.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 229 "
بدو سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم . در سرویس رو باز کردم و شروع کردم به عق زدن !!
صدای سینا و مادرش رو از پشت در شنیدم :
_خوبی دخترم !؟ چیشد عزیزم !؟
دستی به دیوار زدم و بزور خودم رو بالا کشیدم دست و روم رو شستم و بعد از سرویس اومدم بیرون . سینا با نگرانی بهم نگاه کرد :
_ خوبی عزیز دلم !؟ چت شد یهویی !!
-خوبم ...نمیدونم حس کردم حالا تهوع دارم .
دستی پشت کمرم گذاشت و منو سمت جلو هدایت کرد :
_ بیا بریم بشینیم حتما چون سرکار خیلی به خودت سخت میگیری اینطوری شدی .
مادرجون هم باهام اومد :
_دخترم چیزی خوردی قبل نهار !؟ شاید مسموم شده باشی !!
روی مبل نشستم . فکرم رفت سمت امروز تا جایی که یادم میاومد چیزی نخورده بودم . سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم :
_نه چیزی نخوردم مادرجون !! نمیدونم چرا اینطوری شدم .
سینا خواست حرف بزنه که صدای سالار اومد :
_مبارکه ، شاید حاملهاست !!
با این حرفش همگی با تعجب سمت اون نگاه کردیم . خیلی اروم از جاش بلند شد و سمت ما قدم برداشت بهمون که رسید خندهای کرد :
_چیه چرا تعجب کردید !؟ من دکترما حرفی رو هوا نمیزنم ، ممکنه حامله باشه علائمت رو بگو دلین ...
-عادت ماهیانهات عقب افتاده !؟
به حرفش فکر کردم این ماه دو هفته عقب افتاده بود و من اصلا فکرم سمت این نمیرفت چون توی مجردیم عقب و جلو میزد :
_ اره دو هفته است که عقب افتاده .
سالار نگاه مرموزی بهم انداخت :
_خوب این از اولیش حالت تهوع و سرگیجه !؟
مثلا از بوی غذایی بدت بیاد...
_اره همین الان همین اتفاق برام افتاد
-پس حاملهای ...
مادرجون خیلی خوشحال شد و اومد سمتم و گونهام رو بوسید :
_وای دخترم با اینکه باید ازمایش بدی تا مطمئن بشیم ولی من به سالار خیلی مطمئنم اون دکتر خیلی قهاریه !!
برگشت سمت سینا و به اونم تبریک گفت :
_ به توام خیلی تبریک میگم پسرم قراره نوه داربشم خیلی خوشحالم .
سینا که نگاهش به من بود لبخندی زد و گفت :
_ممنونم مامان .
اما من برعکس خوشحالی بقیه یه چیزایی توی سرم میچرخید !! تا جایی که من میدونستم سینا عقیم بود پس الان چطوری من حامله شده بودم !؟ نگاه به سالار انداختم که با نگاه چندشش بهم زل زده بود :
_ یا سالار دروغ گفته ...
نگاهی به سینا انداختم :
_یا اینکه سینا ، سینا نبود... اون ...
نتونستم به فکرم ادامه بدم . حتی فکر کردن بهش منو ازار میداد . ناباور دستم رو مشت کردم این نمیتونست امکان داشته باشه یعنی من با شایگان ازدواج کرده بودم !؟ ولی این سینا بود
با اینکه شباهت خیلی زیادی بهش میداد اما طرز رفتارش ، چشمهاش حرف زدنش حتی سکس باهاش با اون شایگان عوضی فرق داشت نمیتونست اون باشه . باور نمیکردم .
حتما سالار دروغ گفته بود سینا عقیم نبود اره همینطور بود ، نباید الکی فکرای بیخود میکردم...
دست مادرجون روی دستم نشست :
_ دخترم !؟
نگاه وحشت زده ام رو از سینا گرفتم و به مادرجون زل زدم . نمیدونم مادرجون چی توی نگاهم دید که دستش رو جلو اورد و گذاشت روی صورتم :
_دخترم خوبی !؟ چرا این شکلی شدی ! انتطار اینو نداشتی !؟
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 229 "
بدو سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم . در سرویس رو باز کردم و شروع کردم به عق زدن !!
