.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 145 "
از دادی که کشیدم ترسید و تند از جاش بلند شد و تند تند لباساش رو پوشید و از اتاق رفت بیرون .
منم همینطور با حالت زاری به اطراف نگاه میکردم . کل اتاقم بهم ریخته بود باورم نمیشد من این کار رو کرده باشم .
ولی خوب خون روی ملافه گوای اون بود که این اتفاق افتاده و من اشتباه پدرم رو انجام داده بودم . منی که تموم عمر به خودم قول داده بودم راه پدرم رو نرم ولی همون اشتباه رو کرده بودم .
الان چطوری باید توی چشمهای زلیخا نگاه میکردم !!
با یاداوری کارم کل دنیا دوباره روی سرم خراب شد .
امیدوار بودم که این دختره رو کسی ندیده باشه که از اتاق من بیرون میره . آب دهنم رو با صدا قورت دادم و از جام بلند شدم . لباسام رو پوشیدم .
بس که اوضاع اتاق بد بود حالم داشت بهم میخورد خودم شروع کردم به تمیز کردن حتی دوست نداشتم دیگه کسی بیاد اینجا رو تمیز کنه .
همینطور که در حال تمیز کاری بودم که در اتاق به صدا در اومد و بعد در باز شد و محمد اومد توی اتاق . با تعجب به من و بعد اتاق نگاه کرد .
-خان شما دارید چکار میکنید !؟
خودم رو صاف کردم و با مکث گفتم :
_دارم اینجا رو تمیز میکنم .
محمد اخمی کرد و کامل وارد اتاق شد بعد اینکه در رو بست گفت :
_آقا چرا شما تمیز کنید خدمتکار هست شما خان هستید این کار رو نباید بکنید .
اومد سینی رو از دستم بگیره که با عصبانیت غریدم :
_نمیخوام دیگه هیچ زنی وارد اتاقم بشه محمد خودت میتونی هم به کارای من برسی هم تمیزکاری کنی بسمالله نمیتونی خودم کارای خودم رو میکنم نیاز به هیچکسی ندارم .
محمد با تعجب بهم نگاه کرد :
_ برای چی آقا اتفاقی افتاده !؟ پریسیما کاری کرده !؟ اینو بدین به من خیلی عصبی هستید .
سینی رو بزور از دستم گرفت و گذاشت روی میز با مکث گفت :
_حالا تعریف کنید چیشده آقا !!
با کلافگی دستی توی موهام کشیدم چجوری بهش میگفتم چه اتفاقی افتاده ! یکم سکوت کردم و بعد شروع کردم به تعریف کردن :
_ دیشب خیلی مست بودم حالم دست خودم نبود بعد اتفاقی که نباید بین منو پریسیما افتاد .
محمد با خنده بهم نگاه کرد :
_ بخاطر همین عصبی هستید آقا !! اتفاقی نیفتاده که بین خان و خانزادهها این چیزها عادیه بخاطر این ناراحت نباشید خان ، تموم خدمتکارای این عمارت برای شما هستند هروقت که خودتون امر کنید میتونند در اختیارتون باشند
من دیگه با کی داشتم درد و دل میکردم حرفهای محمد از همه بدتر بود با تشر گفتم :
_مگه اینجا حرم سراست که با هرکسی دلم بخواد بخوابم و رابطه برقرار کنم هااان !! منو بگو دیگه اومدم به کی گفتم والا ...
من الان ناراحتم محمد . هم به زلیخا توی نبودش خیانت کردم هم به اون دختره بد کردم
-خان شما بخواید به این چیزا فکر کنید خودتون رو اذیت میکنید الان هم طوری رفتار کنید که اتفاقی نیفتاده .
جز من کسی اون دختره رو ندید خودمم میرم سراغش یه پولی چیزی میدم بهش دهنش رو میبندم شما نگران نباشید .
الان هم بشنید من اینجا رو تمیز میکنم آقا از این به بعد خودم کاراتون رو انجام میدم .
نامطمئن به محمد نگاه کردم یعنی واقعا با دادن پول دختره دهنش رو میبست !؟
****
" پریسیما "
زیر دلم خیلی درد میکرد ولی جرات نداشتم به کسی بگم که چه اتفاقی افتاده . فکر میکردم خان از من خیلی خوشش میاد ولی با این واکنشی که نشون داد فهمیدم خیال خام کرده بودم اون اصلا علاقه ای به من نداشت .
جراتم نمیکردم برم طبقهی بالا تا اتاقش رو تمیز کنم میترسیدم دوباره باهاش چشم تو چشم بشم .
اتفاقات دیشب دوباره از جلوی چشمم رد شد حس خیلی خوبی کل وجودم رو گرفت ولی با اتفاقای بعدش پوکر شدم و این حس خوش برام زهر شد .
همینطور که داشتم رختا رو پهن میکردم زیر دلم تیری کشید که ناخودآگاه دستی زیر دلم گذاشتم و خم شدم .
