#part_545
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
این سه ماه مثل برق و باد گذشت و فردا عروسیمون بود .
عروسیای که عروس و دامادش همه رو پیچونده بودند و بیخیال هزارتا هماهنگی که باید برای فردا انجام میشد به خونهاشون اومده بودند تا باهم خلوت کنن.
این روزها انقدر برای هم عطش داشتیم که هر هفته همه رو میپیچوندیم و میومدیم تا از تن هم سیراب بشیم و هر دفعه تشنهتر از قبل منتظر رابطهی بعدی میشدیم.
انگار بالاخره میتونستیم با خیال راحت عشقبازی کنیم و خب از اون هفته تا امروز که یه روز به عروسی مونده چنان عطشی پیدا کرده بودیم که بیتوجه به این که فردا عروسیه همه رو پیچونده بودیم و به بهانهی خرید خورده ریز اومده بودیم خونهی خودمون.
با حلقه شدن دست الیاس دور شونهام لبخند پررنگی زدم و رژ رو از روی لبم فاصله دادم و روی میز گذاشتم.
_ حسام بود زنگ زده بود؟
سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد و همونجا روی نبضم زمزمه کرد:
_آره.
حرارت تنم بالا رفت اما زمزمه کردم:
_ چی گفت؟
روی نبضم رو بوسید و بالاتر رفت و به گوشم رسید.
_ هیچی گفت شام خوردید حنا رو بیار بخوابه صبح سرحال باشه.
سربلند کرد و خیره بهم از توی آینه با خنده گفت:
_ الکی مثلا داداشت نمیدونه ما پیچوندیمش.
ریزخندیدم و پچ زدم:
_ بیحیا شدی سید... به دونستن داداش من میخندی؟
نوچ آرومی کرد و تنم رو به سمت خودش چرخوند.
با اون چشمپهای کهربایی خوشگل تنم رو توی اون لباس خواب کوتاه و صورتی رصد کرد و پچ زد:
_ به بیقراری خودم میخندم عروس خوشگلم.
چشمهاش رو بالا آورد و خیره بهم با لبخند گفت:
_ جدی جدی عروسم شدی رفتا.
با عشوه سر کج کردم.
_مگه بده؟
ابرو بالا انداخت.
_ نه کیه که بدش بیاد یه پری دریایی عروسش بشه حناخانوم.
لبخند عمیقی زدم و الیاس دولا شد و لبخندم رو بوسید.
بوسه رو با عشق عمیق کردم و دستم رو روی دکمهی لباسش نشوندم و بازش کردم.
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
این سه ماه مثل برق و باد گذشت و فردا عروسیمون بود .
عروسیای که عروس و دامادش همه رو پیچونده بودند و بیخیال هزارتا هماهنگی که باید برای فردا انجام میشد به خونهاشون اومده بودند تا باهم خلوت کنن.
این روزها انقدر برای هم عطش داشتیم که هر هفته همه رو میپیچوندیم و میومدیم تا از تن هم سیراب بشیم و هر دفعه تشنهتر از قبل منتظر رابطهی بعدی میشدیم.
انگار بالاخره میتونستیم با خیال راحت عشقبازی کنیم و خب از اون هفته تا امروز که یه روز به عروسی مونده چنان عطشی پیدا کرده بودیم که بیتوجه به این که فردا عروسیه همه رو پیچونده بودیم و به بهانهی خرید خورده ریز اومده بودیم خونهی خودمون.
با حلقه شدن دست الیاس دور شونهام لبخند پررنگی زدم و رژ رو از روی لبم فاصله دادم و روی میز گذاشتم.
_ حسام بود زنگ زده بود؟
سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد و همونجا روی نبضم زمزمه کرد:
_آره.
حرارت تنم بالا رفت اما زمزمه کردم:
_ چی گفت؟
روی نبضم رو بوسید و بالاتر رفت و به گوشم رسید.
_ هیچی گفت شام خوردید حنا رو بیار بخوابه صبح سرحال باشه.
سربلند کرد و خیره بهم از توی آینه با خنده گفت:
_ الکی مثلا داداشت نمیدونه ما پیچوندیمش.
ریزخندیدم و پچ زدم:
_ بیحیا شدی سید... به دونستن داداش من میخندی؟
نوچ آرومی کرد و تنم رو به سمت خودش چرخوند.
با اون چشمپهای کهربایی خوشگل تنم رو توی اون لباس خواب کوتاه و صورتی رصد کرد و پچ زد:
_ به بیقراری خودم میخندم عروس خوشگلم.
چشمهاش رو بالا آورد و خیره بهم با لبخند گفت:
_ جدی جدی عروسم شدی رفتا.
با عشوه سر کج کردم.
_مگه بده؟
ابرو بالا انداخت.
_ نه کیه که بدش بیاد یه پری دریایی عروسش بشه حناخانوم.
لبخند عمیقی زدم و الیاس دولا شد و لبخندم رو بوسید.
بوسه رو با عشق عمیق کردم و دستم رو روی دکمهی لباسش نشوندم و بازش کردم.