💏کُلبِــہ عِشــق💏


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها مارو انتخاب میکنند
سلام به کانال ما خوش اومدین ممنونیم بابت انتخاب خوبتون
بی صدامون کنید اما جون مادرتون لفـت نـدید
ارتباط بامدیر
@giileh_mard

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


117

رمان میشه عاشقم بشی؟

مبارکه مبارکه...ببین سام دختر ماله پسرمه
سام خندیدو گفت- ای بابا بزارید یه ساعت بگذره..بعدشم پسر شما بیست و چهار سالشه واسه دختر من بزرکه
..من دخترمو به کس کسونش نمیدم به پیرمردشم نمیدم
سپهر پسر رها از اون طرف داد زد- اقا سام من مثله بابامدست به شکارم خوبه ها
با این حرف سهر همه افراد جمع خندیدن پسر دیگه رها سامان گفت- اره برادم..ما دوتا برادر دست به تفنگمون
خوبه
سارا با تلخی گفت- به خداوندی خدا یکی به شوهرم نگاه چپ کنه جفت چشماشو درمیارم
همه خندیدم
عشق یعنی خون دل یعنی جفا
عشق یعنی درد و دل یعنی صفا
عشق یعنی یک شهاب و یک سراب
عشق یعنی یک سالم و یک جواب
عشق یعنی یک نگاه و یک نیاز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز

پـــــایـــــــــان
🌜 @kolbeh_eshgh_as 🌛


116


مامان بابارو با هزار تهدید راضی کردم تا بیان و روژان رو برای من خاستگاری کنن روژان به من بله داد از حق
نگذریم سیاوش خیلی از من تعریف کردهب ود رها هم که کال حرف نزد چون دوست نداشت بین خودش و
شوهرش مشکلی پیش بیاد..همونطوری که حدس میزدم رها واقعا خوشبخته و سیاوش واقعا دوسش داره این
خوش حالم میکنه..
من و رها هر دو دوپار یه حس مبهم شده بودیم و توی دنیای بی خبر به سر میبردیم رها یه پشتوانه میخواست
دلش برادرو پدر میخواست رفتاری که من نشون دادم کمی از یه برادر نداشت ولی من منظورم چیز دیگه ایی
بوداز این رفتار رها هم خوب برداشت کرد و اونو عشق نامید در صورتی که عشق نبود و خودش سر خود این اسمو
روش گذاشته بود...ولی واقعا ازدواج منو رها اشتباه بود چون مطمعنم که رها یه زندگی اروم میخواست و
میخواد...فکر نمیکنم توانایی نیشو کناریه پدرومادرم رو داشته باشه...همون بهتر که این ازدواج صورت نگرفت
ولی هنوزم برام عجیبه چطوری توی یه شب همه احساسم تغیر کرد ..آیا واقعا عاشقش نبودم؟
بگذریم االن سال ها از اون روز های سخت و اسون تلخ و شیروین گذشته اگر قار بود که زندگی به هخمین اسون
ها باشه که شیرین نمیشد زندگی مثله یه خرمالی خوشمزه میمونه که مدادم بهت چشمک میزنه و میگه بیا و منو
بخور. و تو اونو میخوری شیرینیش برات لذت بخشه و مزه دبش و تلخی کم بعدش کمی حالتو دگرگون میکنه ولی
تو بازم وقتی خرمالو ببینی میخوری و این به این معنیه که تو زندگی رو دوست داری.
با اجازه پدرو مادرم بله
با لبخند به دخترم که سر یفره عقد نشسته بود نگاه میکنم واقعا زیبا بود درست مثله مادرش چشم های سیاهی
دارهو زیباست
روژان به سمت دخترمون سارا میره و بغلش میکنه سام پسر برادرم اخر سر داماد خودم شد
رادوین با خنده دستی به شونم زدو گفت- هی برادر دیدی اخر دختر مال پسرم شد
خندیدمو گفتم- اره دیگه..چه میشه کرد...
صدای سیاوش از اون طرف اومد
سیاوش- حیف بابا حیف که پسرم واسه دختر تو خوب نبود ..بچه منه مظلوم کجا دختر شیطون تو کجا..
خندیدمو گفتم- سیاوش خان الکی به دختر من وصله ناجور نبند ..از دختر من مظلوم تر نیست
و به سمت دخترم رفتم سارا با لبخند بهم نگاه میکرد توی اون لباس سفید واقعا زیبا شده بود
- مبارکت باشه بابا
سارا- مرسی..دعای خیر برام کنید


