این غزل مرحوم صوفی صاحب عشقری چقدر عالی است واقعاً
تا سوی من آن سروسهی را نظر افتاد
عمامهی تقوای من از فرق سر افتاد
افشرد چنان پنجهی عشقش جگرم را
خون دلم از دیده در آن رهگذر افتاد
این واقعه را جانب شیرین کی رساند
فرهاد به یک تیشه ز کوه و کمر افتاد
لیلی به سیاهخانه خود پردهنشین شد
مجنون به بیابان جنون در چکر افتاد
در حین جوانی ز غم یار شدم پیر
نخل قد ما بود که از بار و بر افتاد
روزی که به یار عشقری بر خورد به بازار
رفت از خود و بیهوش شد و بیخبر افتاد
تا سوی من آن سروسهی را نظر افتاد
عمامهی تقوای من از فرق سر افتاد
افشرد چنان پنجهی عشقش جگرم را
خون دلم از دیده در آن رهگذر افتاد
این واقعه را جانب شیرین کی رساند
فرهاد به یک تیشه ز کوه و کمر افتاد
لیلی به سیاهخانه خود پردهنشین شد
مجنون به بیابان جنون در چکر افتاد
در حین جوانی ز غم یار شدم پیر
نخل قد ما بود که از بار و بر افتاد
روزی که به یار عشقری بر خورد به بازار
رفت از خود و بیهوش شد و بیخبر افتاد