سلام باوا..
وارد خانه که میشوم، قدمهایم مرا بیاختیار به اتاق سمت راست میبرند؛ جایی که همیشه بعد از سلام کردن، مینشستم و از روزمرگیها و نتایج فوتبال میگفتم. اما این بار، چشمهای امیدوارم با تختی که نیست روبهرو میشوند و اشتیاقم به بغضی تلخ و عمیق تبدیل میشود.
ناچار، [تنها] روی مبل مینشینم، خیره به زمین، با آشفتگی و پریشانی حال، غرق در مرور خاطرات.
این بار، در سکوت میگویم: «سلام باوا..»
از "اما"ها بیزارم.
وارد خانه که میشوم، قدمهایم مرا بیاختیار به اتاق سمت راست میبرند؛ جایی که همیشه بعد از سلام کردن، مینشستم و از روزمرگیها و نتایج فوتبال میگفتم. اما این بار، چشمهای امیدوارم با تختی که نیست روبهرو میشوند و اشتیاقم به بغضی تلخ و عمیق تبدیل میشود.
ناچار، [تنها] روی مبل مینشینم، خیره به زمین، با آشفتگی و پریشانی حال، غرق در مرور خاطرات.
این بار، در سکوت میگویم: «سلام باوا..»
از "اما"ها بیزارم.