115


سرمو بلند کردم یه دختر چشم ابرو مشکی باالی سرم بود روسری زرد خیلی قشنگی سرش بود
همینطوری که داشتم نگاهش میکردم گفتم- بله دارم رمان میخونم
دختر- جدا؟..منم کتاب خوندن رو خیلی دوست دارم..اسم کتاب چیه؟
نگاه خیرم رو از چشماش گرفتم وگفتم - میشه عاشقم بشی؟
چشم هی دخترک برق زد
دختر- میشه بدید منم بخونم؟
لبخند زدم- البته ولی هنوز تمومش نکردم
دخترک کمی فکر کردو با صدای اروم و ظریف گوش نوازی گفت- خوب یه کاری میکنیم.من هرو روز میام اینجا
شما واسم تعریف کنید بعد من بقیش رو میخندم و میام واسه شما تعریف میکنم
لبخند روی لب هام نقش بست چقدر شیطون بود
- خوبه از همین امروز خوبه؟
دختر- البته
- من اسم شمارو نمیدونم
با صداقت کامل گفت- روژان هستم...اون شب توی مهمونی شمارو کنار پسرهای کد خدا دیدم..شما دوستشون
هستید؟
سرمو تکون دادمو گفتم- تا حدودی و شما؟
روژان- من دختر عموی سیاوش خانم
خشکم زد ای بابا سیاوش بفهمه من با دختر عموش حرف زدمکه گردنمو میزنه
زندگی اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره ..گاهی عاشق میشیم و از خدا میخوایم که اون فقط مال ما بشه مثله
من...یهو میبینی نیست و میشکنی وقتی میبنیش که با کس دیگه ایئه دلت میشکنه خورد میشی و غروری برات
نمیمونه...ولی همه ی ما گاهی احساسمون اشتباه میکنه..نمیدونم چرا همه فکر میکنن همیشه اون دو نفری که
اول داستان عاشق همدیگه میشن باید به هم برسن.. من و رها زندگی جدایی داریمو هردو خوشبختیم.. وقتی
بابافرهاد فهمید رها زندست روی پا بند نبود با تمام خانوده البته به جز مادرو پدر من به دیدن رها اومدیم بابا
فهراد اون شب اینقدر گریه کرد که به رها حسادت کردم خیلی خوب خودشو توی دل خانوادم جا کرده.


114


لبخند روی لبم نقش بست یهو...توی یک ثانیه فشرد شدم.توی آغوش شوهرم غرق شدم.البته من شناگر
ماهریم.گفتم بدونید..
چشم هامو به زور باز کردم یعنی اصال دلم نمیخواست که باز کنم....توی تمام عمرم اینقدر خجالت نکشیده
بودم..لحظه لحظه دیشب که یادم میاد...وایی نه اصال نباید بهش فکر کنم..ولی مگه میشه؟....من چطوری تو چشم
سیاوش نگاه کنم؟..خدایا خودت یاریم کن...
میدونم که گناه نکردم میدونم که خالف شرع نکردیم...ولی خوب..چیکار کنم..خجالت میکشم...
کمی توی جام تکون میخورم ولی کاش تکون نمیخوردیم اشکم دراومد نفس هام تند تند شده بود از درد
سیاوش- در داری؟
فقط تونستم سرمو به عالمت مثبت تکون بدم
سیاوش- برم مامانو صدا بزنم
لبمو گاز گرفتم ابرومو میخواد بر باد بده این بشر..
با صدای ارمی گفتم- نه خوب میشم
سیاوش- حاال بیا صبحانت رو بخور بهتر میشی
به زور و البته با کمک سیاوش نشستم پیرهن سیاوش تنم بود تو این فیلما دیده بودم شیطنویم گل کرده بود تنم
کرده بودم..البته سیاوشم خیلی بهم خندید چون واسم کلی بزرگه.

************************

توی باغ فندق سیاوش نشسته بودم...البته دزدکی درست مثله رها که دزدکی اومده بود...دارم همون کتابی رو که
رها میخوند
رو میخنوم..تازه رسیدهب ودم به همون قسمتی که رها برام خوهه بود که یهو صدایی منو از جام
پروند
دارید رمان میخونید؟


