Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
_اول شوهر کن بعد هر غلطی خواستی بکن. من آبرو دارم. مردم نمیگن اسفندیار پس غیرتت کو که دخترت شوهر که نداره هیچ یه بچه رو هم بسته به دمش.
چشمانم از شدت حیرت گرد میشود اما مهلت حرف زدن نمیدهد.
_اجازه نمیدم یه دختر تک و تنها مسئولیت یه بچه رو قبول کنه.
دستانم را روی میز میچسبانم و میغرم:
_چیکارش کنم؟ بذارمش پرورشگاه؟ بچهمه
پوزخند میزند:
_نخیر!... شوهر کن.
عصبانی میگویم:
_بابا!
_بابا بی بابا. اگه میخوای مسئولیت تینا رو قبول کنی باید سروسامون بگیری. من که سرمو بذارم زمین تو چطور...
داغ میکنم:
_کو شوهر اصلاً؟!... اگه سر چهارراه میفروشن همین الان برم بخرم بیارم خدمتتون.
لبخند میزند. نرم و عمیق بعد میگوید:
_نه نیازه بخری نه نیازه راه دور بری. حسام چند وقت پیش اومد پیشم و گفت...
پلک میزنم. احساس خفگی دارم. با ناتوانی زمزمه میکنم:
_من هنوز محرم نیما...
چشم میبندم و پشت پلکهایم نیما است با آن لبخند عمیقش.
بابا باز آن روی مستبدش را نشانم میدهد:
_فردا محرمیتت باهاش تموم میشه. حسام هم آشناست هم میخوادت. برای بچهتم پدری میکنه.
کمی روی میز خم میشود و آهسته میگوید:
_مهمتر از همه اینه که چشم بسته رو بیوه بودنت.
چشمانم از خشم و حیرت دودو میزند. مشتم را روی میز میکوبم و داد میزنم:
_خیلی لطف کردن.
به سرعت میچرخم. موقع خروج از شرکت با حسام سینهبهسینه میشوم.
احساس تهوع دارم. تا میپرسد:
_خوبی کمند؟
داد میزنم:
_ ازت متنفرم!
اخم میکند:
_بابات چی بهت گفته؟ هر چی گفته از طرف خودش بوده. هر حرف اضافهای جز اینکه من دوستت دارم.
مهلت حرف زدن پیدا نمیکنم. باورم نمی شود در جایی که اصلاً انتظارش را ندارم ظاهر بشود. صدایش ترسناک است وقتی میگوید:
_زن منو دوست داری شازده؟
یک قدم دیگر که بردارد میرسد به حسام و من در حال جان دادنم. هنوز هم با همهٔ اتفاقات تلخی که بینمان افتاده...
با دیدن صحنهٔ پیش رویم جان از پاهایم میرود و...
https://t.me/+crXNfSWl3aI0NzNk
https://t.me/+crXNfSWl3aI0NzNk
https://t.me/+crXNfSWl3aI0NzNk
چشمانم از شدت حیرت گرد میشود اما مهلت حرف زدن نمیدهد.
_اجازه نمیدم یه دختر تک و تنها مسئولیت یه بچه رو قبول کنه.
دستانم را روی میز میچسبانم و میغرم:
_چیکارش کنم؟ بذارمش پرورشگاه؟ بچهمه
پوزخند میزند:
_نخیر!... شوهر کن.
عصبانی میگویم:
_بابا!
_بابا بی بابا. اگه میخوای مسئولیت تینا رو قبول کنی باید سروسامون بگیری. من که سرمو بذارم زمین تو چطور...
داغ میکنم:
_کو شوهر اصلاً؟!... اگه سر چهارراه میفروشن همین الان برم بخرم بیارم خدمتتون.
لبخند میزند. نرم و عمیق بعد میگوید:
_نه نیازه بخری نه نیازه راه دور بری. حسام چند وقت پیش اومد پیشم و گفت...
پلک میزنم. احساس خفگی دارم. با ناتوانی زمزمه میکنم:
_من هنوز محرم نیما...
چشم میبندم و پشت پلکهایم نیما است با آن لبخند عمیقش.
بابا باز آن روی مستبدش را نشانم میدهد:
_فردا محرمیتت باهاش تموم میشه. حسام هم آشناست هم میخوادت. برای بچهتم پدری میکنه.
کمی روی میز خم میشود و آهسته میگوید:
_مهمتر از همه اینه که چشم بسته رو بیوه بودنت.
چشمانم از خشم و حیرت دودو میزند. مشتم را روی میز میکوبم و داد میزنم:
_خیلی لطف کردن.
به سرعت میچرخم. موقع خروج از شرکت با حسام سینهبهسینه میشوم.
احساس تهوع دارم. تا میپرسد:
_خوبی کمند؟
داد میزنم:
_ ازت متنفرم!
اخم میکند:
_بابات چی بهت گفته؟ هر چی گفته از طرف خودش بوده. هر حرف اضافهای جز اینکه من دوستت دارم.
مهلت حرف زدن پیدا نمیکنم. باورم نمی شود در جایی که اصلاً انتظارش را ندارم ظاهر بشود. صدایش ترسناک است وقتی میگوید:
_زن منو دوست داری شازده؟
یک قدم دیگر که بردارد میرسد به حسام و من در حال جان دادنم. هنوز هم با همهٔ اتفاقات تلخی که بینمان افتاده...
با دیدن صحنهٔ پیش رویم جان از پاهایم میرود و...
https://t.me/+crXNfSWl3aI0NzNk
https://t.me/+crXNfSWl3aI0NzNk
https://t.me/+crXNfSWl3aI0NzNk