*طریق العلماء*
سفرنامه ها و یادداشت های سفر به کربلا در اربعین
✍🏻 مهدی طوقانی
این قسمت ؛
*نحن ابناءالحسن شمر*
سوز و سرمای استخوان سوز زمستان عراق از سرو گردنم می بارید و احساس سرما همه وجودم را فرا می گرفت.
دوشنبه سرد دوم دی ماه ۹۲ مصادف با ۲۰ صفر ۱۴۳۵ که روز اربعین ما ایرانی ها بود و شبِ اربعین عراقی ها.
من و عارف علائی همراه با میثم سلیمانی و مهدی فرجی که در فرودگاه باهاشان آشنا شده بودیم و مسیرمان یکی شد ، خسته و داغون و سرمازده از سه روز پیاده رویِ مسیر نجف تا کربلا، حتی توان فکر کردن به اینکه کجا هستیم و کجا می خواهیم برویم نداشتیم ، آنچنان روی تخت های چوبی زهوار در رفته اتاق نه چندان تمیز اما گرمی که گیرمان آمده بود و حکم هتل پنج ستاره را در آن شرایط داشت ، دراز شدیم و چشم هایمان سنگین شد که انگار صدسال در راه بوده ایم... *هرچند هر مشتاقی تا ابد در راه وصال به محبوب است... برای رسیدن به شب اربعین کربلا خستگی که هیچ... حاضر بودیم بمیریم...*
موکب ما درست کنار تل زینبیه و در یک بازارچه کوچک بود... و به علت شدت سرمای بیش از حد بیرون ، اتاق محل استراحت ما با یک بخاری نفتی و پتوهای گرم و نرم یک جای vip به حساب می آمد ، گاه و بی گاه یک رهگذر از پنجره چوبی رو به حیاط ، دستانش را روی شیشه می گذاشت و با حسرت به اتاق کوچک ما نگاه می کرد...
خسته تر و داغون تر از همیشه تازه خوابمان برد ، نمی دانم چقدر گذشت اما با سرو صدای جرو بحث عربی از خواب پریدیم ، راجع به ما بحث می کردند ، یکی از آن ها مدام میگفت: جماعت ایرانی... اما آن یکی که تازه وارد شده بود با ناراحتی به سراغ ما آمد... چهره با جذبه ای داشت و چفیه عراقی دور سرش پیچیده بود در نگاه اول خیلی جدی و عبوس به نظر می آمد ، در انگشتان هر دو دستش ، انگشترهای درشت و برجسته و اصطلاحا چُمَل بود و در کل چهره خاص و تیپ متفاوتی داشت...
تازه متوجه شدیم که او مسئول موکب هست و ما هم بی خبر از همه جا در اتاق او مستقر هستیم... کارت خادمی عتبه و حرم بر روی سینه اش آویزان بود... و اسمش روی آن حک شده بود؛ سید حسن
نمی دانستیم قرار است چه تصمیمی بگیرند! قرار است عذرمان را بخواهد یا همین جای دنج و غنیمت را هم از ما دریغ نکند!
با ناراحتی به سراغش رفتیم حجره انگشترفروشی ابویوسف در همان بازارچه و در نزدیکی موکب بود و در واقع او معرف ما به موکب بود ، از برخورد سید حسن ، رئیس موکب گلایه کردیم ، ابویوسف همان طور که داشت سیگار می کشید ، با زبان ایرانی و البته لهجه عراقی گفت : ها!!! حسن شِمر!!!
من و بچه ها با تعجب به هم نگاه کردیم...
ابویوسف گفت: مشکل نیست...
به بچه ها گفتم: چاره ای نیست! باید با این بنده خدا رفیق بشیم...
برگشتیم به همان اتاق و با دلگرمی هایی که ابویوسف داده بود حواسمان را جمع کردیم که از در دیگری برای ارتباط با او وارد شویم ؛ در تحویل گرفتن و چَشم گفتن به حرف هایش.
رفته رفته بیشتر با سید حسن یا همان حسن شمر هم صحبت شدیم. به مرور فهمیدیم برخلاف آن چه تصور می کردیم ، او انسان مهربان با قلب رئوفی است...
از آن روز به بعد ما و حسن شمر بیشتر همدیگر را تحویل می گرفتیم. آنجا حرف اول و آخر را حسن شمر می زد و دیگران ما را به واسطه آشنایی با او تحویل می گرفتند.
از آن به بعد اصطلاحی بین خودمان رایج شد؛ "نحن ابناءالحسن شمر"
*در واقع او بازیگر نقش "شمر" در تعزیه بود به همین علت او را "حسن شمر" صدا میزدند...*
همان چند روزی که در کربلا بودیم رفاقتمان با حسن شمر عمیق شد ، آنقدر که بعضی مواقع برای ابراز محبت دستش را روی چشمانش میگذاشت و می گفت: مهدی! انت نور عینی!
میثم سلیمانی و مهدی فرجی بلیط پرواز داشتند و باید به ایران برمیگشتند ، من و عارف هم تصمیم گرفتیم که در کربلا و موکب شمر بمانیم ، چه جایی بهتر از اینجا ، درست کنار حرم و در ایام اربعین...
پنجشنبه (۵ دی) شب زیارتی امام حسین (ع) با عارف و حسن شمر داخل همان موکب کوچک نشسته بودیم که یکدفعه حال و هوای غریبی به من دست داد. حالتی که تا آن روز شبیه اش را تجربه نکرده بودم ، یکدفعه انگار تمام غم های عالم را به سینه ام ریخته بودند ، با خودم گفتم کربلاست و این حال و هوایش می گذرد اما هر چه صبر کردم حالم تغییری نکرد ، آخر عارف را صدا زدم و گفتم: عارف! عارف! بیا برگردیم!
عارف هاج و واج پرسید: تو که گفتی حالا حالاها بمونیم... پس چی شد؟
گفتم: نمی دونم این چه حالیه! یه حس عجیبی دارم فقط بیا از اینجا بریم... زودتر بریم...
جمعه صبح از کربلا خارج شدیم و به نجف برگشتیم.
اما هیچ گاه آن موکب قدیمی و فرسوده و باقی موکب های مسیر پیاده روی اربعین را با بهترین هتل های چند ستاره دنیا عوض نمی کنم.
چون ميسر نيست من را کام او
عشق بازي ميكنم با نام او
ایام #اربعین ۱۴۰۰
@pelakkhaki 👈👈👈
سفرنامه ها و یادداشت های سفر به کربلا در اربعین
✍🏻 مهدی طوقانی
این قسمت ؛
*نحن ابناءالحسن شمر*
سوز و سرمای استخوان سوز زمستان عراق از سرو گردنم می بارید و احساس سرما همه وجودم را فرا می گرفت.
دوشنبه سرد دوم دی ماه ۹۲ مصادف با ۲۰ صفر ۱۴۳۵ که روز اربعین ما ایرانی ها بود و شبِ اربعین عراقی ها.
من و عارف علائی همراه با میثم سلیمانی و مهدی فرجی که در فرودگاه باهاشان آشنا شده بودیم و مسیرمان یکی شد ، خسته و داغون و سرمازده از سه روز پیاده رویِ مسیر نجف تا کربلا، حتی توان فکر کردن به اینکه کجا هستیم و کجا می خواهیم برویم نداشتیم ، آنچنان روی تخت های چوبی زهوار در رفته اتاق نه چندان تمیز اما گرمی که گیرمان آمده بود و حکم هتل پنج ستاره را در آن شرایط داشت ، دراز شدیم و چشم هایمان سنگین شد که انگار صدسال در راه بوده ایم... *هرچند هر مشتاقی تا ابد در راه وصال به محبوب است... برای رسیدن به شب اربعین کربلا خستگی که هیچ... حاضر بودیم بمیریم...*
موکب ما درست کنار تل زینبیه و در یک بازارچه کوچک بود... و به علت شدت سرمای بیش از حد بیرون ، اتاق محل استراحت ما با یک بخاری نفتی و پتوهای گرم و نرم یک جای vip به حساب می آمد ، گاه و بی گاه یک رهگذر از پنجره چوبی رو به حیاط ، دستانش را روی شیشه می گذاشت و با حسرت به اتاق کوچک ما نگاه می کرد...
