#پارت۴۹
#خونبراینور
از آنجا که هیچکس جز اعضای اصلی حق نداشت بر سر این میز بنشیند، سیلوانا سر چرخاند و با حالتی که میفهمید حس شکارش بالا رفته نگاهش کرد!
منتظر یک اجازه تا دخترک را بدرد!
حق داشت... یک دختر جنگل هرگز از یک دختر عادی دستور نمیگرفت اما دیدن نورا و حالت صورتش که پر از بیخیالی بود، باعث سرگرمیاش شده و دلش میخواست بفهمد تا کجا میخواهد پیش رود!
برای همین سکوت کرد و نورا زمانی که دید سیلوانا به حرفش اهمیت نمیدهد اووف کلافهای کشید و همانطور که به سمت صندلی انتهایی میز رفت، غرغر کرد:
-حالا انگار بلند شه چی میشه... دختره از دماغ فیل افتاده!
صدای تک خندهی آرسن را شنید.
با تاسف و آرام سر تکان داد.
این دختر حتی برایش مهم نبود که افکار ذهنیاش را بلند نگوید!
و وقتی بالأخره رو به رویش پشت میز نشست، به خود زحمت داد تا نگاهی به افرادی که هاج و واج خیرهاش بودند، بکند.
نترسید... خجالت نکشید... حتی معذب هم نشد. تنها کاری که کرد این بود که با تخسی شانه بالا بیندازد و طلبکارانه بگوید:
-چیه خب؟ منم آدمم گرسنهم شده. شماها که اصلاً نمیاید سر بزنید ببینید مردم یا زنده برای همین خودم اومدم.
این بار صدای تک خنده های بیشتری را شنید.
دخترک باعث سرگرمی مردهایش شده بود!
سرگرم کننده بود قبول اما چرا در نظر خودش تا این حد شیرین میآمد؟!
_♡_
نورا:
-باورم نمیشه... آخه کی برای صبحانه گوشت میخوره؟ من اینو نمیخورم!
با نالهی بسیار بلندی این جمله را گفتم اما افراد دور میز هیچ اهمیتی ندادند و با ریلکسی مشغول خوردن شدند.
شوکه نوک تیز چنگال را به گوشت فشردم و خونی که از میان بافتش بیرون زد، باعث شد دلم بخواهد استفراغ کنم!
@Leeilonroman
#خونبراینور
از آنجا که هیچکس جز اعضای اصلی حق نداشت بر سر این میز بنشیند، سیلوانا سر چرخاند و با حالتی که میفهمید حس شکارش بالا رفته نگاهش کرد!
منتظر یک اجازه تا دخترک را بدرد!
حق داشت... یک دختر جنگل هرگز از یک دختر عادی دستور نمیگرفت اما دیدن نورا و حالت صورتش که پر از بیخیالی بود، باعث سرگرمیاش شده و دلش میخواست بفهمد تا کجا میخواهد پیش رود!
برای همین سکوت کرد و نورا زمانی که دید سیلوانا به حرفش اهمیت نمیدهد اووف کلافهای کشید و همانطور که به سمت صندلی انتهایی میز رفت، غرغر کرد:
-حالا انگار بلند شه چی میشه... دختره از دماغ فیل افتاده!
صدای تک خندهی آرسن را شنید.
با تاسف و آرام سر تکان داد.
این دختر حتی برایش مهم نبود که افکار ذهنیاش را بلند نگوید!
و وقتی بالأخره رو به رویش پشت میز نشست، به خود زحمت داد تا نگاهی به افرادی که هاج و واج خیرهاش بودند، بکند.
نترسید... خجالت نکشید... حتی معذب هم نشد. تنها کاری که کرد این بود که با تخسی شانه بالا بیندازد و طلبکارانه بگوید:
-چیه خب؟ منم آدمم گرسنهم شده. شماها که اصلاً نمیاید سر بزنید ببینید مردم یا زنده برای همین خودم اومدم.
این بار صدای تک خنده های بیشتری را شنید.
دخترک باعث سرگرمی مردهایش شده بود!
سرگرم کننده بود قبول اما چرا در نظر خودش تا این حد شیرین میآمد؟!
_♡_
نورا:
-باورم نمیشه... آخه کی برای صبحانه گوشت میخوره؟ من اینو نمیخورم!
با نالهی بسیار بلندی این جمله را گفتم اما افراد دور میز هیچ اهمیتی ندادند و با ریلکسی مشغول خوردن شدند.
شوکه نوک تیز چنگال را به گوشت فشردم و خونی که از میان بافتش بیرون زد، باعث شد دلم بخواهد استفراغ کنم!
@Leeilonroman