نبض احساس⚡️


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Цитаты


باید از هر خیال، امیدی جست هر امیدی خیال بود نخست🍃☘️

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Цитаты
Статистика
Фильтр публикаций


من فقط به جنبه های خوبِ آدم ها توجه میکنم...
از آن جایی که خودم بی عیب و نقص نیستم ؛
علاقه ای به کشفِ خطاهایِ دیگران ندارم....


✍️ #گاندی
❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


وَإِنَّ رَبَّكَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَشْكُرُونَ
ترجمه:
و بی‌شک پروردگارت بر مردم فضل و بخشش دارد، ولی بیشتر مردم شکرگزاری نمی‌کنند. (سوره نحل، آیه 83)


@NaBzEhSsasss


آری از پشت کوه آمده ام..!

چه می‌دانستم اينور کوه بايد برای ثروت، حرام خورد... برای عشق، خيانت کرد... برای خوب ديده شدن، ديگری را بد نشان داد... و براي به عرش رسيدن، بايد ديگری را به فرش کشاند..!

وقتی هم با تمام سادگی دليلش را می‌پرسم، می‌گویند: " از پشت کوه آمده‌ای...! "

ترجيح می‌دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه‌ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگ‌ها باشد تا اينکه اينورِ کوه باشم و گرگ‌وار ، انسانیت را بدَرَم..!

✍ #محمد_بهمن_بيگی


❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


خدا مهربان‌تر ازین حرف ها است پس می‌شود که خیلی ها راحت به خدا اعتماد کرد و همه‌چی را سپرد دست او.
لبخندی زدم یکمی احساس راحتی می‌کردم چقدر حس قشنگی است وقتی به خدا اعتماد می‌کنی و همه‌چی را می‌سپاری به او و بدون شک که او بهترین ها را برایت رقم می‌زند فقط و فقط به او بسپار و منتظر بمان...
دیر وقت می‌شد که سری به دفترچه خاطرات خود نزده بودم با لبخند رفتم و با یک قلم دوباره سر جایم برگشتم نشستم و شروع کردم به نوشتن از تمام این روزهائی که ننوشته بودم نوشتم از امید دوباره خودم هم نوشتم بعد رفتن مادرم دوباره به زندگی خوب اميدوار بودم حس و حال عجیبی داشتم و باور به خدا داشتم تمامش را سپردم به خدا و بعد از این به هیچی فکر نمی‌کنم.
صدائی دَر شد متعجب از این که کی است رفتم طرف دَر اما هر چی صدا زدم که کی است؟ کسی جواب نداد با فکر این‌که اطفال کوچه دارن بازی میکنن بی‌خیال شدم و برگشتم به خانه جند لحظه نگذشت که دوباره صدائی دَر شد این‌بار یکمی ترسیدم برگشتم و گفتم: بچه‌ها بار دگه دَر نزنین.
که بازم یکی دَر زد با اعصبانیت دَر را باز کردم تا خواستم لب باز کنم که یکی دهنم را محکم گرفت و داخل خانه شد با ترس به نفر روبرو دیدم رنگ از صورتم رفت او این‌جا چی‌کار می‌کرد...؟
دست اش را از روی دهنم پس کرد و با لبخندی کثیفی گفت: مینه جان مهمان را داخل خانه دعوت نمی‌کنی...؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: این‌جا چی‌کار می‌کنی...؟
خندید و گفت: وای کسی مهمان را اینطور نمی‌گوید که.
طرفش دیدم و گفتم: پدرم خانه نیست حالا برو هر وقت او برگشت دوباره بیا.
نزدیکم شد و گفت: من با پدرت کاری ندارم من تو را کار دارم.
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: چی‌کار داری...؟
هی داشت نزدیکم می‌شد منم کم کم به عقب می‌رفتم که گفت: دنبال پول خود آمدیم.
در دلم لعنتی برایش فرستادم او خوب می‌فهمید که من نمی‌توانستم به تنهایی آن‌قدر پول را پیدا کنم بازم خودم را از دست ندادم و سر تکان دادم به عقب برگشتم که دستم را محکم گرفت و گفت: کجا...؟
طرفش دیدم و گفتم: میرم تا پول ات را بیارم.
بلند خندید و گفت: می‌خواهی مرا فریب بدهی تو آن‌قدر پول را پیدا کرده نمی‌توانی.
با جديت لب زدم: پول ات آماده است دستم را رها کو تا برایت بیارم.
دستم را رها کرد با عجله به آشپزخانه رفتم و یک کارد برداشتم و به دهلیز برگشتم دیدم که او هم له داخل می‌آمد دست‌هایم می‌لرزید واقعاً ترسیده بودم بازم خودم را دست ندادم که نزدیکم شد و گفت: حالا می‌خواهی که من را فریب بدهی.
آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: نخیر چرا باید فریب ات بدهم.
کاملاً نزدیکم شد حس و حال خوبی نداشتم زود کارد از پُشت سرم کشیدم وقتی به خود آمدم دیدم که لباس سفید اش خونی شده و دست منم پُور از خون است نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: برو گمشو بیرون.
کم کم به پُشت سر رفت و گفت: به راحتی از دستم خلاصی نداری.
رفت به حویلی و فکر کنم به برادر خود زنگ زد با عجله رفتم طرف دستشوئی دست‌هایم را شستم بیرون رفتم دیدم که برادرش آمده و هی سوال می‌پرسد رفتم به حویلی و گفتم: فکر کنم زیادی خون از دست داده خوبتر است تا زودتر بروین به شفاخانه.
از خانه خارج شدن نفسی راحتی کشیدم و رفتم به اتاق خودم فکرم درگیر بود یعنی واقعاً من امیر را زخمی کردم... قطعاً که گناه از من نبود اگر زخمی اش نمی‌کردم به ضرر خودم تمام می‌شد.


