Репост из: Farnoudian Contemplations
اول) سال دوهزار و هشت، مینسوتا. روزهای اول کار است و از تلفن زدن اضطراب میگیرم. کار را تازه شروع کردهام و از یک طرف محاسبات را یاد میگیرم و از طرف دیگه قوانین را، و نگرانم که پای تلفن نتوانم استدلال کنم. به جای استدلال برای طرف پای تلفن، مدام برای خودم استدلال میکردم: چونکه زبان دوم است، چون از دبیرستان اینجا نبودم، چون باید به جای دکترا کار میکردم، چون باید کار مذاکره و بحث را به کسی سپرد که زبان زبان مادریش است و فقط نشست پای کامپیوتر و طراحی مهندسی کرد، و هزار دلیل دیگر. دیگران باتجربهتر بودند و کارشان را بلد بودند و یاد گرفتن ازشان سختتر بود. اما روزی یک شازدهای به عنوان مهمان از یک دفتر دیگر آمد دفتر ما و چند وقتی ماندگار شد. مثل من کار را تازه شروع کرده بود ولی بینهایت پای تلفن خوب حرف میزد. اول توی ذهنم گذاشتم به حساب آمریکایی بودنش، بعد فکر کردم از این میشود یاد گرفت. به حرفهایش دقت کردم و به اینکه شمرده حرف میزند و هزار چیز. اولین مربی سر کار از نقشش بیخبر بود ولی تقلید از راهنمای بیخبر کارم را راه انداخت.
دوم) سال دوهزار و هجده، مریلند. منتظر ماشین اجارهای هستم که بروم پنسیلوانیا بازدید یک کارخانه. آدمهای اطراف را نگاه میکنم که همه نشسته و ایستاده منتظر ماشین و نوبتشان هستند و همه توی فکر. خبر بیماری رفیقم توی ذهنم سنگینی میکند و فکر میکنم که آدمیزاد توی این دنیا از داخل بدن خودش هم خبر ندارد، چه برسد به افکار دیگران. بعد فکر میکنم که همان بهتر که آدمیزاد نداند توی سر دیگران چه میگذرد. بعضی چیزها را خام نبینی بهتر است.
سوم) سال دوهزار و بیست و پنج، مریلند. با شازده هفده سال پیش، همان مربی ناخواسته و ندانسته، پای تلفن داریم صحبت میکنیم و از مربیگری برای تازهکارها حرف میزنیم. حرف میزنیم که چقدر از این آموزش باید موقع کار باشد و چقدرش باید توی کلاسهای آموزشی باشد و چه مقدارش تماشای دیگران. میخواهد مثال بزند از مشکلات معمول تازهکارها، میگوید که «مثلا من موقع شروع کار به قدری از تلفن زدن وحشت داشتم که انگار فلج شده باشم. بارها فکر کردم که عطای این کار رو به لقاش ببخشم.» من وا رفتم. تمام آن مدت مربی بیخبر من خودش بیشتر از من مضطرب بود. قبل از اینکه برود جمله بعدی، گفتم فلانی، حرف را دو دقیقه نگهدار، برایت یک قصه دارم، و برگشتیم به چند روز سرد در مینسوتای سال دوهزار و هشت.
@Farnoudian
Instagram: https://www.instagram.com/farnoudian/
دوم) سال دوهزار و هجده، مریلند. منتظر ماشین اجارهای هستم که بروم پنسیلوانیا بازدید یک کارخانه. آدمهای اطراف را نگاه میکنم که همه نشسته و ایستاده منتظر ماشین و نوبتشان هستند و همه توی فکر. خبر بیماری رفیقم توی ذهنم سنگینی میکند و فکر میکنم که آدمیزاد توی این دنیا از داخل بدن خودش هم خبر ندارد، چه برسد به افکار دیگران. بعد فکر میکنم که همان بهتر که آدمیزاد نداند توی سر دیگران چه میگذرد. بعضی چیزها را خام نبینی بهتر است.
سوم) سال دوهزار و بیست و پنج، مریلند. با شازده هفده سال پیش، همان مربی ناخواسته و ندانسته، پای تلفن داریم صحبت میکنیم و از مربیگری برای تازهکارها حرف میزنیم. حرف میزنیم که چقدر از این آموزش باید موقع کار باشد و چقدرش باید توی کلاسهای آموزشی باشد و چه مقدارش تماشای دیگران. میخواهد مثال بزند از مشکلات معمول تازهکارها، میگوید که «مثلا من موقع شروع کار به قدری از تلفن زدن وحشت داشتم که انگار فلج شده باشم. بارها فکر کردم که عطای این کار رو به لقاش ببخشم.» من وا رفتم. تمام آن مدت مربی بیخبر من خودش بیشتر از من مضطرب بود. قبل از اینکه برود جمله بعدی، گفتم فلانی، حرف را دو دقیقه نگهدار، برایت یک قصه دارم، و برگشتیم به چند روز سرد در مینسوتای سال دوهزار و هشت.
@Farnoudian
Instagram: https://www.instagram.com/farnoudian/