🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
[تنهایی نه به معنای فقدان دیگران، بلکه به معنای گم شدن در خود، و دیدن دنیای خالی از انعکاس است. فریدریش نیچه]
با سختگیری های منوچهر در ساعت مطالعه اجباری و دور شدن صالح از محمد و ترک او در زمان مباحثه، نوعی تنهایی به سراغ محمد آمد. تصمیم گرفت یک شب پس از ساعت مطالعه و شام، به کتابخانه برود و درست و حسابی فکر کند و مشکلاتش را بنویسد.
وقتی خوب فکر کرد، دید باید به فکر هم مباحثهای خوب باشد. اما مگر پیدا میشد؟ پیدا کردن هم مباحثهای خوب در وسط سال تحصیلی، مثل پیدا کردن خانه اجارهای خوب وسط چله زمستان است. دوره افتاد بلکه رویش را زمین نندازند و بتواند به یکی از گروهها ملحق بشود و مباحثه کند.
سراغ گروه حسن و ساداتی رفت. میگفتند حسن، اغلب وقتش را به حفظ قرآن اختصاص داده. چون زیادی باهوش بود و وقتش را به جبرئیل هم نمیداد، ترجیح میداد در ساعت مباحثه، خودش یک بار از روی متن هر دو کتاب بخواند و ترجمه کند و توضیح بدهد و ساداتی فقط گوش بدهد و تمام بشود و بروند.
با این که روش مباحثه درست و اصولی این نیست. روشش این است که هر دو مقداری از درس را که میخواهند مباحثه کنند به اندازه کافی مطالعه کنند. سپس روبروی هم بنشینند و قرعه بیندازند. به نام هر کس که افتاد، شروع کند و مثل استاد، درس را یک دور برای هم بحثش به صورت حفظ بگوید. سپس سراغ متن کتاب بروند و شروع کند و یک دور کلمه به کلمه توضیح بدهد و طرف مقابلش هم مو از ماست بکشد. یعنی چه؟ یعنی هر سوال ریز و درشتی که به ذهنش میآمد باید علیه کسی که توضیح میدهد مطرح کند و او هم پاسخ بدهد.
خب روشی که حسن و ساداتی داشتند، فورمالیته بود. چرا؟ چون حسن آقا خیلی هوشش خوب بود و حوصله توضیح اضافه نداشت. بلکه از آن بدتر، معتقد بود که وقتش باارزشتر از آن است که به مباحثه سپری بشود و باید برود سراغ حفظ قرآن وگرنه برکت آن روز را از دست میدهد!
محمد رفت سراغ میثم و ابوذر. دید ابوذر اصلاً توضیح نمیدهد. فقط کتاب را باز کرده و از روی متن کتاب، کلمه به کلمه میخواند و توضیح میدهد و جلو میرود. میثم هم در حال و هوای خودش است و زیر لب، یک شور ترکیبی بین اشعار سید ذاکر و عبدالرضاهلالی (که آن سالها تازه معروف شده بود) گرفته و اینقدر در حال و هوایش غرق است، که هم زمان وسط مباحثه، هم زیر لب زمزمه میکند و هم زانویش را تندتند میلرزاند. ابوذر هم هر از گاهی سرش را بالا میآورد و میپرسید: میگیری چی میگم؟
میثم هم وسط زمزمه و شور آرامی که با شعر [عقل از سر من پریده و دیوونگی جا گرفته، حرف اگر داری با خدا بزن، عقلمو خدا گرفته] گرفته بود قطعش میکرد و میگفت: آره آقا ... اینجاها آسونه ... بگو دنبالشو...
