا که اینجا پاهایم واقعا روی زمین بود و کنار شخصیت ها داشتم راه می رفتم و می دیدم و وحشتناک بودن اوضاع نفسم بند آمده بود.
گرچه دیری نپایید، برگشتیم به تنظیمات کارخانه. این شد. آن شد. آنها اجساد را جمع کردند. سوزادند. رین متوجه شد که احتما یکی از دوستانش از دانشکده اینجا باشد، دنبالش گشت. پیدایش کرد. ماجرای رخ داده از زبان شخصیت هایی تعریف شد، نویسنده دارد به ساعتش اشاره میکند دوستان باید حرکت کنیم سمت ادامه داستان، بدون ذره ای تاخیر.
با همه اینها به طور کلی رمان در بخش سوم نسبت به بخش های قبلی بسیار بهتر بود و خیلی دوست داشتم بجای یازده فصل در مقدمه ماندن کمی بیشتر در محاصره تقلا کردن شخصیت ها را می دیدم و در گولین نیس تلاششان برای کنار آمدن با اوضاع را.
در آخر، باید بگویم این یک نقد با معیار های از پیش مشخص، نیست و من تنها نظر خودم را گرفتم. چه بسا هربار که این متن را ویرایش میکردم حس میکردم آنچه نوشتم به سوی مضحک بودن میل میکند، اما در اینکه با این رمان با اینکه به نوبه نقاط قوتهایی هم داشت، اما نتوانستم ارتباط بگیرم.
- عرفان قاری پور