.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 146 "
رخت و روپوش سفید که از دستم روی زمین افتاد و کثیف شد . با حالت زاری به اون رخت نگاه کردم به سختی شسته بودمش الان دوباره باید میشستمش .
خواستم خم بشم و روپوش رو بردارم و برم بشورمش که صدایی پشت سرم شنیدم :
_پریسیما تو اینجایی !! کل عمارت رو دنبالت گشتم تو اینجا چکار میکنی دختر مگه نباید الان توی اتاق خان باشی و اونجا رو تمیز کنی !!
برگشتم سمت صدا زینب بود . شانس بدتر از این نمیتونست در خونهی منو بزنه الان چی بهش میگفتم !؟ اگه میگفتم چه اتفاقی افتاده ممکن بود سیمین خانم منو اذیت کنه .
-سلام خانم . من اومدم اینجا یکم کمک کنم آقا منو فرستادند پایین که کمک بقیه کنم گفت نیازی به من نداره
زینب با شک بهم نگاه کرد . بهم نزدیک شد و گفت :
_تو دیشب برنگشتی توی اتاقت !! کجا خوابیدی نکنه توی اتاق خان موندی ؟؟
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم . جوابی نداشتم که بگم پس سکوت کردم .
زینب بهم نزدیک شد و بازوم رو چنگ زد :
_با تواما دختر جواب بده دیشب اتفاقی برات افتاد !؟ کسی بلایی سرت آورد !! دوستای خان بهت دست درازی کردند !؟
اشک از چشمهام اومد . چقدر بیکس و کار بودم که هرکسی از راه میرسید بلایی سرم میآورد
-نه خانم دوستای آقا کاری به کارم نداشتند یعنی آقا نذاشت ولی خود آقا ...
دستهای زینب از دور بازوم شل شد با حالت ناباوری گفت :
_ نگو که بین تو و خان اتفاقی افتاده !؟
نگاه ازش گرفتم و لب زدم :
_افتاده
من دیگه دختر نیستم خانم !! نمیخواستم به کسی بگم شما پرسیدید تورو خدا به خانم نگید ممکنه منو تنبیه کنه خواهش میکنم
زینب با ابرو اشاره ای به رختا کرد و گفت :
_اینا رو ول کن دنبالم بیا .
-اما خانم ...
-گفتم ولشون کن به یکی میگم پهنشون کنه دنبالم بیا
سرم رو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم :
_چشم خانم .
همون کاری که زینب گفت رو انجام دادم و پشت سرش راه افتادم .
خدا خدا میکردم نره توی اتاق سیمین خانم .
شکر خدا نرفت به جاش رفتیم توی آشپزخونه . زینب صورت سرد و رفتار خشنی داشت اما حسی بهم میگفت که اون چیزی نیست که داره نشون میده .
-بشین برات کاچی درست کنم بخوری !
با حالت سوالی گفتم :
کاچی اون دیگه چیه !؟
- یه رسمه که به دختری که رفته حجله و زنی که تازه زاییده میدن حالا وقت کردم بهت یاد میدم چطوری بپزیش . من به کسی نمیگم چه اتفاقی افتاده توام نگو . برات شر میشه
-چشم خانم .
زینب برام کاچی رو درست کرد .
اول که بهش نگاه کردم چندان رنگ خوبی نداشت اما وقتی خوردم مزهای که داد حالم رو بهتر کرد و باعث شد با ولع بیشتری بخورم بعدم انگار آبی روی آتیش بود و حالم رو بهتر کرد.
وقتی تا تهش رو خوردم سرم رو بلند کردم دیدم زینب داره با حالت خاصی بهم نگاه میکنه
چند لحظه اثری از اون سردی همیشگی تو نگاهش ندیدم اما همینکه دید دارم نگاه میکنم اخمی کرد و دست از نگاه کردن بهم برداشت . با سردی گفت :
_خوردی !؟
-بله خانم دستتون درد نکنه
سرش رو بالا و پایین کرد و گفت :
_نوش جون بیا نزدیکتر کارت دارم . خودم رو بهش نزدیک کردم و با حالت سوالی بهش زل زدم
-ببین چی میگم دخترجون این اتفاقی که افتاده رو باید فراموش کنی . نباید به هیچکس بگی حتی سیمین خانم ، اگر حتی یه کلمه حرف بزنی شر برای خودت درست کردی .
زلیخا مثل زن قبلی خان نیست که خانم تونست و راحت حان رو از راه بدرش کرد تو حرفی بزنی جونت رو از دست میدی پس طوری رفتار میکنی که انگار اتفاقی نیفتاده فهمیدی !؟
-چشم خانم
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 146 "
رخت و روپوش سفید که از دستم روی زمین افتاد و کثیف شد . با حالت زاری به اون رخت نگاه کردم به سختی شسته بودمش الان دوباره باید میشستمش .
