گفته بودند جنون از حد که بگذرد بدل به شفا خواهد شد.
*
میگم اسمشو بذاریم بهارنارنج... لخت نشسته جلوی آینه، آفتاب آبان از پنجره افتاده روی ساق قشنگ پای راستش، موهای نمدارش رو داره می بافه، که بندازه رو شونه راستش، که منو بیچاره کنه.
از همون دم آیینه میگه مگه نگفتی بذاریم باران؟ میگم اون اولی بود، دیگه باید بره مدرسه، یکی دیگه میخوام. می خنده... میگه دخترات رو بیشتر از من دوست داشته باشی سه تاتون رو میذارم میرم یه جای دور. میگم خر شدی باز؟ میگه بله، خر خوبه؟ میگم خوبه...
بعد وامیسم پشت سرش، موهاش رو بو می کشم، چشمامو می بندم، میگم کی پس یه روز خوب میاد؟ یه شب خوب؟ نگفتی مگه ابرا میرن، دردا میرن، خورشید میاد؟ مگه نگفتی رنج موقته؟ کو پس؟ جواب نمیده...
چشمامو باز می کنم، رفته. واسه همیشه. یعنی نیومده هیچ وقت. یعنی مامان دخترام نشده. یعنی هیچ وقت نَشِسته جلوی آیینه، موهای خیسش رو ببافه. تموم این داستان ها رو یه مرد دیگه دیده.
*
گفته بودند جنون از حد که بگذرد، بدل به شفا خواهد شد.
دروغ گفته بودند. جنون، هیچ گاه از حد نمی گذرد، جنون حد ندارد. همین است که انسان،گم شده بیابان ناکامی، میل بی حدی دارد به گم شدن در خیال. چرا که در واقعیت جز رنج و اندوه هیچ نمانده است....
*
میگم اسمشو بذاریم بهارنارنج... لخت نشسته جلوی آینه، آفتاب آبان از پنجره افتاده روی ساق قشنگ پای راستش، موهای نمدارش رو داره می بافه، که بندازه رو شونه راستش، که منو بیچاره کنه.
از همون دم آیینه میگه مگه نگفتی بذاریم باران؟ میگم اون اولی بود، دیگه باید بره مدرسه، یکی دیگه میخوام. می خنده.
بقیه متن را پاک می کنم. که قصه این بار در صدای خنده او تمام شود، پیش از رفتن بوی گندم تنش. بعد درختی خشک می شوم، در دشت متروک. مردمان دورم را دیوار ساخته اند، و رفته اند. همه برای همیشه رفته اند.....
🖋حمید سلیمی
*
میگم اسمشو بذاریم بهارنارنج... لخت نشسته جلوی آینه، آفتاب آبان از پنجره افتاده روی ساق قشنگ پای راستش، موهای نمدارش رو داره می بافه، که بندازه رو شونه راستش، که منو بیچاره کنه.
از همون دم آیینه میگه مگه نگفتی بذاریم باران؟ میگم اون اولی بود، دیگه باید بره مدرسه، یکی دیگه میخوام. می خنده... میگه دخترات رو بیشتر از من دوست داشته باشی سه تاتون رو میذارم میرم یه جای دور. میگم خر شدی باز؟ میگه بله، خر خوبه؟ میگم خوبه...
بعد وامیسم پشت سرش، موهاش رو بو می کشم، چشمامو می بندم، میگم کی پس یه روز خوب میاد؟ یه شب خوب؟ نگفتی مگه ابرا میرن، دردا میرن، خورشید میاد؟ مگه نگفتی رنج موقته؟ کو پس؟ جواب نمیده...
چشمامو باز می کنم، رفته. واسه همیشه. یعنی نیومده هیچ وقت. یعنی مامان دخترام نشده. یعنی هیچ وقت نَشِسته جلوی آیینه، موهای خیسش رو ببافه. تموم این داستان ها رو یه مرد دیگه دیده.
*
گفته بودند جنون از حد که بگذرد، بدل به شفا خواهد شد.
دروغ گفته بودند. جنون، هیچ گاه از حد نمی گذرد، جنون حد ندارد. همین است که انسان،گم شده بیابان ناکامی، میل بی حدی دارد به گم شدن در خیال. چرا که در واقعیت جز رنج و اندوه هیچ نمانده است....
*
میگم اسمشو بذاریم بهارنارنج... لخت نشسته جلوی آینه، آفتاب آبان از پنجره افتاده روی ساق قشنگ پای راستش، موهای نمدارش رو داره می بافه، که بندازه رو شونه راستش، که منو بیچاره کنه.
از همون دم آیینه میگه مگه نگفتی بذاریم باران؟ میگم اون اولی بود، دیگه باید بره مدرسه، یکی دیگه میخوام. می خنده.
بقیه متن را پاک می کنم. که قصه این بار در صدای خنده او تمام شود، پیش از رفتن بوی گندم تنش. بعد درختی خشک می شوم، در دشت متروک. مردمان دورم را دیوار ساخته اند، و رفته اند. همه برای همیشه رفته اند.....
🖋حمید سلیمی