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_دوازدهم
#نویسنده_فَریوش

با خود لب زدم: راضی‌ام به رضایت یا الله.
رفتم طرف دستشوئی بعد ای که وضو گرفتم تا وقتی برگشتم صدائی آذان به گوشم رسید چشم‌هایم را بستم و آرامشی خاصی را حس کردم چقدر این کلمات آسمانی حس خوبی داشت بعد اتمام آذان رفتم نماز خود را ادا کردم روی ساجده نشستم و قرآن‌کریم تلاوت کردم بعد دستم را بلند کردم و با بُغض گفتم: خدایا صدایم را می‌شنوی مگه نه...؟ خدایا بنده خودت تورا صدا می‌زند یا الله تمام مشکلاتم را حل بخیر کن هژده سال زندگی‌ام را با سختی سپری کردم شایدم برای عذاب این دنیا برایم کافی باشد دیگر نگذار که این‌قدر اذیت شوم بیشتر از صبرم درد دیدم، خدایا رفتار سرد پدرم را دیدم، مزه لت و کوب اش را دیدم، دیدم که چطور مادرم پیش چشمان خودم درد را تحمل می‌کرد، نبود مادرم را دیدم یتیم شدم خدایا فکر نمی‌کنی که دیگر برای یک نفر این‌قدر درد کافی است...؟
اشک‌هایم تمام صورتم را خیس کرده بود سرم را بالا کردم و دوباره گفتم: خدایا خودت بهتر می‌فهمی که زندگی‌ام را چطور رقم بزنی اما، من خیلی وقت می‌شود که بُریدم دیگر حال قوی بودن ندارم دیگر نمی‌توانم که قوی باشم یا الله مرا نزد خودت بخواه تمام بنده هایت مرا اذیت می‌کند اصلاً اونا میگن که تو چرا مرا دختر آفریدی و می‌خواهند مرا مثل یک برده به یکی بدهند.
اشک ریختم شاید اشک‌هایی مان از دردهایی ما کم نکنند اما بهترین راهی راحت شدن بود یکمی از دردهایی ما کم می‌شد.
از جایم بلند شدم و اشک‌هایم را با دست پاک کردم چون کسی را نداشتم تا باشد و اشک‌هایم را پاک کند لبخندی تلخی زدم دیگر باید عادت می‌کردم با این زندگی و تنهایی.
بعد روزها خواستم تا یکمی به خانه رسیدگی کنم شاید خانه بزرگی نداشته باشیم اما بازم شکر بود تمام خانه را پاک کردم با خسته‌گی به اطراف دیدم تمامش برق می‌زد لبخندی زدم و رفتم برای خودم چای دَم کردم که تا از خسته‌گی ام کم شود به اتاق خودم برگشتم به تمام اتاق زُل زدم تمام عمرم را این‌جا زندگی کرده بودم و بعد هر بار سختی به این‌جا پناه آورده بودم من به خود قول داده بودم که کم نياورم و ادامه می‌دهم اما، این‌طور نشد و من زیادی وعده خلاف بودم برای مادرم هم وعده داده بودم که کم نياورم و اشک نریزم اما من زدم زیر قول که برای مادرم داده بودم از تمام این مشکلات کرده نبود مادرم سخت می‌گذشت و حق هم داشتم او بود که من آن‌قدر قوی بودم و اگر گاهی کم می‌آوردم با دیدن مادرم دوباره سر پا می‌شدم اما حالا دیری می‌شود که دوباره سر پا نشدم.
صدائی زنگ موبایل بلند شد می‌فهمیدم که شهرام است حالا جز او کسی را نداشتم که احوال مرا بپرسد می‌فهمیدم که حال اونم خوب نیست حق هم داشت نمی‌توانست که برای زندگی من و خودش زندگی خواهر خود را خراب کند موبایل را جواب داد با خسته‌گی گفت: مینه...
دیگر مثل قبل با نشاط حرف نمی‌زد با شنیدن صدائی خسته‌اش بُغض کردم و گفتم: بلی...
که دوباره گفت: چرا پدرت در مقابل دختر خود این‌قدر بد است...؟
اشک‌هایم ریخت لبخندی تلخی زدم و گفتم: سوالی جالبی است، سوالی که خودم هم جوابش را نمی‌فهمم و یا شاید می‌فهمم و نمی‌خواهم که قبول کنم.
سکوت کرد دوباره گفتم: چی شد...؟
اگرچه از صدائی خسته‌اش همه‌چی معلوم بود دوباره با خسته‌گی گفت: قبول نکرد، حرف اش یک حرف است.
من که می‌فهمیدم که پدرم چقدر سرسخت است و جز حرف خودش حرف کسی دیگری را قبول نمی‌کند منم سکوت کردم همین آخرین راهی مان بود فکر کنم دیگر راهی نداشتیم.
که دوباره گفت: مینه، بیبین نااميد نمی‌شویم همیشه وقت میگن که نااميد شیطان است.
سکوت کردم و چیزی نگفتم چند سال بود که با امید این زندگی می‌کردم که شاید زندگی خوبی را منم با مادرم تجربه کنم اما تمامش آروزو بود و بس...
دوباره گفت: می‌فهمی من یک چیزی شنیدم...
با تعجب گفتم: چی؟
که جواب داد: شنیدم که هر کی به خانه خدا برود و دست خود را روی خانه خدا بگذارد بعد از خدا هرچی بخواهد خدا برایش می‌دهد و من یک تصمیم گرفتم.
دوباره پرسیدم: چی تصمیم؟
دوباره گفت: می‌روم به حج و تو را از خدایم می‌خواهم.
لبخندی زدم این بشر چقدر خوب بود سرن را تکان دادم و گفتم: درست است.
این‌بار با لحن شوخی گفت: تو را از خود می‌کنم دختر لجباز.
آهسته خندیدم که گفت: باید بروم و آماده رفتن شوم هر وقت که رسیدم حتماً برایت زنگ می‌زنم.
نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: الله به همراهت.
موبایل را قطع کرد یعنی امکان این بود که به عشق خود می‌رسیدم یعنی امکان داشت که خدا صدائی مان را بشنود و راه را برای خوشبختی هر دوتایی مان باز کند.


