*طریق العلما*
سفرنامه ها و یادداشت های سفر به کربلا در اربعین
✍🏻 مهدی طوقانی
این قسمت
*پیاده روی با بمب خنده* 💣😍
با همسفر خوب و همدل ، مسافرت عالی می شه... و خاطراتش ماندگار
اصلا راه کربلاست و سختی هایش! نمی شود کسی به این سفر برود و همه چیزش جفت و جور باشد ، با وجود همه سختی های سفر ، انرژی بالا ، روحیه شاد و گرم گرفتنش ، باعث خوشحالی بچه ها بود و گاه و بی گاه هم بساط شوخی برپا.
چه رفقای قدیمی چه آنهایی که مدت آشنایی شان با ما طولانی نبود و از میانه راه همسفرمان شده بودند و حالا کم کم رفیق... کنار عارف می توانستند بی دغدغه خودشان باشند بی آن که بخواهند احساس معذب بودن داشته باشند.
بشاش و خنده روی بود و این روحیه را از زمان جبهه و جنگ در خودش حفظ کرده بود ، گاهی در طول مسیر از خاطراتش تعریف می کرد ؛
عارف علائی سیزده چهارده ساله بود که در سه راه شلمچه بر اثر موج انفجار راکت و تماس با گازهای شیمیایی مجروح شد ، اما با وجود زخم هایی که از زمان جنگ با خود به یادگار داشت با تمام اشتیاقش به این مسیر آمده بود. *اصلا این مسیر ، مسیر یادگاران جهاد بود ؛ یکی بی دست ، یکی بی پا ، و بقیه همه بی دل...*
عارف از آن آدم های با جنبه بود ، از آنهایی که هر چقدر با او شوخی کنی به دل نمی گیرد و به قول میثم : به جز عارف کی می تونست اینهمه خاطره بسازه؟ 😂😂
۱۹ آذرماه ۹۳ (۱۷ صفر) تو مسیر پیاده روی ، سر یکی از ستون های جاده ، بچه ها برای وضو گرفتن رفته بودند...
آب لوله کشی قطع بود و بچه ها هم لابد منتظر معجزه!
بیرون راهرو، همانطور که منتظر بچه ها بودم، گفتم چه کنم تا از بی آبی این لحظه های اعصاب خوردی یک شاه ماهی طنز بگیرم !!! به یکی از عراقی هایی که در راهروی دستشویی ایستاده بود گفتم: قُل! عارف خفه شو.... و توجیه اش کردم باید این را داد بزنی و چند بار بگویی!
مرد عراقی از همه جا بی خبر که از زبان فارسی چیزی سرش نمی شد رفت داخل مرافق... و با لهجه عراقی و صدای بلند گفت:
*عاریف! خفی شو...*
*عاریف! خفی شو...*
ول کن معامله هم نبود و حالا یکی باید ساکتش میکرد...
اینجا بود که یکی یکی صدای خنده ها از اقصی نقاط سرویس بهداشتی بلند شد و همان لحظه هایی که می توانست تبدیل به کلافگی و عصبانیت شود ، به یک خاطره ماندگار تبدیل شد...
@pelakkhaki 👈👈🕊🌷
سفرنامه ها و یادداشت های سفر به کربلا در اربعین
✍🏻 مهدی طوقانی
این قسمت
*پیاده روی با بمب خنده* 💣😍
با همسفر خوب و همدل ، مسافرت عالی می شه... و خاطراتش ماندگار
اصلا راه کربلاست و سختی هایش! نمی شود کسی به این سفر برود و همه چیزش جفت و جور باشد ، با وجود همه سختی های سفر ، انرژی بالا ، روحیه شاد و گرم گرفتنش ، باعث خوشحالی بچه ها بود و گاه و بی گاه هم بساط شوخی برپا.
چه رفقای قدیمی چه آنهایی که مدت آشنایی شان با ما طولانی نبود و از میانه راه همسفرمان شده بودند و حالا کم کم رفیق... کنار عارف می توانستند بی دغدغه خودشان باشند بی آن که بخواهند احساس معذب بودن داشته باشند.
بشاش و خنده روی بود و این روحیه را از زمان جبهه و جنگ در خودش حفظ کرده بود ، گاهی در طول مسیر از خاطراتش تعریف می کرد ؛
عارف علائی سیزده چهارده ساله بود که در سه راه شلمچه بر اثر موج انفجار راکت و تماس با گازهای شیمیایی مجروح شد ، اما با وجود زخم هایی که از زمان جنگ با خود به یادگار داشت با تمام اشتیاقش به این مسیر آمده بود. *اصلا این مسیر ، مسیر یادگاران جهاد بود ؛ یکی بی دست ، یکی بی پا ، و بقیه همه بی دل...*
عارف از آن آدم های با جنبه بود ، از آنهایی که هر چقدر با او شوخی کنی به دل نمی گیرد و به قول میثم : به جز عارف کی می تونست اینهمه خاطره بسازه؟ 😂😂
۱۹ آذرماه ۹۳ (۱۷ صفر) تو مسیر پیاده روی ، سر یکی از ستون های جاده ، بچه ها برای وضو گرفتن رفته بودند...
آب لوله کشی قطع بود و بچه ها هم لابد منتظر معجزه!
بیرون راهرو، همانطور که منتظر بچه ها بودم، گفتم چه کنم تا از بی آبی این لحظه های اعصاب خوردی یک شاه ماهی طنز بگیرم !!! به یکی از عراقی هایی که در راهروی دستشویی ایستاده بود گفتم: قُل! عارف خفه شو.... و توجیه اش کردم باید این را داد بزنی و چند بار بگویی!
مرد عراقی از همه جا بی خبر که از زبان فارسی چیزی سرش نمی شد رفت داخل مرافق... و با لهجه عراقی و صدای بلند گفت:
*عاریف! خفی شو...*
*عاریف! خفی شو...*
ول کن معامله هم نبود و حالا یکی باید ساکتش میکرد...
اینجا بود که یکی یکی صدای خنده ها از اقصی نقاط سرویس بهداشتی بلند شد و همان لحظه هایی که می توانست تبدیل به کلافگی و عصبانیت شود ، به یک خاطره ماندگار تبدیل شد...
@pelakkhaki 👈👈🕊🌷