محمد دلش پیش ابوذر بود و دلش میخواست با او مباحثه کند. چون پسر اهل مطالعه و باپشتکاری بود. حاشیه هم نداشت. ولی از نظر محمد، دچار میثم شده که حتی در خواب و بیداری، حمام و راهرو، مباحثه و مطالعه، آخرین شورهای مداحان معروف و غیرمعروف را زیر لب زمزمه میکرد. این کارش خیلی رو مخ بود و محمد نمیتوانست تحمل کند که وسط بحث و درگیری علمی، یکی مرتب زانو و دست راستش را تکان بدهد و در حال و هوای دیگری باشد. انگار در وسط هیئت نشسته و دارد شور میخواند. دید نخیر! دستش به ابوذر نمیرسد و باید از روی جنازه میثم رد بشود تا به ابوذر برسد. از خیرش گذشت.
رسید به منوچهر و میرعلی. منوچ که معرف حضور انورتان هست. اصلاً احساس مسئولیت میکرد که وقتی محمد در حال مطالعه است، بیاید و آرام از کنار دست محمد رد بشود و ببیند چه کتابی میخواند؟ حتی وقتی محمد در یک گوشه از کتابخانه نشسته بود و مطالعه میکرد، نمیدانم چه حکمتی بود که منوچ دقیقاً در همان لحظه به کتابی که در قفسه پشت سر محمد بود احتیاج پیدا میکرد!
محمد دید نخیر! منجر به جنگ اعصاب میشود. آن هم اگر به فرض محال، منوچ قبول کند که محمد به تیم مباحثه آنها بپیوندد.
اما آنچه منوچ فکرش را نمیکرد و محاسباتش را به هم زد، اخلاق کریمانه و محبتی بود که میرعلی به همه داشت. میرعلی وقتی دید محمد نزدیکشان شد اما به دو سه متری آنها که رسید، پشیمان شد و میخواست برگردد، فوراً مباحثه را قطع کرد و پرسید: حدادجان! کاری داشتی؟
محمد هم برگشت و جلوتر رفت و در حالی که تلاش میکرد به قیافه جدی منوچ نگاه نکند تا تو ذوقش نخورد، نزدیکتر شد و سلام کرد و کنارشان نشست و گفت: میشه با شما مباحثه کنم؟ صالح چند وقته کار داره، به خاطر همین نمیخوام از مباحثه عقب بمونم.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
[تنهایی نه به معنای فقدان دیگران، بلکه به معنای گم شدن در خود، و دیدن دنیای خالی از انعکاس است. فریدریش نیچه]
با سختگیری های منوچهر در ساعت مطالعه اجباری و دور شدن صالح از محمد و ترک او در زمان مباحثه، نوعی تنهایی به سراغ محمد آمد. تصمیم گرفت یک شب پس از ساعت مطالعه و شام، به کتابخانه برود و درست و حسابی فکر کند و مشکلاتش را بنویسد.
وقتی خوب فکر کرد، دید باید به فکر هم مباحثهای خوب باشد. اما مگر پیدا میشد؟ پیدا کردن هم مباحثهای خوب در وسط سال تحصیلی، مثل پیدا کردن خانه اجارهای خوب وسط چله زمستان است. دوره افتاد بلکه رویش را زمین نندازند و بتواند به یکی از گروهها ملحق بشود و مباحثه کند.
سراغ گروه حسن و ساداتی رفت. میگفتند حسن، اغلب وقتش را به حفظ قرآن اختصاص داده. چون زیادی باهوش بود و وقتش را به جبرئیل هم نمیداد، ترجیح میداد در ساعت مباحثه، خودش یک بار از روی متن هر دو کتاب بخواند و ترجمه کند و توضیح بدهد و ساداتی فقط گوش بدهد و تمام بشود و بروند.
با این که روش مباحثه درست و اصولی این نیست. روشش این است که هر دو مقداری از درس را که میخواهند مباحثه کنند به اندازه کافی مطالعه کنند. سپس روبروی هم بنشینند و قرعه بیندازند. به نام هر کس که افتاد، شروع کند و مثل استاد، درس را یک دور برای هم بحثش به صورت حفظ بگوید. سپس سراغ متن کتاب بروند و شروع کند و یک دور کلمه به کلمه توضیح بدهد و طرف مقابلش هم مو از ماست بکشد. یعنی چه؟ یعنی هر سوال ریز و درشتی که به ذهنش میآمد باید علیه کسی که توضیح میدهد مطرح کند و او هم پاسخ بدهد.