و شاید تا جایی موفق بود اما هیچگاهی مثل او شده نمی‌توانم او زیادی قوی بود صبر داشت.
رفتم به روی حویلی به آسمان تاریک زُل زدم بازم مهتاب تک و خاص بود و ستاره ها دور و بَر را پُور کرده بودند.
در حویلی کوچک ما آهسته آهسته قدم می‌زدم شاید یکمی راحت می‌شدم این افکار مرا یک روزی خواهد کُشت فکر کردن سخت است آن‌قدر فکر کو آخرشم بی نتیجه....
شایدم چند ساعتی قدم زدم دوباره به اتاق برگشتم و روی جای خود دراز کشیدم زندگی من چقدر خسته‌کن و بی معنی شده بود تمامش به همین خواب شدن و بیدار شدن ختم می‌شد و به یک روال روان بود شاید اگر حق رفتن به پوهنتون و ادامه تحصیل داشتم قطعاً که زندگی‌ام این‌طور نبود ما دخترا حتا حق این را نداشتیم تا آینده خود ما را بسازیم همه‌چی ما دست دیگران بود و باید نظر به خواست اونا پیش می‌رفتیم آن‌قدر قید بودیم که بعضی وقت ها میگم خوب است که نفس کشیدن ما دست اونا نیست اگرنه حالا ها نصف روز حق نفس کشیدنم نداشتیم جالب بود اما یک زن هم پیدا نشد که صدا بلند کند بلکه همه تمام گفتار هايشان را قبول کردند و هی نظر به خواست اونا زندگی می‌کنند تا جایی منم فرق با اونا نداشتم تصمیم زندگی منم دست پدرم بود و هرچی که او می‌گفت را باید به روی چشم قبول می‌کردم شاید بعضی اوقات سرپیچی می‌کردم که تمامش به لت کردن خاتمه‌ میافت شاید اگر یکی دیگری بالایم این همه ظلم می‌کرد آن‌قدر درد نداشت اما رفتار سرد پدرم برایم سخت تمام می‌شد شاید کنار آمده باشم تا جایی اما هیچ‌وقتی فراموش نمی‌کنم او روزها را فراموش نمی‌کنم که با یک حرف حق زیر دست و پایش جان می‌دادم یا هم بخاطر دختر بودنم.
دختر بودن سخت است در این‌جا وقتی دختر به دنیا آمدی باید از همه‌چی دست بشوری و همه‌چی را بسپاری دست دیگران و بگذاری تا دیگران برای زندگی ات تصمیم بگیرد، دختر بودن سخت است باید تمام درد ها و سختی ها را تحمل کنی اما، صدایت را نباید بلند کنی و فقط باید خاموش باشی و بس...
دیگر نزدیک هایی صبح بود از جایم بخاطر ادای نماز بلند شدم یادم نمی‌آید که نمازی را قضا کرده باشم یا هم از دستورات اسلام نافرمانی کرده باشم خوب بازم من لایق این زندگی بودم با خود لب زدم: راضی‌ام به رضایت یا الله.

