#part_167
کمی جلو رفت.
رو به شهروز هم تعظیم کرد و منتظر دستور بود.
سرش پایین بود که فرناد تور سبز رنگی روی سرش انداخت.
_ عِ...سرورم این..
_ ششششش همراهم به تراس بیا
_ اما
_ اما و اگر نداریم..بیا
او را به تراس بزرگ بردند.
آنچه که میدید را باور نمیکرد!
سفره سبز و فرهادی که کنار ان نشسته بود و میدرخشید.
_ کنار فرهاد بنشین
ایا کنترلش دست خودش بود؟
چرا پاهایش بی اراده بودند
_ دِ برو دیگر
_ میخاهم سلطانم لاکن پاهایم یاری نمیکند🥲
در آنی شهروز اورا بلند کرد و کنار فرهاد نشاند.
سفره گواه سبز رنگی چیده شده بود.
بسیار زیبا
نگاره اشو زرتشت و كتاب اوستا و كُشتی باز نشده و شمع و لاله و چراغ روشن و قند سبز و گلدان گل و سرو و نقل وشیرینی و سبدی پر از انارشیرین -گو یك تخم مرغ و یك عدد قیچی و یك ظرف كوچك آویشن مخلوط با برنج و سنجد و نخ وسوزن سبز و لورك عروسی(مخلوط هفت نوع آجیل شیرین) كه روی آن نقل وشیرینی ریخته شده و گلاب و آینه سفره زیبا را تشکیل میداد.
فرناد پشت سر فرهاد چ شهروز پشت سر بردیا ایستاد.
یک روحانی همراه بامداد وارد شد.
بعد از ادای احترام شروع به گفتن یکسری جملات کرد، یسری سوگندان و ...
در اخر رو به فرناد کرد..
_ ایا شما شهادت ازدواج سلطلن فرهاد با بردیا را میدهید؟
_ آری میدهم
_ شهادت میدهی؟
_ آری میدهم
_ شهادت میدهی؟
_ میدهم
و همان سوال را سه بار از شهروز پرسید و شهادتشان را در یک کاغذ طلایی با جوهری خاص و گرانبها نوشت.
_ و من برخلاف قوانین دینی و مذهبی بر هم ازاد میکنم
بردیا نمیدانست کجاست؟
در آسمان، روی ابرا؟
در دریا روی موجها؟
نه او در کنار فرهاد بود.
_ امیدوارم بر عهد خویش بمانید سلطانم.
_ هستم و خواهم بود. فردا تو را کائن اعظم علام میکنم. میتوانی بروی
روحانی تعظیمی کرد و اتاق را ترک کرد.
فرهاد به برادرش اشاره کرد.
فرناد و شهروز بدون حرف خاصی بالکن را ترک کردند...
کمی جلو رفت.
رو به شهروز هم تعظیم کرد و منتظر دستور بود.
سرش پایین بود که فرناد تور سبز رنگی روی سرش انداخت.
_ عِ...سرورم این..
_ ششششش همراهم به تراس بیا
_ اما
_ اما و اگر نداریم..بیا
او را به تراس بزرگ بردند.
آنچه که میدید را باور نمیکرد!
سفره سبز و فرهادی که کنار ان نشسته بود و میدرخشید.
_ کنار فرهاد بنشین
ایا کنترلش دست خودش بود؟
چرا پاهایش بی اراده بودند
_ دِ برو دیگر
_ میخاهم سلطانم لاکن پاهایم یاری نمیکند🥲
در آنی شهروز اورا بلند کرد و کنار فرهاد نشاند.
سفره گواه سبز رنگی چیده شده بود.
بسیار زیبا
نگاره اشو زرتشت و كتاب اوستا و كُشتی باز نشده و شمع و لاله و چراغ روشن و قند سبز و گلدان گل و سرو و نقل وشیرینی و سبدی پر از انارشیرین -گو یك تخم مرغ و یك عدد قیچی و یك ظرف كوچك آویشن مخلوط با برنج و سنجد و نخ وسوزن سبز و لورك عروسی(مخلوط هفت نوع آجیل شیرین) كه روی آن نقل وشیرینی ریخته شده و گلاب و آینه سفره زیبا را تشکیل میداد.
فرناد پشت سر فرهاد چ شهروز پشت سر بردیا ایستاد.
یک روحانی همراه بامداد وارد شد.
بعد از ادای احترام شروع به گفتن یکسری جملات کرد، یسری سوگندان و ...
در اخر رو به فرناد کرد..
_ ایا شما شهادت ازدواج سلطلن فرهاد با بردیا را میدهید؟
_ آری میدهم
_ شهادت میدهی؟
_ آری میدهم
_ شهادت میدهی؟
_ میدهم
و همان سوال را سه بار از شهروز پرسید و شهادتشان را در یک کاغذ طلایی با جوهری خاص و گرانبها نوشت.
_ و من برخلاف قوانین دینی و مذهبی بر هم ازاد میکنم
بردیا نمیدانست کجاست؟
در آسمان، روی ابرا؟
در دریا روی موجها؟
نه او در کنار فرهاد بود.
_ امیدوارم بر عهد خویش بمانید سلطانم.
_ هستم و خواهم بود. فردا تو را کائن اعظم علام میکنم. میتوانی بروی
روحانی تعظیمی کرد و اتاق را ترک کرد.
فرهاد به برادرش اشاره کرد.
فرناد و شهروز بدون حرف خاصی بالکن را ترک کردند...