اگر عشقی که مولانا به شمس پیدا کرده بود چنین آتشی را به جانش درافکند، پس آن فراق و غیبت صغری و یکسالهی شمس، و بعد از اندک مدتی، دوباره فراق و غیبت کبری و همیشگی شمس با جان و دل مولوی چه کرده است؟ با آنکه عشق مولوی بسیار عشقی کاملتر و قویتر بوده است و طبیعی است که درد فراق او بسیار جانگدازتر و ویران کنندهتر. فراقی که مولانا، این شیخ بزرگ طریقت مرتضوی را چنین بیپروبال میکند که همچون مرغ عشقی که جفت خود را از دست داده و بال و پر خودش هم شکسته، غریبانه میسراید:
«ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی
در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
ماننده بوی گل با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی
ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی»
ساعت ۹ صبح روز بعد، آسیمهسر به منزل حاج آقا فخر رفتم و منتظر نشستم تا درس تمام شد و طلاب رفتند و کسانی هم که کاری داشتند کارهای آنها هم تمشیت داده شد و ایشان هم رفتند، و آن عدهی خاص ماندند و آن پیرمرد لاغر و نحیف. من لحظهای از او چشم برنمیداشتم و متوجه او بودم. او همچنان آرام و ساکت نشسته بود و دیگران که صحبت میکردند من اصلاً متوجه حرفهایشان نبودم. آن روز هم جلسه تمام شد و او خارج شد و آرام آرام راه منزلش را در پیش گرفت و رفت و من هم با فاصلهی از او پشت سرش میرفتم بدون اینکه جرأت کنم نزدیکش رفته و با او صحبت نمایم. آن روز هم چنین شد که او به خانهاش رفت و من هم تا جلوی کوچهشان رفتم و او که وارد کوچه شد من در همان جلو کوچه ایستادم و او را که آرام آرام به سوی خانه میرفت نگاه میکردم تا آنکه در را باز کرد و وارد منزل شد و در را بست، و من هم ناامید و ناکام چند لحظهای خیره خیره به داخل کوچه نگاه میکردم و بعد به سوی منزل خودمان روان شدم در حالیکه روحم را همانجا گذاشته بودم و فقط جسم خود را به مدد نفس نباتی به خانهی خودمان کشیدهام ...»
◀️ ادامه دارد...
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
•┈•✺🔹مروج توحید🔹✺•┈•
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
«ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی
در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
ماننده بوی گل با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی
ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی»
ساعت ۹ صبح روز بعد، آسیمهسر به منزل حاج آقا فخر رفتم و منتظر نشستم تا درس تمام شد و طلاب رفتند و کسانی هم که کاری داشتند کارهای آنها هم تمشیت داده شد و ایشان هم رفتند، و آن عدهی خاص ماندند و آن پیرمرد لاغر و نحیف. من لحظهای از او چشم برنمیداشتم و متوجه او بودم. او همچنان آرام و ساکت نشسته بود و دیگران که صحبت میکردند من اصلاً متوجه حرفهایشان نبودم. آن روز هم جلسه تمام شد و او خارج شد و آرام آرام راه منزلش را در پیش گرفت و رفت و من هم با فاصلهی از او پشت سرش میرفتم بدون اینکه جرأت کنم نزدیکش رفته و با او صحبت نمایم. آن روز هم چنین شد که او به خانهاش رفت و من هم تا جلوی کوچهشان رفتم و او که وارد کوچه شد من در همان جلو کوچه ایستادم و او را که آرام آرام به سوی خانه میرفت نگاه میکردم تا آنکه در را باز کرد و وارد منزل شد و در را بست، و من هم ناامید و ناکام چند لحظهای خیره خیره به داخل کوچه نگاه میکردم و بعد به سوی منزل خودمان روان شدم در حالیکه روحم را همانجا گذاشته بودم و فقط جسم خود را به مدد نفس نباتی به خانهی خودمان کشیدهام ...»
◀️ ادامه دارد...
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
•┈•✺🔹مروج توحید🔹✺•┈•
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