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 145 "
از دادی که کشیدم ترسید و تند از جاش بلند شد و تند تند لباساش رو پوشید و از اتاق رفت بیرون .
منم همینطور با حالت زاری به اطراف نگاه میکردم . کل اتاقم بهم ریخته بود باورم نمیشد من این کار رو کرده باشم .
ولی خوب خون روی ملافه گوای اون بود که این اتفاق افتاده و من اشتباه پدرم رو انجام داده بودم . منی که تموم عمر به خودم قول داده بودم راه پدرم رو نرم ولی همون اشتباه رو کرده بودم .
الان چطوری باید توی چشمهای زلیخا نگاه میکردم !!
با یاداوری کارم کل دنیا دوباره روی سرم خراب شد .
امیدوار بودم که این دختره رو کسی ندیده باشه که از اتاق من بیرون میره . آب دهنم رو با صدا قورت دادم و از جام بلند شدم . لباسام رو پوشیدم .
بس که اوضاع اتاق بد بود حالم داشت بهم میخورد خودم شروع کردم به تمیز کردن حتی دوست نداشتم دیگه کسی بیاد اینجا رو تمیز کنه .
همینطور که در حال تمیز کاری بودم که در اتاق به صدا در اومد و بعد در باز شد و محمد اومد توی اتاق . با تعجب به من و بعد اتاق نگاه کرد .
-خان شما دارید چکار میکنید !؟
خودم رو صاف کردم و با مکث گفتم :
_دارم اینجا رو تمیز میکنم .
محمد اخمی کرد و کامل وارد اتاق شد بعد اینکه در رو بست گفت :
_آقا چرا شما تمیز کنید خدمتکار هست شما خان هستید این کار رو نباید بکنید .
اومد سینی رو از دستم بگیره که با عصبانیت غریدم :
_نمیخوام دیگه هیچ زنی وارد اتاقم بشه محمد خودت میتونی هم به کارای من برسی هم تمیزکاری کنی بسمالله نمیتونی خودم کارای خودم رو میکنم نیاز به هیچکسی ندارم .
محمد با تعجب بهم نگاه کرد :
_ برای چی آقا اتفاقی افتاده !؟ پریسیما کاری کرده !؟ اینو بدین به من خیلی عصبی هستید .
سینی رو بزور از دستم گرفت و گذاشت روی میز با مکث گفت :
_حالا تعریف کنید چیشده آقا !!
با کلافگی دستی توی موهام کشیدم چجوری بهش میگفتم چه اتفاقی افتاده ! یکم سکوت کردم و بعد شروع کردم به تعریف کردن :
_ دیشب خیلی مست بودم حالم دست خودم نبود بعد اتفاقی که نباید بین منو پریسیما افتاد .
محمد با خنده بهم نگاه کرد :
_ بخاطر همین عصبی هستید آقا !! اتفاقی نیفتاده که بین خان و خانزادهها این چیزها عادیه بخاطر این ناراحت نباشید خان ، تموم خدمتکارای این عمارت برای شما هستند هروقت که خودتون امر کنید میتونند در اختیارتون باشند
من دیگه با کی داشتم درد و دل میکردم حرفهای محمد از همه بدتر بود با تشر گفتم :
_مگه اینجا حرم سراست که با هرکسی دلم بخواد بخوابم و رابطه برقرار کنم هااان !! منو بگو دیگه اومدم به کی گفتم والا ...
من الان ناراحتم محمد . هم به زلیخا توی نبودش خیانت کردم هم به اون دختره بد کردم
-خان شما بخواید به این چیزا فکر کنید خودتون رو اذیت میکنید الان هم طوری رفتار کنید که اتفاقی نیفتاده .
جز من کسی اون دختره رو ندید خودمم میرم سراغش یه پولی چیزی میدم بهش دهنش رو میبندم شما نگران نباشید .
الان هم بشنید من اینجا رو تمیز میکنم آقا از این به بعد خودم کاراتون رو انجام میدم .
نامطمئن به محمد نگاه کردم یعنی واقعا با دادن پول دختره دهنش رو میبست !؟
****
" پریسیما "
زیر دلم خیلی درد میکرد ولی جرات نداشتم به کسی بگم که چه اتفاقی افتاده . فکر میکردم خان از من خیلی خوشش میاد ولی با این واکنشی که نشون داد فهمیدم خیال خام کرده بودم اون اصلا علاقه ای به من نداشت .
جراتم نمیکردم برم طبقهی بالا تا اتاقش رو تمیز کنم میترسیدم دوباره باهاش چشم تو چشم بشم .
اتفاقات دیشب دوباره از جلوی چشمم رد شد حس خیلی خوبی کل وجودم رو گرفت ولی با اتفاقای بعدش پوکر شدم و این حس خوش برام زهر شد .
همینطور که داشتم رختا رو پهن میکردم زیر دلم تیری کشید که ناخودآگاه دستی زیر دلم گذاشتم و خم شدم .
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.