.
▫️قصّهای بگو تا تو را بفهمم
برایم قصهای بگو. هر قصهای که دلت خواست، مثلاً قصّه یک سنجابِ گرسنه، یک پسربچه دهساله یا یک ماهیِ عید. برایم قصّهای بگو تا بفهمم چه میخواهی، تا بفهمم از چه چیزی میترسی، تا بیآنکه حواست باشد از آینده بگویی، از این که همه این حرفها به کنار، آخرش فکر میکنی چه میشود. قصّهای بگو تا از خلالِ شخصیتهایش، ترسهایت را ببینم و از خلالِ ترسهایت، آرزوهای گاه دردآوری را که حواست نیست، امّا همانها سرنوشت همه چیز را تعیین میکنند. برایم قصّهای بگو تا بفهمم به آن دیگری میرسی یا خودت راه را بر همه چیز میبندی. برایم قصّهای بگو تا بفهمم چه رویایی داری و بیآنکه بدانی در پیِ چه چیزی هستی.
برایم قصّهای بگو، قصّه گفتنت، همه آنچه را پنهان میکنی با نشانههایی آشکار میکند. من هم وقتی در میمانم از فهمیدن خودم، قصّه میگویم، برای یک کودک، برای یک بزرگسال، حتی برای خودم؛ قصه یک سیب را میگویم، یک دستگیره در یا حتی یک لاستیک رهاشده گوشه خیابان. آنوقت تمام که میشود، به آن نگاه میکنم؛ به خودم و ترسها، نیازها، امیدها و بازداریهایم که در آن قصّه آشکار شده است. کار عجیبی است اینگونه قصّه گفتن. "ناخودآگاه" اینگونه غیرمستقیم خودش را آشکار میکند و اگر گوشی برای شنیدنش باشد، به حقیقتی قابل بیان در مورد تو، دیگری و جهان اطرافت ترجمه میشود.
به قصّه گفتنِ آدمها گوش کن. خیلی از آنچه را میخواهی بدانی، بیآنکه حواسشان باشد به تو میگویند. نه اینکه دقیق بفهمی در دنیای آنها چه میگذرد. برای فهم عمیقترِ آدمها زمان زیادی لازم است. دستِ آخر هم هیچوقت نمیتوانی کسی را کامل بفهمی. امّا این قصّه گفتن، همین قصّههای ساده خیلی چیزها را آشکار میکنند.
▫️قصّهای بگو تا تو را بفهمم
برایم قصهای بگو. هر قصهای که دلت خواست، مثلاً قصّه یک سنجابِ گرسنه، یک پسربچه دهساله یا یک ماهیِ عید. برایم قصّهای بگو تا بفهمم چه میخواهی، تا بفهمم از چه چیزی میترسی، تا بیآنکه حواست باشد از آینده بگویی، از این که همه این حرفها به کنار، آخرش فکر میکنی چه میشود. قصّهای بگو تا از خلالِ شخصیتهایش، ترسهایت را ببینم و از خلالِ ترسهایت، آرزوهای گاه دردآوری را که حواست نیست، امّا همانها سرنوشت همه چیز را تعیین میکنند. برایم قصّهای بگو تا بفهمم به آن دیگری میرسی یا خودت راه را بر همه چیز میبندی. برایم قصّهای بگو تا بفهمم چه رویایی داری و بیآنکه بدانی در پیِ چه چیزی هستی.
برایم قصّهای بگو، قصّه گفتنت، همه آنچه را پنهان میکنی با نشانههایی آشکار میکند. من هم وقتی در میمانم از فهمیدن خودم، قصّه میگویم، برای یک کودک، برای یک بزرگسال، حتی برای خودم؛ قصه یک سیب را میگویم، یک دستگیره در یا حتی یک لاستیک رهاشده گوشه خیابان. آنوقت تمام که میشود، به آن نگاه میکنم؛ به خودم و ترسها، نیازها، امیدها و بازداریهایم که در آن قصّه آشکار شده است. کار عجیبی است اینگونه قصّه گفتن. "ناخودآگاه" اینگونه غیرمستقیم خودش را آشکار میکند و اگر گوشی برای شنیدنش باشد، به حقیقتی قابل بیان در مورد تو، دیگری و جهان اطرافت ترجمه میشود.
به قصّه گفتنِ آدمها گوش کن. خیلی از آنچه را میخواهی بدانی، بیآنکه حواسشان باشد به تو میگویند. نه اینکه دقیق بفهمی در دنیای آنها چه میگذرد. برای فهم عمیقترِ آدمها زمان زیادی لازم است. دستِ آخر هم هیچوقت نمیتوانی کسی را کامل بفهمی. امّا این قصّه گفتن، همین قصّههای ساده خیلی چیزها را آشکار میکنند.