113


شیرین خانم کمی اخم کرد و با غیض به من نگاه کرد اگر جاش بود شونه هامو مینداختم باال و میگفتم به من چه
ولی خوب فعال که نمیشه هم مامان شیرین رو دوست دارم هم براش احترام قائلم البته بهش حقم میدم.
با سیاوش وارد اتاقمون شدیم خونه جوریه که اتاق اتاق هستش و یه سالن بزرگم داره به سبک قدیمیه دیگه.
سیاوش لباساش همونجور یدراورد پرت کرد وست اتاق منم برمیداشتم میزدم سر چوبلباسی عادتشه...توی این
مدت فهمیدم... لباساشو عوض کردو لم داد روی زمین
سیاوش- وای رها مردم از بس نشستم..این نامردا نمیگن .من االن باید برم خونه انرژی داشته باشم شاید یه کار نا
تموم داشته باشم..اصال یه ذره
حرفش با بالشی که من زدم توی سرش نیمه تموم موند خندید
سیاوش- رها ..خانمم. نکن..خستمه...میزنی من گناه دارم
ابرو هام پرید باال
- تو که راست میگی
خندید
سیاوش- اذیت نکن
کف پاشو قلقلک دادم پاشو جمع کرد به این نتیجه رسیدم که خیلی پلیدم.
سیاوش با خنده- نکن خانمی..نکن قربونت برم.
دیدم نه نمیشه هی این قروبن صدقه من میره خوشم میاد سر کردم بدنشو قلقلک دادن که تو بغلش زندانی شدم
سرشو روی سینم گذاشت
با لحن طلبکاری گفتم- راحتی؟
خندید
سیاوش- از همیشه بیشتر
همونجوری کنار سیاوش خوابیدم تا برای شام صدامون زدن رفتیم و شام خوریدم یکمم نشستم و بعدم اومدیم
اتاقمون و سیاوش جدید جدی تالفی کارامو دراوردنه...
سیاوش- خدایا ..چرا این دختر اینقدر مظلوم افریدی؟.


112


به طرف اشپزخونه رفتم وارد شدم اشپزا داشتن غذا درست میکردن لبخند به لبم اومد
یه سالم پر انرژی بهشون کردم
- سالم...خسته نباشید
همه جوابم رو دادن وارد شدم و یه دونه هویج از توی سبد سبزیجات برداشتم و شروع کردم به خوردن که صدای
در حیاط اومد با تمام قدرت به طرف در رفتم با دیدن سیاوش گل از گلم شکفت ..باالخره اومد هویجو گذاشتم
کناری رو بدو بدو رفتم طرفش دستاشو باز کردو من مثله یه دختر بچه که میپره بغل مادرش پریدم بغلش و از
گردنش اویزون شدم.
سیاوش با خنده منو توی اغوشش فشردو گفت- ببخش خانمی..یکم طول کشید ترافیک بود ..نمیخوای بیای￾سالم..چقدر دیر کردی...میدونی چقدره که منتظرتم؟
پایین؟
با خنده و شیطنت گفتم- نه جام خوبه
سیاوشم خندید
سیاوش- شام خوردین؟
- نه عزیزم االن که وقت شام نیست فدات شم...بیا بریم تو تا خستگی در کنی وقت شامم میشه
گونم رو بوسید با چشم های مهروبنش بهخم خیره شد
سیاوش- باشه گلم بیا بریم
برگشتم شیرین خانم روی ایون داشت مارو نگاه میکرد لبخند کوچکی روی لبش بود ساک سیاوش رو گرفتم
سیاوش- سالم مادر..
شیرین خانم با همون لبخند سرشو تکون داد
شیرین خانم- سالم پسرم..خسته نباشی..بیا باال تا با هم چایی بخوریم
سیاوش به من نگاه کرد ولی من به نگاهش توجه ایی نکردم و به راه افتادم و گذاشتم خودش تنهایی واسه رفتن یا
نرفتنش تصمیم بگیره
سیاوش- نه مادر میخوام یکم استراحت کنم...بعا میام