‌‌‌‌‎


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_یازدهم
#نویسنده_فَریوش

اشک‌هایم را پاک کردم و به اتاق برگشتم بعد چشم‌هایم کم کم بسته شد...
صبح از خواب بیدار شدم سرم درد داشت به سختی از جایم بلند شدم و رفتن دست و صورتم را شستم چشم‌هایم سیاهی می‌کرد حتا توان راه رفتن نداشتم.
سر جایم دراز کشیدم از درد زیاد چشم‌هایم را محکم بستم یکمی گذشت که با صدائی زنگ موبایل چشم‌هایم را باز کردم به سختی سر جایم نشستم و به شماره شهرام چشم دوختم بازم تماس گرفته بود تا حال حتماً از همه‌چی با خبر شده نفسی عمیقی کشیدم و به زنگ جواب دادم با صدائی خسته‌اش گفت: سلام.
دیگر آن‌قدر سرشار نبود منم با خسته‌گی گفتم: علیکم السلام.
صدائی نفس هایش می‌آمد که هی پُشت سر هم نفس هائی عمیقی می‌کشید دوباره گفت: چرا پدر ات این‌کار را می‌کند؟
چشم هایم را  بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم بعد لب زدم : من از هیچی با خبر نیستم، فقط می‌فهمم که پدرم یک شرط گذاشته من حتا از او شرط خبر نیستم شهرام.
با اعصبانیت گفت: بسیار زیاد میبخشی اگرچه پدرت است ولی، اصلاً انسان نیست او شرط چی بود که ای مانده بود.
بی حال چشم‌هایم را باز کردم و گفتم: چی شرط...؟
نفس نفس می‌زد گفت: پدر ات می‌گوید که شما یک دختر برایم بدهید من دختر خود را برای‌تان می‌دهم.
با شنيدن اين حرف مو در بدنم ایستاده شده کلاً حال خود را فراموش کردم و با لکنت گفتم: یعنی چی؟
با اعصبانیت گفت: او رسماً خواهر مرا می‌خواهد، من نمی‌توانم که بخاطر خوشی خود زندگی خواهرم را خراب کنم.
سری تکان دادم و گفتم: شهرام از طرف پدرم من معذرت می‌خواهم.
نفسی عمیقی کشید و گفت: تو چرا باید معذرت بخواهی، امروز خودم میرم و همراهش حرف می‌زنم.
با بُغض گفتم: اگر قبول نکرد چی...؟
بعد چند لحظه گفت: قبول می‌کند، چرا نباید قبول کند...؟
اشک‌هایم ریخت و گفتم: خودت که خبر شدی از شرط...
با اطمینان گفت: آن‌قدر برایش پول بدهم که بتواند برای خود یک خانمی دیگری بگیرد اما باید قبول کند که ما باید ازدواج کنیم.
لبخندی تلخی زدم من پدرم را خیلی ها خوب بلد بودم حرف اش یک حرف بود و هیچ وقتی از حرف خود نمی‌گذشت شهرام خداحافظی کرد موبایل را سر جایش ماندم سکوت کرده بود حتا دیگر اشکی برایم نمانده بود باید چی‌کار می‌کردم...؟
بازم باید تسلیم تقدیر می‌شدم و می‌گذاشتم و می‌دیدم که بازم چی سرنوشتی برایم رقم زده.
خسته شده بودم از بودن در خانه و حال بیرون رفتن را هم نداشتم دوباره سر جایم دراز کشیدم و به سقف زُل زدم شایدم و با خود فکر کردم شایدم گناه از من بود نباید عاشق می‌شدم و نباید اجازه این را می‌دادم که شهرام عاشق من می‌شد ولی، این چیزی بود که اتفاق افتاده بود و کاری از دست من ساخته نبود. چقدر سخت است که میبینی زندگی ات رو به نابودی است اما کاری از دست ات ساخته نیست و فقط باید بنشینی و تماشا کنی مانند یک فلم غم‌انگیز که با دیدن هر قسمت اش گریه می‌کنی و درد اش را خیلی ها حس می‌کنی...
نفسی عمیقی کشیدم داشتم هی بُغض ام را قُورت می‌دادم می‌خواستم قوی باشم اما منم تا سرحد مرگ از قوی بودن خسته شده بودم منم می‌خواستم که دختر نازدانه پدر و مادر باشم، دختری باشم نازنازی و دل نازک که به اندک حرف قهر کنم و گریه کنم بعد یکی بیایه و همراهم حرف بزنه و آرامم کند شایدم بودن تک دختر مادر و پدر آروزو زیادی ها بود ولی، یکی بیاید و از من بپرسد که دختر تک بودن یعنی چی...؟
دختر تک بودن یعنی تو باید قوی باشی تا مادر ات اذیت نشود و باید با تمام مشکلات کنار بیایی حتا تنفر پدر ات...
دیگر حال و هوای هیچی را نداشتم‌ و هیچی مثل گذشته نبود برایم در گذشته مادرم را داشتم ولی حالا دختری تنهایی بودم که عاشق شده و قرار است که شکست عشقی را تجربه کند شایدم دردآور باشد اما می‌توانستم که از پس اش بربیایم وقتی توانستم با نفرت که پدرم در مقابل من داشت کنار بیایم می‌توانستم که با دوری از عشق خودم کنار بیایم شاید یکمی مدت زمان را دربر بگیرد اما مطمئن هستم که می‌گذرد و شایدم یک روزی زندگی به روی من لبخند بزند و روی خوش اش را نشان بدهد یا هم شاید با مرگ راحت شوم و من چقدر منتظر گزینه دوم بودم که بروم نزد مادرم در این دنیا آدم‌ها هیچ وقتی هوایم را نداشتند جز مادرم اگر بمیرم شاید خداوند هوایم را داشته باشد.
چشم‌هایم را با خسته‌گی باز کردم و با خود گفتم: خدایا، نفسم را بگیر خسته‌ام...
کم کم چشم‌هایم بسته شد و دیگر چیزی نفهمیدم...
با خسته‌گی از جایم بلند شدم به اطرافم دیدم همه جا تاریک بود یعنی چقدر خوابیده بودم من به سختی از جایم بلند شدم رفتم بیرون هیچکی نبود آهسته به اتاق دیگر رفتم دیدم پدرم هم نبود یعنی امشب به خانه نیامده بی‌خیال شانه بالا انداختم رفتم به آشپرخانه و یگان چیزی خوردم چون اصلاً حال نداشتم به چهار طرف دیدم چقدر نبود مادرم معلوم می‌شد به هر طرف خانه که می‌دیدم یاد و خاطرات مادرم بود، مادرم کوشش کرد که منم مثل او قوی باشم