خب روشی که حسن و ساداتی داشتند، فورمالیته بود. چرا؟ چون حسن آقا خیلی هوشش خوب بود و حوصله توضیح اضافه نداشت. بلکه از آن بدتر، معتقد بود که وقتش باارزشتر از آن است که به مباحثه سپری بشود و باید برود سراغ حفظ قرآن وگرنه برکت آن روز را از دست میدهد!
محمد رفت سراغ میثم و ابوذر. دید ابوذر اصلاً توضیح نمیدهد. فقط کتاب را باز کرده و از روی متن کتاب، کلمه به کلمه میخواند و توضیح میدهد و جلو میرود. میثم هم در حال و هوای خودش است و زیر لب، یک شور ترکیبی بین اشعار سید ذاکر و عبدالرضاهلالی (که آن سالها تازه معروف شده بود) گرفته و اینقدر در حال و هوایش غرق است، که هم زمان وسط مباحثه، هم زیر لب زمزمه میکند و هم زانویش را تندتند میلرزاند. ابوذر هم هر از گاهی سرش را بالا میآورد و میپرسید: میگیری چی میگم؟
میثم هم وسط زمزمه و شور آرامی که با شعر [عقل از سر من پریده و دیوونگی جا گرفته، حرف اگر داری با خدا بزن، عقلمو خدا گرفته] گرفته بود قطعش میکرد و میگفت: آره آقا ... اینجاها آسونه ... بگو دنبالشو...
محمد دلش پیش ابوذر بود و دلش میخواست با او مباحثه کند. چون پسر اهل مطالعه و باپشتکاری بود. حاشیه هم نداشت. ولی از نظر محمد، دچار میثم شده که حتی در خواب و بیداری، حمام و راهرو، مباحثه و مطالعه، آخرین شورهای مداحان معروف و غیرمعروف را زیر لب زمزمه میکرد. این کارش خیلی رو مخ بود و محمد نمیتوانست تحمل کند که وسط بحث و درگیری علمی، یکی مرتب زانو و دست راستش را تکان بدهد و در حال و هوای دیگری باشد. انگار در وسط هیئت نشسته و دارد شور میخواند. دید نخیر! دستش به ابوذر نمیرسد و باید از روی جنازه میثم رد بشود تا به ابوذر برسد. از خیرش گذشت.
رسید به منوچهر و میرعلی. منوچ که معرف حضور انورتان هست. اصلاً احساس مسئولیت میکرد که وقتی محمد در حال مطالعه است، بیاید و آرام از کنار دست محمد رد بشود و ببیند چه کتابی میخواند؟ حتی وقتی محمد در یک گوشه از کتابخانه نشسته بود و مطالعه میکرد، نمیدانم چه حکمتی بود که منوچ دقیقاً در همان لحظه به کتابی که در قفسه پشت سر محمد بود احتیاج پیدا میکرد!
محمد دید نخیر! منجر به جنگ اعصاب میشود. آن هم اگر به فرض محال، منوچ قبول کند که محمد به تیم مباحثه آنها بپیوندد.
اما آنچه منوچ فکرش را نمیکرد و محاسباتش را به هم زد، اخلاق کریمانه و محبتی بود که میرعلی به همه داشت. میرعلی وقتی دید محمد نزدیکشان شد اما به دو سه متری آنها که رسید، پشیمان شد و میخواست برگردد، فوراً مباحثه را قطع کرد و پرسید: حدادجان! کاری داشتی؟
محمد هم برگشت و جلوتر رفت و در حالی که تلاش میکرد به قیافه جدی منوچ نگاه نکند تا تو ذوقش نخورد، نزدیکتر شد و سلام کرد و کنارشان نشست و گفت: میشه با شما مباحثه کنم؟ صالح چند وقته کار داره، به خاطر همین نمیخوام از مباحثه عقب بمونم.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour