.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 223 "
بازم باید دروغ میگفتم از وقتی این بازی کثیف رو شروع کرده بودم هر لحظه مجبور بودم دروغ بگم منی که به عمرم حتی یکبار هم دروغ نگفته بودم و سرم توی کار خودم بود شده بودم یه درغگوی حرفه ای !
با این حالم سرم رو به اجبار بالا و پایین کردم و گفتم :
_توی شرکت بودم کارای شرکت خیلی خسته کننده اس ...
دلین دستی روی بازوم قرار داد و گفت :
_عزیزم اصلا به خودت سخت نگیر همه چیز خیلی زود تموم میشه بابات که برگشت این همه فشار از روت برداشته میشه
ولی بازم برای اینکه بهت سخت نگذره به بیمارستانم یه سر بزن ، میدونم کار کردن تو بیمارستان رو خیلی دوست داری حتما برات ناراحت کننده است که نمیتونی خیلی به بیمارستان سر بزنی !!
من اصلا این چند وقت بیمارستان نرفته بودم شاید میتونستم کارای شرکت رو دست و پا شکسته پیش ببرم ولی در مورد پزشکی واقعا کاری از من ساخته نبود یعنی اصلا هیچی ازش سر در نمی آوردم
چندان هم از این کار خوشم نمیاومد چون از بچگی با دکترای مختلفی سرکار داشتم خوشمم نمیاومد ازشون دیگه چه برسه به اینکه برم بیمارستان و جای سینا هم کار کنم .
-این چند وقت نرفتم بیمارستان گفتم تموم تمرکزم رو بذارم روی کارای شرکت که بعدش نگرانی برای پدرم پیش نیاد
-خیلی کار خوبی میکنی سینا بهت افتخار میکنم .
کاش در قالب شایگان این حرف رو بهم میزد کاش سینا رو این همه دوست نداشت بعد اینکه سینا بهوش اومد باید چکار میکردم !؟
باید از دلین جدا میشدم یا حقیقت رو به دو تاشون میگفتم و میرفتم دنبال زندگیم؟!
از آینده میترسیدم از واکنش تموم کسایی که حس میکردم دوسشون دارم میترسیدم از پس زده شدن میترسیدم من کل عمرم طرد شده بودم ولی الان عجیب میترسیدم .
گذشت تا رسیدیم عمارت ، ماشین رو بردم داخل و بعد پارک کردن پیاده شدیم و رفتیم سمت ساختمون خونه...
****
" شبنم"
وارد اتاق سینا شدم دکتر داشت معاینهاش میکرد همین که برگشت منو دید خیلی عادی مثل قبل رفتار کردم :
_ سلام دکتر ...
دکتر سرش رو بالا و پایین کرد :
_سلام
داروهایی که گفته بودم تهیه کردی !؟
سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم :
_بله آقای دکتر اینم از داروها ...
بعد داروها رو بهش دادم نامهای که براش نوشته بودم رو هم داخل همون داروها گذاشته بودم !!
رفتم و کنار سینا نشستم بازم مثل قبل بود هیچ تغییری نکرده بود . حالا که شایگان رو دیده بودم میتونستم چهرهی سینا رو با چشمهای باز حدس بزنم در همین حین ناخودآگاه از دکتر پرسیدم :
_هیچ علایمی از بهبودی داره آقای دکتر !؟
دکتر نگاهی بهم کرد و سرشو به و چپ راست تکون داد :
_جز ترمیم شدن زخمهای بدنش هیچ علایم حیاتی دیگهایش بهتر نشده متاسفانه... نمیدونم به هوش مییاد یا نه !!
-امیدوارم که بهوش بیاد .
دارویی که گفتم خیلی مهمه رو گرفتی دیگه !؟
نگاه عمیقی بهش انداختم و گفتم :
_ بله
طرز تهیهاشم داخل داروهاست
-اوکی ممنونم مرسی ...
شما اینجا باش من داروهاش رو بذارم سرجاش
-باشه .
دکتر رفت و کاری رو که گفت انجام داد حتما میخواست اون نامه رو که براش نوشته بودم بخونه همینطور که خیره به سینا بودم گوشیم زنگ خورد .
گوشیم رو بیرون آوردم یادم رفته بود بذارمش روی بیصدا نگاهی به صفحهاش انداختم شمارهی مامان بود تند جواب دادم :
_جانم مامان !؟
صدای آروم مامان رو شنیدم :
_الو شبنم کجایی !؟
-من سرکارم چرا مامان !؟
-من خیلی حالم بده میتونی بیای خونه !؟
ناخودآگاه روی پا وایسادم مامان از جوونیش انسولینی بود نکنه انسولینش تموم شده بود :
مامان انسولینت تموم شده !؟
-نمیدونم دخترم خیلی حالم بده
-همون انسولینت تموم شده الان مییام یکم اروم باش ...
گوشی رو قطع کردم برگشتم و سمت دکتر اونم داشت با کنجکاوی بهم نگاه میکرد
-آقای دکتر من باید برم مامانم حالش خوب نیست ...
-باشه مشکلی نیست برو
ممنونی گفتم و سریع از اتاق اومدم بیرون .
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 223 "
بازم باید دروغ میگفتم از وقتی این بازی کثیف رو شروع کرده بودم هر لحظه مجبور بودم دروغ بگم منی که به عمرم حتی یکبار هم دروغ نگفته بودم و سرم توی کار خودم بود شده بودم یه درغگوی حرفه ای !
با این حالم سرم رو به اجبار بالا و پایین کردم و گفتم :
_توی شرکت بودم کارای شرکت خیلی خسته کننده اس ...
دلین دستی روی بازوم قرار داد و گفت :
_عزیزم اصلا به خودت سخت نگیر همه چیز خیلی زود تموم میشه بابات که برگشت این همه فشار از روت برداشته میشه
ولی بازم برای اینکه بهت سخت نگذره به بیمارستانم یه سر بزن ، میدونم کار کردن تو بیمارستان رو خیلی دوست داری حتما برات ناراحت کننده است که نمیتونی خیلی به بیمارستان سر بزنی !!
من اصلا این چند وقت بیمارستان نرفته بودم شاید میتونستم کارای شرکت رو دست و پا شکسته پیش ببرم ولی در مورد پزشکی واقعا کاری از من ساخته نبود یعنی اصلا هیچی ازش سر در نمی آوردم
چندان هم از این کار خوشم نمیاومد چون از بچگی با دکترای مختلفی سرکار داشتم خوشمم نمیاومد ازشون دیگه چه برسه به اینکه برم بیمارستان و جای سینا هم کار کنم .
-این چند وقت نرفتم بیمارستان گفتم تموم تمرکزم رو بذارم روی کارای شرکت که بعدش نگرانی برای پدرم پیش نیاد
-خیلی کار خوبی میکنی سینا بهت افتخار میکنم .
کاش در قالب شایگان این حرف رو بهم میزد کاش سینا رو این همه دوست نداشت بعد اینکه سینا بهوش اومد باید چکار میکردم !؟
باید از دلین جدا میشدم یا حقیقت رو به دو تاشون میگفتم و میرفتم دنبال زندگیم؟!
از آینده میترسیدم از واکنش تموم کسایی که حس میکردم دوسشون دارم میترسیدم از پس زده شدن میترسیدم من کل عمرم طرد شده بودم ولی الان عجیب میترسیدم .
گذشت تا رسیدیم عمارت ، ماشین رو بردم داخل و بعد پارک کردن پیاده شدیم و رفتیم سمت ساختمون خونه...
****
" شبنم"
وارد اتاق سینا شدم دکتر داشت معاینهاش میکرد همین که برگشت منو دید خیلی عادی مثل قبل رفتار کردم :
_ سلام دکتر ...
دکتر سرش رو بالا و پایین کرد :
_سلام
داروهایی که گفته بودم تهیه کردی !؟
سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم :
_بله آقای دکتر اینم از داروها ...
بعد داروها رو بهش دادم نامهای که براش نوشته بودم رو هم داخل همون داروها گذاشته بودم !!
رفتم و کنار سینا نشستم بازم مثل قبل بود هیچ تغییری نکرده بود . حالا که شایگان رو دیده بودم میتونستم چهرهی سینا رو با چشمهای باز حدس بزنم در همین حین ناخودآگاه از دکتر پرسیدم :
_هیچ علایمی از بهبودی داره آقای دکتر !؟
دکتر نگاهی بهم کرد و سرشو به و چپ راست تکون داد :
_جز ترمیم شدن زخمهای بدنش هیچ علایم حیاتی دیگهایش بهتر نشده متاسفانه... نمیدونم به هوش مییاد یا نه !!
-امیدوارم که بهوش بیاد .
دارویی که گفتم خیلی مهمه رو گرفتی دیگه !؟
نگاه عمیقی بهش انداختم و گفتم :
_ بله
طرز تهیهاشم داخل داروهاست
-اوکی ممنونم مرسی ...
شما اینجا باش من داروهاش رو بذارم سرجاش
-باشه .
دکتر رفت و کاری رو که گفت انجام داد حتما میخواست اون نامه رو که براش نوشته بودم بخونه همینطور که خیره به سینا بودم گوشیم زنگ خورد .
گوشیم رو بیرون آوردم یادم رفته بود بذارمش روی بیصدا نگاهی به صفحهاش انداختم شمارهی مامان بود تند جواب دادم :
_جانم مامان !؟
صدای آروم مامان رو شنیدم :
_الو شبنم کجایی !؟
-من سرکارم چرا مامان !؟
-من خیلی حالم بده میتونی بیای خونه !؟
ناخودآگاه روی پا وایسادم مامان از جوونیش انسولینی بود نکنه انسولینش تموم شده بود :
مامان انسولینت تموم شده !؟
-نمیدونم دخترم خیلی حالم بده
-همون انسولینت تموم شده الان مییام یکم اروم باش ...
گوشی رو قطع کردم برگشتم و سمت دکتر اونم داشت با کنجکاوی بهم نگاه میکرد
-آقای دکتر من باید برم مامانم حالش خوب نیست ...
-باشه مشکلی نیست برو
ممنونی گفتم و سریع از اتاق اومدم بیرون .
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.