در کدام غزوه حضرت محمد (ص) با لشکر مشرکان قریش جنگید؟
Опрос
  •   غزوه بدر
  •   غزوه احد
  •   غزوه خندق
46 голосов


چه کسی قرآن را جمع‌آوری و تدوین کرد؟
Опрос
  •   حضرت علی (ع)
  •   حضرت ابوبکر (رض)
  •   حضرت عثمان (رض)
43 голосов


۴ چيز را هرگز فراموش نكن

به همه نمیتوانى کمک كنى
همه چيز را نمیتوانى عوض كنى
همه تو را دوست نخواهند داشت
همه را نمیتوانى راضى نگه دارى

پس آنطور كه خودت دوست دارى زندگى كن!

❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


وَإِنَّ رَبَّكَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَشْكُرُونَ
ترجمه:
و بی‌شک پروردگارت بر مردم فضل و بخشش دارد، ولی بیشتر مردم شکرگزاری نمی‌کنند. (سوره نحل، آیه 83)

@NaBzEhSsasss


اش را تجربه کردم حس می‌کردم که باقی زندگی‌ام هم تاریکی است و من آفریده شدیم تا روزهائی بد را زندگی کنم.
کتابچه را سر جایش قرار دادم و دوباره سر جایم دراز کشیدم ولی اصلاً خوابی نبود که سراغ منِ بیچاره بیاید تا چند ساعتی این دردها را فراموش کنم، نزدیک دیوانه شدن بودم یک‌بار بی‌حس و یک‌بار آنقدر دردمند که از فکر زیاد تا سرحد مرگ می‌رفتم‌.
طرف ساعت دیدم که تازه دوزاده شب بود چرا ساعت‌ها نمی‌گذشت؟!
چرا همه‌چی با من مشکل پیدا کرده بود؟!
خودم را بغل کردم چون کسی را نداشتم که مرا بغل می‌کرد و برایم دلداری می‌داد و در گوشم هی تکرار می‌کرد که تنها نیستی.
بدترين درد دنیا تنها بودن است و یا هم تشنه محبت باشی زیادی سخت است وقتی پدر ات بالای سرت باشد ولی محبت خود را ازت دریغ کند.
آهسته از اتاق خارج شدم و رفتم روی حویلی به آسمان تاریک زُل زدم امشب ماه نبود، زندگی منم دقیقاً عین همین آسمان بود همان‌قدر تاریک و ماه زندگی منم نبود ماه من مرا تنها گذاشت و رفت، او رفت و با رفتنش منم نابود شدم او رفت و راحت شد اما من تا حال دارم عذاب می‌کشم این زندگی برای من مثل یک جهنم است جهنمی که دارم در آتش اش می‌سوزم.
طرف آسمان زُل زدم و گفتم: خدایا تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت ابراهیم در آتش صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت یعقوب صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت یوسف در چاه صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت آدم وقتی از  بهشت رانده شد صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت یونس در شکم نهنگ صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت محمد صدا زد، خدایا تو را صدا می‌زنم که معبودی جز تو نیست، خدایا تمام مشکلات مرا حل کن.
خدایا به تو پناه می‌برم، خدایا خسته‌ام، خدایا تو کمکم کن و نگذار تا خسته تر شوم.
اشک‌هایم را پاک کردم و به اتاق برگشتم بعد چشم‌هایم کم کم بسته شد...
‌‌‌‌‎