خواستم خم بشم و روپوش رو بردارم و برم بشورمش که صدایی پشت سرم شنیدم :
_پریسیما تو اینجایی !! کل عمارت رو دنبالت گشتم تو اینجا چکار میکنی دختر مگه نباید الان توی اتاق خان باشی و اونجا رو تمیز کنی !!
برگشتم سمت صدا زینب بود . شانس بدتر از این نمیتونست در خونهی منو بزنه الان چی بهش میگفتم !؟ اگه میگفتم چه اتفاقی افتاده ممکن بود سیمین خانم منو اذیت کنه .
-سلام خانم . من اومدم اینجا یکم کمک کنم آقا منو فرستادند پایین که کمک بقیه کنم گفت نیازی به من نداره
زینب با شک بهم نگاه کرد . بهم نزدیک شد و گفت :
_تو دیشب برنگشتی توی اتاقت !! کجا خوابیدی نکنه توی اتاق خان موندی ؟؟
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم . جوابی نداشتم که بگم پس سکوت کردم .
زینب بهم نزدیک شد و بازوم رو چنگ زد :
_با تواما دختر جواب بده دیشب اتفاقی برات افتاد !؟ کسی بلایی سرت آورد !! دوستای خان بهت دست درازی کردند !؟
اشک از چشمهام اومد . چقدر بیکس و کار بودم که هرکسی از راه میرسید بلایی سرم میآورد
-نه خانم دوستای آقا کاری به کارم نداشتند یعنی آقا نذاشت ولی خود آقا ...
دستهای زینب از دور بازوم شل شد با حالت ناباوری گفت :
_ نگو که بین تو و خان اتفاقی افتاده !؟
نگاه ازش گرفتم و لب زدم :
_افتاده
من دیگه دختر نیستم خانم !! نمیخواستم به کسی بگم شما پرسیدید تورو خدا به خانم نگید ممکنه منو تنبیه کنه خواهش میکنم
زینب با ابرو اشاره ای به رختا کرد و گفت :
_اینا رو ول کن دنبالم بیا .
-اما خانم ...
-گفتم ولشون کن به یکی میگم پهنشون کنه دنبالم بیا
سرم رو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم :
_چشم خانم .
همون کاری که زینب گفت رو انجام دادم و پشت سرش راه افتادم .
خدا خدا میکردم نره توی اتاق سیمین خانم .
شکر خدا نرفت به جاش رفتیم توی آشپزخونه . زینب صورت سرد و رفتار خشنی داشت اما حسی بهم میگفت که اون چیزی نیست که داره نشون میده .
-بشین برات کاچی درست کنم بخوری !
با حالت سوالی گفتم :
کاچی اون دیگه چیه !؟
- یه رسمه که به دختری که رفته حجله و زنی که تازه زاییده میدن حالا وقت کردم بهت یاد میدم چطوری بپزیش . من به کسی نمیگم چه اتفاقی افتاده توام نگو . برات شر میشه
-چشم خانم .
زینب برام کاچی رو درست کرد .
اول که بهش نگاه کردم چندان رنگ خوبی نداشت اما وقتی خوردم مزهای که داد حالم رو بهتر کرد و باعث شد با ولع بیشتری بخورم بعدم انگار آبی روی آتیش بود و حالم رو بهتر کرد.
وقتی تا تهش رو خوردم سرم رو بلند کردم دیدم زینب داره با حالت خاصی بهم نگاه میکنه
چند لحظه اثری از اون سردی همیشگی تو نگاهش ندیدم اما همینکه دید دارم نگاه میکنم اخمی کرد و دست از نگاه کردن بهم برداشت . با سردی گفت :
_خوردی !؟
-بله خانم دستتون درد نکنه
سرش رو بالا و پایین کرد و گفت :
_نوش جون بیا نزدیکتر کارت دارم . خودم رو بهش نزدیک کردم و با حالت سوالی بهش زل زدم
-ببین چی میگم دخترجون این اتفاقی که افتاده رو باید فراموش کنی . نباید به هیچکس بگی حتی سیمین خانم ، اگر حتی یه کلمه حرف بزنی شر برای خودت درست کردی .
زلیخا مثل زن قبلی خان نیست که خانم تونست و راحت حان رو از راه بدرش کرد تو حرفی بزنی جونت رو از دست میدی پس طوری رفتار میکنی که انگار اتفاقی نیفتاده فهمیدی !؟
-چشم خانم
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.