.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 185 "
پریسیما برگشت سمت من و گفت :
_اون داره از بچم استفاده میکنه تا منو بکشونه عمارت من نمیتونم بدون اون و تو یک دقیقهام زندگی کنم . چطوری میخوای برگردم عمارت .
-گریه نکن پریسیما همونطور که گفتی باهم فرار میکنیم ولی باید شرایطش پیش بیاد من یکم بالا و پایین کنم ببینم چکار باید بکنم
تا اون موقع تو باید هرچی خان گفت بگی باشه و چشم ، غیر این باشه خان میفهمه که داریم یه کارایی میکنیم میدونم سخته ولی باید کنار خانزاده باشی اون الان اونجا تنهاست حتی ممکنه زلیخا بلایی سرش بیاره
با این حرفم پریسیما زود از جاش بلند شد و گفت :
_ نه نه نباید این اتفاق بیوفته برای بچم ...
رفت سمت در ، در همین حال گفت :
_ فاطمه برگشت بگو وسایل سالار رو جمع کنه بیاد عمارت من باید برم پیش بچم .
سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم :
_باشه برو عزیزم .
این حرف رو که زدم پریسیما در رو باز کرد و سراسیمه از اتاقک بیرون زد
منم نفس عمیقی کشیدم .نمیخواستم با خان این کار رو بکنم اما کار امروزش رو که دیدم مصمم شدم هم پربسیما رو هم بچه رو از دست این آدم نجات بدم .
****
" پریسیما "
با عجله سمت عمارت رفتم حرف محمد عین چی تو ذهنم تکرار میشد هی میگفت ممکنه بمیره و اون زن بچمو بکشه بعید نبود هرچی میکشیدم از دسا اون عفریته بود .
وارد عمارت که شدم دیدم خان نشسته و بچه هم دست زلیخاست . داشت گریه میکرد میخواست چکار کنه با بچم !؟
-باید بهش شیر بدم خان منم شیر ندارم سیروان رو از شیر گرفتم دایه براش پیدا کنیم گناه داره این بچه.
اسم دایه رو که شنیدم وجودم پر از عصبانیت شد . رفتم سمت زلیخا و بچمو با عصبانیت ازش گرفتم :
_ بده من بچمو ...
با تعجب بهم نگاه کرد قدمی عقب برداشتم و نگاهی به صورت سرخ شدهی سالار کردم . تکونی بهش دادم و گفتم :
_ جانم پسرم جانم گریه نکن عزیز دلم گریه نکن .
پشت بهشون کردم سینمو در آوردم و گذاشتم دهن سالار کمی بعد آروم شد . پر روسریم رو روی قسمت لخت سینم گذاشتم و رفتم روی یکی از مبلها نشستم سنگینی نگاه دوتاشون رو حس میکردم .
این عمارت و این آدماش حکم عزرائیل و قبر رو برام داشتند چطور اینجا تحمل میکردم
-میگم برات اتاقت رو آماده کنند خوبه که برگشتی کسی ناراحت نیست کنار پسرم باشی ولی اگه رفتارت رو درست نکنی من مجبور نیستم تحملت کنم زلیخا با آغوش باز سالار رو میپذیره و بزرگ میکنه .
اگه ببینم بخوای از این قضیه استفاده کنی و چرتو پرت دوباره تحویل من بدی اون کاری رو که گفتم حتما انجام میدم .
زلیخا اینجا کاری به کار تو نداره . غیر از محبت و احترام ازش چیزی ندیدم ، اون سرش همش با بچش گرم بوده و تمام ، توام همین کار رو بکن
از درون داشتم میترکیدم آرزو کردم که کاش همتون بمیرید و منو پسرم بتونیم راحت زندگی کنیم ولی حتی باز هم دعای من مستجاب نشد خداهم با این آدمای پست فطرت بود .
خان تکونی به خودش داد و از جاش بلند شد :
_ زلیخا به خدمتکارا بگو اتاق پریسیما رو آماده کنند خدمتکارش هنوز نمیدونه ما اومدیم عمارت اونم بزودی مییاد .
-باشه عزیزم تو برو سرکارت .
عزیزمی که گفت وجودم رو قشنگ سوزوند . از قصد اینطوری گفت که منو بسوزونه . نگاهم رو بالا آوردم و با حرص بهش خیره شدم .
لبخند ژگوندی زد و از جاش بلند شد بعد ازم رو گردوند و بدون حرف به سمت پلهها رفت .
فقط مدتی باید این زنیکه تحملش میکردم دیگه همه چی تموم میشد و منو محمد و خانزاده از اینجا قرار میکردیم.
****
یکسالی گذشت و سالار پسرم یکساله شد تو این مدت منو محمد باهم مخفیانه رابطه داشتیم با اینکه بهم قول داده بود فرار کنیم ولی هیچ کاری نتونستیم پیش ببریم .
بازم بهم میگفت فرار میکنیم ولی باید صبر کنیم . با خودم میگفتم چقدر دیگه !؟ همینطور که چند ماه تبدیل به یک سال شد یک سال هم تبدیل به سالها بعد میشد با اینحال چارهای نداشتم به وجود محمد نیاز داشتم و باید صبر میکردم
محمد آخرین ضربه رو بهم زد و آروم ازم کشید بیرون .
در حالی که صورتم جمع شده بود گفتم :
_نریزی توم حامله بشم محمد !!
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 185 "
پریسیما برگشت سمت من و گفت :
_اون داره از بچم استفاده میکنه تا منو بکشونه عمارت من نمیتونم بدون اون و تو یک دقیقهام زندگی کنم . چطوری میخوای برگردم عمارت .
-گریه نکن پریسیما همونطور که گفتی باهم فرار میکنیم ولی باید شرایطش پیش بیاد من یکم بالا و پایین کنم ببینم چکار باید بکنم
تا اون موقع تو باید هرچی خان گفت بگی باشه و چشم ، غیر این باشه خان میفهمه که داریم یه کارایی میکنیم میدونم سخته ولی باید کنار خانزاده باشی اون الان اونجا تنهاست حتی ممکنه زلیخا بلایی سرش بیاره
با این حرفم پریسیما زود از جاش بلند شد و گفت :
_ نه نه نباید این اتفاق بیوفته برای بچم ...
رفت سمت در ، در همین حال گفت :
_ فاطمه برگشت بگو وسایل سالار رو جمع کنه بیاد عمارت من باید برم پیش بچم .
سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم :
_باشه برو عزیزم .
این حرف رو که زدم پریسیما در رو باز کرد و سراسیمه از اتاقک بیرون زد
منم نفس عمیقی کشیدم .نمیخواستم با خان این کار رو بکنم اما کار امروزش رو که دیدم مصمم شدم هم پربسیما رو هم بچه رو از دست این آدم نجات بدم .
****
" پریسیما "
با عجله سمت عمارت رفتم حرف محمد عین چی تو ذهنم تکرار میشد هی میگفت ممکنه بمیره و اون زن بچمو بکشه بعید نبود هرچی میکشیدم از دسا اون عفریته بود .
وارد عمارت که شدم دیدم خان نشسته و بچه هم دست زلیخاست . داشت گریه میکرد میخواست چکار کنه با بچم !؟
-باید بهش شیر بدم خان منم شیر ندارم سیروان رو از شیر گرفتم دایه براش پیدا کنیم گناه داره این بچه.
اسم دایه رو که شنیدم وجودم پر از عصبانیت شد . رفتم سمت زلیخا و بچمو با عصبانیت ازش گرفتم :
_ بده من بچمو ...
با تعجب بهم نگاه کرد قدمی عقب برداشتم و نگاهی به صورت سرخ شدهی سالار کردم . تکونی بهش دادم و گفتم :
_ جانم پسرم جانم گریه نکن عزیز دلم گریه نکن .
پشت بهشون کردم سینمو در آوردم و گذاشتم دهن سالار کمی بعد آروم شد . پر روسریم رو روی قسمت لخت سینم گذاشتم و رفتم روی یکی از مبلها نشستم سنگینی نگاه دوتاشون رو حس میکردم .
این عمارت و این آدماش حکم عزرائیل و قبر رو برام داشتند چطور اینجا تحمل میکردم
-میگم برات اتاقت رو آماده کنند خوبه که برگشتی کسی ناراحت نیست کنار پسرم باشی ولی اگه رفتارت رو درست نکنی من مجبور نیستم تحملت کنم زلیخا با آغوش باز سالار رو میپذیره و بزرگ میکنه .
اگه ببینم بخوای از این قضیه استفاده کنی و چرتو پرت دوباره تحویل من بدی اون کاری رو که گفتم حتما انجام میدم .
زلیخا اینجا کاری به کار تو نداره . غیر از محبت و احترام ازش چیزی ندیدم ، اون سرش همش با بچش گرم بوده و تمام ، توام همین کار رو بکن
از درون داشتم میترکیدم آرزو کردم که کاش همتون بمیرید و منو پسرم بتونیم راحت زندگی کنیم ولی حتی باز هم دعای من مستجاب نشد خداهم با این آدمای پست فطرت بود .
خان تکونی به خودش داد و از جاش بلند شد :
_ زلیخا به خدمتکارا بگو اتاق پریسیما رو آماده کنند خدمتکارش هنوز نمیدونه ما اومدیم عمارت اونم بزودی مییاد .
-باشه عزیزم تو برو سرکارت .
عزیزمی که گفت وجودم رو قشنگ سوزوند . از قصد اینطوری گفت که منو بسوزونه . نگاهم رو بالا آوردم و با حرص بهش خیره شدم .
لبخند ژگوندی زد و از جاش بلند شد بعد ازم رو گردوند و بدون حرف به سمت پلهها رفت .
فقط مدتی باید این زنیکه تحملش میکردم دیگه همه چی تموم میشد و منو محمد و خانزاده از اینجا قرار میکردیم.
****
یکسالی گذشت و سالار پسرم یکساله شد تو این مدت منو محمد باهم مخفیانه رابطه داشتیم با اینکه بهم قول داده بود فرار کنیم ولی هیچ کاری نتونستیم پیش ببریم .
بازم بهم میگفت فرار میکنیم ولی باید صبر کنیم . با خودم میگفتم چقدر دیگه !؟ همینطور که چند ماه تبدیل به یک سال شد یک سال هم تبدیل به سالها بعد میشد با اینحال چارهای نداشتم به وجود محمد نیاز داشتم و باید صبر میکردم
محمد آخرین ضربه رو بهم زد و آروم ازم کشید بیرون .
در حالی که صورتم جمع شده بود گفتم :
_نریزی توم حامله بشم محمد !!
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.