فروید میگفت «خود باید همانجایی باشد که نهاد بود»، ما درنهایت قرار است به چیزی تبدیل شویم که باید میبودیم. همین فکرها را در سر میپرواندم که نگاهی به ساعت انداختم نزدیک غروب بود. میخواستم قبل تاریکی مطلق هوا کمی قدم زده باشم. بعد یک روز خستگی کامل قدم زدن در هوای آزاد اندکی به تلاطمهای ذهنیم آرامش میبخشید. پی ادامه سوال را از خود گرفتم. همان چیزی بودم که میتوانستم؟، دوباره میپرسم همان چیزی هستم که بایستی میبودم! گامها شروع کردند به تندتر شدن و در آن تاریکی به پیش میرفتند. هدف درمان چه بود «حرکت از تیرهروزی رواننژندانه به ناخشنودی معمول و متعارف.» ناخشنودی متعارف ترکیبی که جای فکر داشت. این جمله از دکارت بود که میگفت «شک میکنم، پس میاندیشم، پس هستم»، حالا اینک من هم دوباره باید همه چیز را از ابتدا میساختم، و برای این کار، باید همه چیز را به شک میسپردم، تا اینکه چیزی مطمئن پیدا کرده باشم. بیخیالش شدم. در آن تاریکی نه کسی بود و نه کسی را میدیدم و اینجا چه اهمیتی داشت من که بودم. نکته همین بود این اشتیاق برای چه بود. آیا زندگی را زیسته بودم. کمی نگذشت که هجوم تداعی افکار را در کلمات میدیدم. «برای مرگ چیزی جز قلعهای ویران به جای نگذار» و در همان حال جملهای را از سارتر بیاد میآوردم که «آرام آرام به آخر کارم نزدیک میشوم و یقین داشتم که آخرین تپشهای قلبم در آخرین صفحههای کارم ثبت میشود و مرگ فقط مردی مرده را درخواهد یافت».