چه خبر؟
بدترین سوالی که این روز ها میشه ازم پرسید.
حالم خوب نیست، دو سه سالی میشه که حالم خوب نیست.
از وقتی رفتم دنبال پولدار شدن و اینجا رو ول کردم.
از اونجایی هم شروع شد که نشسته بودم گوشهی پارک، بستنی عروسکی میخوردم و حال میکردم، یهویی یکی اومد گفت علی؟ خاک تو سرت، بستنی عروسکی میخوری؟ بیا واست تعریف کنم که اگه بستنی کاراملی با گلیتر خوراکی و ورق طلا بخوری چقدررر بهت حال میده.
یه بار رفتم خوردم.
خوشمزه نبود، رفتم سوپر مارکت بستنی عروسکی خریدم، دیدم اونم دیگه بهم حال نمیده.
حالا الان نه بستنی عروسکی دلم میخواست، نه پولشو داشتم که برم بستنی کاراملی با گلیتر خوراکی و ورق طلا سفارش بدم.
شدم این.
شدم این که حالم خوب نیست.
انقدر چنگ انداختم به زندگی قبلیم و تفریحاتم که الان با اطمینان خاطر میتونم بگم هیچکدومش حال نمیده.
اصلا یه بار نزدیک عید کلی تراول هایی که جمع کرده بودم رو گذاشتم جیبم، از در خونه یه دربست گرفتم تا پارک لاله، توی راه راننده هی غر میزد از خرج زندگی، چند تاش مال اون.
رفتم توی پارک، یکی بود یه میز غذا بندری اون گوشه ردیف کرده بود، زن و بچه ش هم کنارش زیر انداز انداخته بودن، گفتم عمو یه بندری مشتی بزن.
زد، چند تایی هم مال اون.
چای فروش اونجا هم همینجور، چند تاش مال اون.
مال اون و اون و اون.
برگشتنا گوشیم خاموش شده بود و یه دونه هم توی جیبم نمونده بود، باید حالم خوب میبود، ولی نبود.
همون رو پیاده برگشتم خونه.
قرار بود پول ها باشه واسه کفش و شلوار جدید، ولی خودمونیم، من که همینجوریش هم خوشتیپم.
عکس های قدیمم رو که نگاه میکنم میبینم بابا اصلا لباسام مهم نیست، چشمام مهمه.
چشمام میخنده، حالا روم نمیشه عکس پروفایل جدید بذارم انقدر که چشمام همه چیزو داره داد میزنه.
یه رفیقی داشتم هر موقع میخواست قیمت یه چیزی رو بسنجه، میگفت نوچ نوچ نوچ، با پول این میشد بیست تا بستنی یخی خرید.
حالا منم الان پول کلی بستنی عروسکی دارم، ولی دیگه دلم بستنی نمیخواد، دلم هیچی نمیخواد.
مثل سوال این روانپزشکه که گفت علی هنوزم به خودکشی فکر میکنی؟
یه لبخند عمیق زدم گفتم دیگه برنامه ای واسش ندارم، ولی اگه بشه، آخ اگه بشه.
مثل اون یارو که ماست میریخت توی دریا، میگفتن این که دوغ نمیشه، گفت آره، ولی اگه بشه، آخ اگه بشه، چی میشه...
بدترین سوالی که این روز ها میشه ازم پرسید.
حالم خوب نیست، دو سه سالی میشه که حالم خوب نیست.
از وقتی رفتم دنبال پولدار شدن و اینجا رو ول کردم.
از اونجایی هم شروع شد که نشسته بودم گوشهی پارک، بستنی عروسکی میخوردم و حال میکردم، یهویی یکی اومد گفت علی؟ خاک تو سرت، بستنی عروسکی میخوری؟ بیا واست تعریف کنم که اگه بستنی کاراملی با گلیتر خوراکی و ورق طلا بخوری چقدررر بهت حال میده.
یه بار رفتم خوردم.
خوشمزه نبود، رفتم سوپر مارکت بستنی عروسکی خریدم، دیدم اونم دیگه بهم حال نمیده.
حالا الان نه بستنی عروسکی دلم میخواست، نه پولشو داشتم که برم بستنی کاراملی با گلیتر خوراکی و ورق طلا سفارش بدم.
شدم این.
شدم این که حالم خوب نیست.
انقدر چنگ انداختم به زندگی قبلیم و تفریحاتم که الان با اطمینان خاطر میتونم بگم هیچکدومش حال نمیده.
اصلا یه بار نزدیک عید کلی تراول هایی که جمع کرده بودم رو گذاشتم جیبم، از در خونه یه دربست گرفتم تا پارک لاله، توی راه راننده هی غر میزد از خرج زندگی، چند تاش مال اون.
رفتم توی پارک، یکی بود یه میز غذا بندری اون گوشه ردیف کرده بود، زن و بچه ش هم کنارش زیر انداز انداخته بودن، گفتم عمو یه بندری مشتی بزن.
زد، چند تایی هم مال اون.
چای فروش اونجا هم همینجور، چند تاش مال اون.
مال اون و اون و اون.
برگشتنا گوشیم خاموش شده بود و یه دونه هم توی جیبم نمونده بود، باید حالم خوب میبود، ولی نبود.
همون رو پیاده برگشتم خونه.
قرار بود پول ها باشه واسه کفش و شلوار جدید، ولی خودمونیم، من که همینجوریش هم خوشتیپم.
عکس های قدیمم رو که نگاه میکنم میبینم بابا اصلا لباسام مهم نیست، چشمام مهمه.
چشمام میخنده، حالا روم نمیشه عکس پروفایل جدید بذارم انقدر که چشمام همه چیزو داره داد میزنه.
یه رفیقی داشتم هر موقع میخواست قیمت یه چیزی رو بسنجه، میگفت نوچ نوچ نوچ، با پول این میشد بیست تا بستنی یخی خرید.
حالا منم الان پول کلی بستنی عروسکی دارم، ولی دیگه دلم بستنی نمیخواد، دلم هیچی نمیخواد.
مثل سوال این روانپزشکه که گفت علی هنوزم به خودکشی فکر میکنی؟
یه لبخند عمیق زدم گفتم دیگه برنامه ای واسش ندارم، ولی اگه بشه، آخ اگه بشه.
مثل اون یارو که ماست میریخت توی دریا، میگفتن این که دوغ نمیشه، گفت آره، ولی اگه بشه، آخ اگه بشه، چی میشه...