#بازی_سرنوشت
#پارت_170
پیرهنش و از تنش در میارم تقلا میکنه
پاهاشو با پاهام قفل میکنم
دستاشو بالا سرش قفل میکنم
قفل سوتینش و باز میکنم و از تنش
در میارم
سعی میکنه از زیر دستم در بره ولی اون
لحظه قوی ترین آدم شده بودم
دستاشو با پیرهنش به تخت میبندم
سحر_سانیییی تورو خدا ولم کن من میترسم میترسم ازت تورو خدا
خیمه میزنم رو شو میگم
_نترس عزیزم کاریت ندارم با من بهت خوش نمیگذره ؟که رفتی با اون آره؟؟؟
دست میکشم رو تنش و میگم
_اونم تنتو لمس کرده
با داد میگم
_آرهههه؟
هق میزنه و سرشو به نشونه نه تکون میده
میوفتم به جون تنش و محکم میزنم رو جای جای تنش و میگم
_دروغ نگو لعنتی دروغ نگوووو
سحر با گریه میگه
_به جون مامانم دروغ نمیگم
یکم فقط یکم آروم میشم خم میشم
رو شکمش و جایی که زدم و لمس
میکنم و رو به سحر با صدای بمی میگم
_درد گرفت؟
با گریه سر تکون میده
خم میشم و جایی که اثر دستم رو تنش خودنمایی میکرد و بوسه بارون میکنم
و دستمو رو تنش حرکت میدم
همونطور که روش بودم خودمو سمت بالا کشوندم ...
🏳🌈نویسندهٔ_رمان:
#SaMi_Ye🌈🥀
https://t.me/joinchat/AAAAAEsvC7vDWpMBkVHXZw