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_دهم
#نویسنده_فَریوش

از حرفهائی که که چیزی سر در نمی‌آوردم بدم می‌آمد قبل این‌که ادامه بدهد زود گفتم: می‌شه که مستقیم بری سر اصل موضوع.
بعد چند لحظه گفت: خوب، می‌خواهم که بگویم امشب مادرم می‌آید به خواستگاری خودت برای من.
سکوت کردم چون واقعاً چیزی به گفتن نداشتم فقط سکوت کردم که دوباره گفت: جواب تو چی است؟!
به سختی لب زدم: بیبین هیچ‌وقتی تصمیم زندگی‌ام دست خودم نبوده و فعلاً هم نیست.
دوباره گفت: قسم به خدا که پدر ات هر چی که بخواهد انجام می‌دهم ولی فقط و فقط به ازدواج من و تو موافقت کند.
به بی‌حالی گفتم: نمیفهمم ولی پدرم برایم تصميم هایی خوبی ندارد.
با عجله گفت: بیبین هرچی که بخواهد را قبول می‌کنم، هر چقدر که پول بخواهد تمامش را قبول می‌کنم.
نفسی عميقی کشیدم و گفتم: بیبینم که چی می‌شود.
به ساعت روی دیوار دیدم که نزدیک‌های آمدن پدرم بود بهترین بهانه بود تا موبایل را قطع کنم به بی‌حالی گفتم: حالا پدرم می‌آید بعداً حرف می‌زنیم خداحافظ.
بعد منتظر جوابی از طرف او نماندم و موبایل را قطع کردم به دیوار رو برو خیره شدم اصلاً ذهنم هنگ کرده بود و اصلاً نمی‌فهمیدم که چی حس دارم ولی از تَهِ قلبم احساس خوشحالی می‌کردم چشم‌هایم را بستم و لبخندی زدم یعنی شهرام مرا دوست داشت؟!
سرم را به طرفین تکان دادم و با خود لب زدم: نخیر این حرفها نیست.
صدائی دَر شد به بیرون رفتم دیدم که پدرم آمده برایش سلامی کردم که مثل هر وقت جوابی نشنیدم رفتم به آشپرخانه و برایش غذا آماده ساختم ذهنم درگیر بود یعنی امشب قرار بود که مادر شهرام بیاید...
نفسی عميقی کشیدم با خودم که رو راست بودم زیادی هیجان داشتم و همچنان ترس، ترس از دست دادن شهرام.
به اتاق رفتم پدرم غذای خود را خورد به آشپزخانه برگشتم داشتم آن‌جا را تمیز می‌کردم که صدائی دَر شد ضربان قلبم رفت بالا زود به دهلیز رفتم که پدر از اتاق بیرون آمد و گفت: این وقت شب کیست...؟
شانه بالا انداختم که پدرم رفت بیرون و بعد صدائی خوش‌آمد گویی پدرم آمد زود برگشتم به آشپزخانه و منتظر آمدن پدرم ماندم بعد چند لحظه پدرم به آشپزخانه آمد طرفش دیدم که گفت: فکر کنم برایت خواستگار آمده چای را آمده بساز و مرا صدا بزن که چای را ببرم برای مهمان ها.
سرم را تکان دادم با عجله شروع کردم به آماده ساختن چای برای شان که یاد مادرم افتادم اگر او بود حالا با دل جمع تمام کارها را می‌سپردم برای او چقدر دلتنگ او بودم و چقدر جای خالی اش حس می‌شد و اذیتم می‌کرد.
پدرم آمد و چای را برای مهمان‌ها بورد روی زمین نشستم یاد مادرم داشت دیوانم می‌کرد با بُغض با خود لب زدم: مادر با رفتنت با من چی‌کار کردی ها...؟ یک‌بار هم درباره مت فکر نکردی که دخترم تنها می‌ماند...؟
نفسی عميقی کشیدم و چشم‌هایم را محکم بستم و تصویر مادرم را با لبخند زیبا و چشم‌هایی دریائی اش تصور کردم، من چقدر دلتنگ‌ او چشم‌ها بودم کاش می‌شد که دوباره‌ او چشم‌ها را می‌دیدم و کاش می‌شد دوباره به آغوش مادر خود پناه می‌بردم.
اشک‌هایم  را پاک کردم و رفتم به اتاق خودم روی زمین دراز کشیدم و به سقف زُل زدم دیگر خودم هم خود را به درستی نمی‌شناختم اصلاً نمی‌فهمم که مرا چی شده؟ و کاملاً بی‌حس بودم صداهای خداحافظی از بیرون آمد اصلاً از جایم بلند نشدم دیگر برایم مهم نبود که چی می‌شود همه‌چی را سپرده بودم دست تقدیرم تا بیبینم که باقی عمرم را چگونه نوشته...؟ شایدم مثل این سال‌هایی که گذشته سیاه است یا هم شاید منم باقی عمرم یکمی طعم خوشبختی را بچشم.
پدرم صدایم زد هیچ‌وقتی یادم نمی‌آید که پدرم اسم مرا صدا زده باشد یا هم یک‌بار برایم دخترم گفته باشد همیشه وقت مرا هی یا هم او دختر صدا می‌زد.
از اتاق خارج شدم و رفتم نزد اش که گفت: پسر شان داکتر است، برای شان یک شرط گذاشتم و قبول نکردند منم جواب رد دادم برشان و گفتم  که دیگر نیایند خواستگاری.
سکوت کردم و فقط به چشم‌هایش می‌دیدم بعد چند لحظه به سختی گفتم: چی شرطی؟
طرفم دیدو گفت: حالا ها ضرور نیست که بفهمی هر وقت که نفر به دل من پیدا شد بعد از همه‌چی با خبر می‌شوی‌.
بی هیچ حرفی دوباره برگشتم به اتاق خودم اشک‌هایم یکی یکی می‌ریخت پس خواست پدرم چی بود...؟
چرا داشتم گریه می‌کردم...؟ بخاطر از دست دادن شهرام داشتم گریه می‌کردم...
یعنی قلب سرکش ام خیلی وقت عاشق شده بود اما من این را نمی‌خواستم می‌خواستم که مینه قبل شوم مینه که داخل دریائی عشق نشده بود برایم سخت بود داشتم غرق می‌شدم  فقط و فقط شهرام می‌توانست که مرا نجات بدهد.
نفسی عمیقی کشیدم و چشم‌هایم را بستم شاید اگر بخوابم ولی خواب هم از من فراری بود دوباره سر جایم نشستم و رفتم طرف کتابچه خاطراتم قلم خود گرفتم و دوباره شروع به نوشتن از همه‌چی نوشتم از عشق خود نوشتم از این نوشتم که عاشق شدم عاشق شهرام و بازم از پدرم نوشتم که مانع شد تا به عشق خود برسم تازه داشتم طعم عشق را می‌چشیدم که شکست


تلاش کن، یا میرسی،

یا رسیدن را‌ یاد میگیری....


❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


بعد روزها خودم را آماده ساختم و رفتم به بیرون بعد روزها دوباره کوچه‌ها وس کوچه‌ها را می‌دیدم زیادی دلتنگ قدم زدن در شهر خودم شده بودم لبخندی زدم و شروع کردم به قدم زدن بازم شهرام یادم آمد یعنی حالا چی‌کار می‌کرد...؟
شایدم مصروف بود مریض را معاینه می‌کرد.
شانه بالا انداختم و با خود تکرار کردم: به مت ربطی ندارد که چی‌کار می‌کند.
بعد نیم ساعت قدم زدن دوباره برگشتم به خانه بعد دیر وقتی رفته بودم قدم زدن زیادی خسته شدم چون مدتی زیادی بود که نرفته بودم صدائی زنگ موبایلم بلند شد طرف موبایل رفتم دیدم که شهرام تماس گرفته با لبخند موبایل را جواب دادم که با خنده گفت: ببخشید دختر لجباز اگر من پنج دقیقه هم با شما حرف نزنم دلتنگ صدائی تان می‌شوم.
بلند خندیدم که دوباره گفت: راستی، می‌خواهم درباره یک موضوعی همراهت حرف بزنم.
متعجب ازی این‌که می‌خواهد درباره چی بگوید لب زدم: بفرما
بعد چند لحظه سکوت گفت: یکمی سخت است گفتن این حرف ها او هم از پُشت موبایل خوب بازم باید بگویم قبل این‌که دیر شود.
منتظر بودم تا حرفهایش را بگوید که بعد چند لحظه گفت: بیبین نمی‌خواهم که مرا اشتباه درک کنی خوب؟!
منم مثل خودش گفتم: خوب؟!
که دوباره گفت: تو از اول برایم عجیب بودی دختری تک و تنها با مادر خود آمده بود شفاخانه برایم جالب تمام می‌شد که یک دختر اونم در یک شهر که هیچ زنی حق ندارد که بی چادری از خانه بیرون شود این‌قدر جرعت کرده که با حجاب از خانه بیرون می‌شود.
متعجب به حرفهایش گوش می‌دادم یعنی چرا داشت این حرفها را برای من می‌گفت...؟
که دوباره ادامه داد: یک دختر با چشم‌هایی آبی که زیادی قوی بود و هیچ‌وقتی به آسانی تسلیم مشکلات نمی‌شد و می‌شد که از او چشم‌هایی آبی اش خواند که او چقدر مشکلات را سپری کرده اما، بازم تسلیم نشده و ادامه می‌دهد.
از حرفهائی که که چیزی سر در نمی‌آوردم بدم می‌آمد قبل این‌که ادامه بدهد زود گفتم: می‌شه که مستقیم بری سر اصل موضوع.