صدای سینا و مادرش رو از پشت در شنیدم :
_خوبی دخترم !؟ چیشد عزیزم !؟
دستی به دیوار زدم و بزور خودم رو بالا کشیدم دست و روم رو شستم و بعد از سرویس اومدم بیرون . سینا با نگرانی بهم نگاه کرد :
_ خوبی عزیز دلم !؟ چت شد یهویی !!
-خوبم ...نمیدونم حس کردم حالا تهوع دارم .
دستی پشت کمرم گذاشت و منو سمت جلو هدایت کرد :
_ بیا بریم بشینیم حتما چون سرکار خیلی به خودت سخت میگیری اینطوری شدی .
مادرجون هم باهام اومد :
_دخترم چیزی خوردی قبل نهار !؟ شاید مسموم شده باشی !!
روی مبل نشستم . فکرم رفت سمت امروز تا جایی که یادم میاومد چیزی نخورده بودم . سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم :
_نه چیزی نخوردم مادرجون !! نمیدونم چرا اینطوری شدم .
سینا خواست حرف بزنه که صدای سالار اومد :
_مبارکه ، شاید حاملهاست !!
با این حرفش همگی با تعجب سمت اون نگاه کردیم . خیلی اروم از جاش بلند شد و سمت ما قدم برداشت بهمون که رسید خندهای کرد :
_چیه چرا تعجب کردید !؟ من دکترما حرفی رو هوا نمیزنم ، ممکنه حامله باشه علائمت رو بگو دلین ...
-عادت ماهیانهات عقب افتاده !؟
به حرفش فکر کردم این ماه دو هفته عقب افتاده بود و من اصلا فکرم سمت این نمیرفت چون توی مجردیم عقب و جلو میزد :
_ اره دو هفته است که عقب افتاده .
سالار نگاه مرموزی بهم انداخت :
_خوب این از اولیش حالت تهوع و سرگیجه !؟
مثلا از بوی غذایی بدت بیاد...
_اره همین الان همین اتفاق برام افتاد
-پس حاملهای ...
مادرجون خیلی خوشحال شد و اومد سمتم و گونهام رو بوسید :
_وای دخترم با اینکه باید ازمایش بدی تا مطمئن بشیم ولی من به سالار خیلی مطمئنم اون دکتر خیلی قهاریه !!
برگشت سمت سینا و به اونم تبریک گفت :
_ به توام خیلی تبریک میگم پسرم قراره نوه داربشم خیلی خوشحالم .
سینا که نگاهش به من بود لبخندی زد و گفت :
_ممنونم مامان .
اما من برعکس خوشحالی بقیه یه چیزایی توی سرم میچرخید !! تا جایی که من میدونستم سینا عقیم بود پس الان چطوری من حامله شده بودم !؟ نگاه به سالار انداختم که با نگاه چندشش بهم زل زده بود :
_ یا سالار دروغ گفته ...
نگاهی به سینا انداختم :
_یا اینکه سینا ، سینا نبود... اون ...
نتونستم به فکرم ادامه بدم . حتی فکر کردن بهش منو ازار میداد . ناباور دستم رو مشت کردم این نمیتونست امکان داشته باشه یعنی من با شایگان ازدواج کرده بودم !؟ ولی این سینا بود
با اینکه شباهت خیلی زیادی بهش میداد اما طرز رفتارش ، چشمهاش حرف زدنش حتی سکس باهاش با اون شایگان عوضی فرق داشت نمیتونست اون باشه . باور نمیکردم .
حتما سالار دروغ گفته بود سینا عقیم نبود اره همینطور بود ، نباید الکی فکرای بیخود میکردم...
دست مادرجون روی دستم نشست :
_ دخترم !؟
نگاه وحشت زده ام رو از سینا گرفتم و به مادرجون زل زدم . نمیدونم مادرجون چی توی نگاهم دید که دستش رو جلو اورد و گذاشت روی صورتم :
_دخترم خوبی !؟ چرا این شکلی شدی ! انتطار اینو نداشتی !؟
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.