برای آخرین بار میگم:
باور کنید به جان مادرم، مشکل روانی ندارم. اگه خیالم از کار و اقامتم راحت بود اون موقع میدید که چه آدم سر به راه و حتی شادی هم هستم! حالا ۳۴ سالمه و از ۱۵ سالگی کار کردم. کل سرمایهی زندگیم با قرض شد ۴۷۰۰ یورو که تمامش رو همسرسابقم ازم گرفت و حالا هم به دلیل امنیتی راه برگشتی به ایران ندارم. در واقع توان ماندن در زندان رو ندارم...
اینجا هم در آلمان تا آخر فوریه بهم وقت دادن کار مرتبط با رشتهم پیدا کنم و زدن زیر ۶ ماه اقامتی که قبلاً داده بودن.
حالا تنها کارم اینه که در خانهم بمانم تا آخرین لحظه.
بدون اینکه چیزی تقصیر من باشه، صرفاً در یک شوک اسفناک و هولناک گیر کردم. و سالهاست که ادامه داره.
همچنان شانسهای نهایی رو امتحان میکنم و این متن به معنی پایان چیزی نیست. فقط چند تا جمله تو عصبانیت میگم:«من دیگه به کمک کسی نیاز و باور ندارم. من دیگه هیچکسی رو نمیشناسم. میخوام خودم رو گم کنم.»
باور کنید به جان مادرم، مشکل روانی ندارم. اگه خیالم از کار و اقامتم راحت بود اون موقع میدید که چه آدم سر به راه و حتی شادی هم هستم! حالا ۳۴ سالمه و از ۱۵ سالگی کار کردم. کل سرمایهی زندگیم با قرض شد ۴۷۰۰ یورو که تمامش رو همسرسابقم ازم گرفت و حالا هم به دلیل امنیتی راه برگشتی به ایران ندارم. در واقع توان ماندن در زندان رو ندارم...
اینجا هم در آلمان تا آخر فوریه بهم وقت دادن کار مرتبط با رشتهم پیدا کنم و زدن زیر ۶ ماه اقامتی که قبلاً داده بودن.
حالا تنها کارم اینه که در خانهم بمانم تا آخرین لحظه.
بدون اینکه چیزی تقصیر من باشه، صرفاً در یک شوک اسفناک و هولناک گیر کردم. و سالهاست که ادامه داره.
همچنان شانسهای نهایی رو امتحان میکنم و این متن به معنی پایان چیزی نیست. فقط چند تا جمله تو عصبانیت میگم:«من دیگه به کمک کسی نیاز و باور ندارم. من دیگه هیچکسی رو نمیشناسم. میخوام خودم رو گم کنم.»