‌‌‌‌‎


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_نهم
#نویسنده_فَریوش

دوباره سر جایم نشستم اصلاً آرام و قرار نداشتم و نمی‌فهمیدم که مادرم را در کجا دفن کردند که برم و با او حرف بزنم شاید یکمی آرام شوم.
دوباره سرجایم دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم و کم کم به خواب رفتم...
نمیفهمم که چقدر گذشت با صدا زدن هایی پدرم از خواب بیدار شدم و متعجب به اطرافم دیدم و بعد به پدرم دیدم که با اعصبانیت گفت: هفت شام است و تو خوابیدی، برو و یک زهر چیزی آماده کو که بخورم.
به سختی از جایم بلند شدم و رفتم به آشپرخانه و غذا آماده ساختم و بعد دسترخوان را هموار ساختم پدرم بی‌خیال غذا می‌خورد و یک‌بار هم یادی از مادرم نکرد یعنی نبود مادرم برایش مهم نبوده...؟ یعنی این‌قدر زود همسفر زندگی خود را فراموش کرد...؟
به صورت بی‌خیال پدرم دیدم که داشت غذا می‌خورد غذایش را تمام کرد دوباره همه‌چی را به آشپزخانه بوردم و همه‌چی را منظم کردم به اتاق برگشتم و طرف پدرم کردم و گفتم: مادرم را در کجا دفن کردین؟
بی تفاوت لب زد: ضرور نیست که بفهمی.
متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی که ضرور نیست پدر؟!
شانه بالا انداخت و گفت: چیزی که گفتم.
با بُغض گفتم: چرا؟!
طرفم دید و گفت: برایت آدرس بدهم که هر روز از صبح تا شام اون‌جا باشی؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نخیر، فقط بعضی روزها دلم برایش تنگ می‌شود میروم و باهاش حرف می‌زنم.
پوزخندی زد و گفت: دختر کسی با مورده حرف نمی‌زنند.
با التماس گفتم: لطفاً پدر.
سری به طرفین تکان داد و گفت: این حرف ها را از فکر ات بیرون کن و ها شایدم عروسی کردی پس کوشش کو که تغییر کنی.
یعنی پدرم فکر و خیال عروس کردن مرا داشت با عجله گفتم: پدر، امیر نه!
سری تکان داد و گفت: فکری بهتری برایت دارم.
متعجب نگاهش کردم یعنی او میخاست که من خوشبخت شوم...؟
یا هم میخواست تا زندگی منم مثل مادرم خراب کند...
به سختی لب زدم: یعنی؟
لبخندی زد و گفت: هم فایده تو هم از من، حالا برو و بخواب.
به فکر درگیر به اتاق خود برگشتم یعنی می‌خواست پدرم چی‌کار کند...؟
شایدم می‌خواست که مرا در مقابل پول زیادی بفروشد و با او پول خوشگذرانی کند...
به دَر و دیوار اتاق زُل زدم آن‌قدر تک و تنها بودم که یکی را نداشتم بخاطر همدردی.
به حویلی رفتم یکمی قدم زدم و به زندگی خود فکر کردم، یعنی پدرم چی فکری درباره من داره...؟
ای مسئله زیادی فکرم را درگیر کرده بود به آسمان زُل زدم و از خدایم کمک خواستم چون در این دنیا نا مهربان فقط و فقط خدایم را داشتم و بس.
دوباره به اتاق برگشتم و در جائی خود دراز کشیدم.
...
همینطور روزها گذشت، در این روزها شهرام چندین بار تماس گرفت باهم حرف زدیم.
آدمی عجیبی بود در کُل شناختنش سخت بود و همیشه وقت حرفهائی عجیبی می‌زد دیگر منم کم کم عادت کرده بودم به زنگ زدن هر روزش.
کاری دیگری نداشتم هر روز بعد ساعت هشت صبح منتظر زنگ از طرف او می‌بودم روزی چند باری زنگ می‌زد حتا دیگر بیرون آن‌قدر نمی‌رفتم و همیشه وقت منتظر زنگ او بودم دیگر منم کم کم تغییر کرده بودم حتا دیکر خودم را به درستی نمی‌شناختم.
با صدائی زنگ موبایل از فکر بیرون شدم و به طرف موبایل خود دیدم که شهرام زنگ زده بود با لبخندی موبایل را جواب دادم که با انرژی و نشاط گفت: سلاممم دختر لجباز.
خندیدم و گفتم: سلام آقای داکتر
با صدائی گیرایی گفت: آه، تا حال هم آقای داکتر.
لبخندی زدم و گفتم: پس به چی اسمی صدایتان بزنم...؟
بعد چند لحظه گفت: مثلاً شهرام جان.
بلند خندیدم و گفتم: اوه اوه، شهرام تنهایی هم نی شهرام جان.
با خنده گفت: بلی ها مینه جان.
با شنیدن اسم ام از زبانش لبخندی زدم واقعاً آمدنش در زندگی‌ام یک نعمت بود در بین تمام تاریکی ها آمدن او یک روشنی بود.
بازم کُلی با هم حرف زدیم وقتی با او هم کلام می‌شدم تمام غم‌هایم را فراموش می‌کردم و احساس تازه بودن می‌کردم.
شاید بعد رفتن مادرم، آمدن او در زندگی‌ام یک نعمت جدید بود.
بعد کُلی حرف زدن بلاخره دل کَند و موبایل را قطع کرد با لبخند به موبایل خاموش زُل زده بودم بعد چند لحظه که به خود آمدم زود لبخندم را جمع کردم یعنی مرا چی شده بود...؟
یک صدائی از درون برایم می‌گفت که عاشق شدی.
ولی من آدمی عشق و عاشقی نبودم من در کُل یک آدم با قلب شکسته بودم که کم کم داشت غرق تاریکی و بدبختی ها می‌شد و قطعاً هيچکی دختری مثل من را قبول نداشت و منم اجازه عاشق شدن را نداشتم چون، هیچ‌وقتی تصمیم زندگی‌ام دست خودم نبود در هر مرحله زندگی‌ام یکی دیگری بود که به‌جای من تصميم بگیرد پس من نباید عاشق می‌شدم عشق برایم مثل ميوه در باغ بود که حق خوردن نداشتم پس باید خیلی ها محتاط رفتار می‌کردم و هیچ‌وقتی نباید خودم را درگیر این کارها کنم.

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎


کدام یکی از سوره‌های قرآن در مورد جنگ بدر نازل شده است؟
Опрос
  •   سوره احزاب
  •   سوره یس
  •   سوره آل عمران
1 голосов


نام شمشیر معروف حضرت محمد (ص) چه بود؟
Опрос
  •   ذو الفقار
  •   سیف‌الله
  •   کلمۀ الحق
  •   البیت
6 голосов


زرگترین لذت در زندگی، انجام دادن کاری ست که دیگران می‌گویند:

تو نمی‌توانی

✍️ #رومن_پولانسکی
❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ
ترجمه:
یقیناً خداوند هر خودپسند و فخرفروش را دوست نمی‌دارد. (سوره حدید، آیه 23)

@NaBzEhSsasss

Показано 20 последних публикаций.