خسته تر و داغون تر از همیشه تازه خوابمان برد ، نمی دانم چقدر گذشت اما با سرو صدای جرو بحث عربی از خواب پریدیم ، راجع به ما بحث می کردند ، یکی از آن ها مدام میگفت: جماعت ایرانی... اما آن یکی که تازه وارد شده بود با ناراحتی به سراغ ما آمد... چهره با جذبه ای داشت و چفیه عراقی دور سرش پیچیده بود در نگاه اول خیلی جدی و عبوس به نظر می آمد ، در انگشتان هر دو دستش ، انگشترهای درشت و برجسته و اصطلاحا چُمَل بود و در کل چهره خاص و تیپ متفاوتی داشت...
تازه متوجه شدیم که او مسئول موکب هست و ما هم بی خبر از همه جا در اتاق او مستقر هستیم... کارت خادمی عتبه و حرم بر روی سینه اش آویزان بود... و اسمش روی آن حک شده بود؛ سید حسن
نمی دانستیم قرار است چه تصمیمی بگیرند! قرار است عذرمان را بخواهد یا همین جای دنج و غنیمت را هم از ما دریغ نکند!
با ناراحتی به سراغش رفتیم حجره انگشترفروشی ابویوسف در همان بازارچه و در نزدیکی موکب بود و در واقع او معرف ما به موکب بود ، از برخورد سید حسن ، رئیس موکب گلایه کردیم ، ابویوسف همان طور که داشت سیگار می کشید ، با زبان ایرانی و البته لهجه عراقی گفت : ها!!! حسن شِمر!!!
من و بچه ها با تعجب به هم نگاه کردیم...
ابویوسف گفت: مشکل نیست...
به بچه ها گفتم: چاره ای نیست! باید با این بنده خدا رفیق بشیم...
برگشتیم به همان اتاق و با دلگرمی هایی که ابویوسف داده بود حواسمان را جمع کردیم که از در دیگری برای ارتباط با او وارد شویم ؛ در تحویل گرفتن و چَشم گفتن به حرف هایش.
رفته رفته بیشتر با سید حسن یا همان حسن شمر هم صحبت شدیم. به مرور فهمیدیم برخلاف آن چه تصور می کردیم ، او انسان مهربان با قلب رئوفی است...
از آن روز به بعد ما و حسن شمر بیشتر همدیگر را تحویل می گرفتیم. آنجا حرف اول و آخر را حسن شمر می زد و دیگران ما را به واسطه آشنایی با او تحویل می گرفتند.
از آن به بعد اصطلاحی بین خودمان رایج شد؛ "نحن ابناءالحسن شمر"
*در واقع او بازیگر نقش "شمر" در تعزیه بود به همین علت او را "حسن شمر" صدا میزدند...*
همان چند روزی که در کربلا بودیم رفاقتمان با حسن شمر عمیق شد ، آنقدر که بعضی مواقع برای ابراز محبت دستش را روی چشمانش میگذاشت و می گفت: مهدی! انت نور عینی!
میثم سلیمانی و مهدی فرجی بلیط پرواز داشتند و باید به ایران برمیگشتند ، من و عارف هم تصمیم گرفتیم که در کربلا و موکب شمر بمانیم ، چه جایی بهتر از اینجا ، درست کنار حرم و در ایام اربعین...
پنجشنبه (۵ دی) شب زیارتی امام حسین (ع) با عارف و حسن شمر داخل همان موکب کوچک نشسته بودیم که یکدفعه حال و هوای غریبی به من دست داد. حالتی که تا آن روز شبیه اش را تجربه نکرده بودم ، یکدفعه انگار تمام غم های عالم را به سینه ام ریخته بودند ، با خودم گفتم کربلاست و این حال و هوایش می گذرد اما هر چه صبر کردم حالم تغییری نکرد ، آخر عارف را صدا زدم و گفتم: عارف! عارف! بیا برگردیم!
عارف هاج و واج پرسید: تو که گفتی حالا حالاها بمونیم... پس چی شد؟
گفتم: نمی دونم این چه حالیه! یه حس عجیبی دارم فقط بیا از اینجا بریم... زودتر بریم...
جمعه صبح از کربلا خارج شدیم و به نجف برگشتیم.
اما هیچ گاه آن موکب قدیمی و فرسوده و باقی موکب های مسیر پیاده روی اربعین را با بهترین هتل های چند ستاره دنیا عوض نمی کنم.
چون ميسر نيست من را کام او
عشق بازي ميكنم با نام او
ایام #اربعین ۱۴۰۰
@pelakkhaki 👈👈👈