111


با هق هق گفتم- بخدا...بخدا من
دستشو روی لبم گذاشتم
سیاوش- میدونم خانم..میدونم خانمی..گریه نکن همه چیزو میدونم..
سرمو توی سینش فرو کردم .. سیاوش گفت که نمیخواسته به عشق رادین بی احترامی کنه...فکر کرده بود منم
دوسش دارم..اره خوب دوسشم دارم ولی نه مثل سیاوش...سیاوش برای من تکه..
سیاوش مهربون نگاهم کرد پیشونیم رو بوسید
سیاوش- از اولم ماله من بودی...ماله خوده خودم
خودم رو توی اغوشش حسابی جا کردم..اون شوهرمه و من دوسش دارم خیلی بیشتر از اون چیزی که بتونید
فکرشو بکنید
سه روز از اون روز گذایی گذشت و من قیافم شبیه ادم شد با کمال پرویی از سیاوش خواستم که رابطه نداشته
باشیم تا من صورتم خوب بشه که خوبم شد البته با دارو هایی که زدم و صد البته کون گوشتایی که گذاشتن روی
صورتم تا کبودی هاشو ببره .نگافته نماند که چقدر اخمو تخم کرد ولی همش واسه یه ثانیه بود چون ممن نمیزارم
کسی ازم دلگیر باشه به هر حال به من میگن رها دیگه.
مدارک ثبت ازدواجم درست شد و من با اسم رها شدم همسر دائم سیاوش و این باعث خوش حالیم میشد برادرم
رو پیدا کردم خدا میدونه که وقتی بغلش کردم فهمیدم که چقدر بهش نیاز دارم ولی خوب خیلی دیر اومده بود و
من مهم تیرن تکیه گاه زندگیم رو پیدا کردم البته خیلی خوبه چون بچه های من دایی دار میشن و منم عمه
میشم..این عالیه خدایا مرسی که منو خوشبخت کردی..همیشه شکر گزارتم.
نمازم رو خوندم و چچادرم رو روی تاقچه اتاق گذاشتم از پنجره به در حیاط نگا کردم دلم برای سیاوش تنگ شده
بود ولی هنوزم خبری ازش نیست واسه چند تا کار رفته تهران و هنوز نیومده دلتنگشم. لباس مناسب پوشیدم و
از اتاق اومدم بیرون شیرین خانم مادر شوهرم با دیدنم اخماشو توی هم کشید متاسفانه هنوزم منو قبول نداره
دیگه مثله دخترش نیستم براش..اگرچه وقتی سیاوش خونه است باهاش اینجوری رفتار نمیکنه ولی حاال که
نیست تالفی میکنه. اونم با اخماش دلم میگره خوب منو اونو دوستش دارم مثله مامان سوگل خودم.
- سالم مادر جون
پشت چشمی نازک کرد و فقط سرشو تکون داد و زیر لب جمله هایی رو گفت که فقط خودش فهمید چی گفته من
که نفهمیدم


110


سرم زیر بود تلخی خون رو توی دهنم خحس میکردم ولی اخ نمیگتم چرا باید بگم سیلی سوم خورد سیاوش
خیل یبی غیرتی...سیای چهارم..پنجم....عشق وجود نداره فراموشش کنید
و چشم ها بسته شد دیگه واقعا قدرت نداشتم..توا نداشتم..وزنم براش زانو هام خیلی سنگین بود...سرم سنگینی
میکرد.
نگاه بیروح ولی نگرن رادین روی رها که بی جون کف حیاط افتاده بود افتاد دلش سوخت رها واقعا دختتر خوبی
بود که رادین روزی اعاشقش بود..اره روزی عاشقش بود ولی االن خبر از اون عشق که ماه ها رادین رو سیاه پوش
کرد نبود. رادین با بی رحمی به رها سیلی میزد تا شاید سیاوش سر عقل بیاد ولی همونطر که خسرو میگفت
برادرش مغرور تر از این حرف هاست..مطمعنم که سیاوشم جزای این غرور بی جاشو میبینه.
اهی کشید دست انداخت که رها رو بلند کنه ولی درد بدی تو کمرش حس کرد روی زمین افتاد سیاوش رو دید که
با خشم تما داره نگاهش میکنه توی دلش لبخند زد پس سیلی هاش بی جواب نمونده بود
سیاوش نگاهش رو از رادین گرفت . به طرف جسم بی جون رها رفت دست زیر چا و گردنش انداخت و بلندش کرد
به سمت راه پله رفت و رها رو برد داخل رادین از جاش بلند شد کمی با دست کمرش رو ماساژ داد باید اعتراف
میکرد که همین یه مشت سیاوش به اندازه صد تا سیلی رادین بود . با نامردی تمام و خشم اینقدر محکم زدهب
ود که رادین از همون لحظه هم میتونست حس کنه که جاش کبود شده
چشم هامو به سختی باز کردم..حس میکنم یه طرف صورتم به سختی درد میکنه دهنم خشک بود چشم هام
میسخوت که اثر زیاد گریه کردن بود ..اره بایدم گریه میکردم به سرنوشت شوم خودم بایدم گریه میکردم
کمی توی جام چرخیدم که متوجه موجود کنارم شدم چم هام گرد شد باورم نمیشد خودش بود..سیاوش بلود
کنارم بود منو توی اغوشش گرفته بود و خوابیده بود چشم هاشو بسته بود صورت یکه دیشب با خشم به من نگاه
میکرد توی عمق مظلومیت فرو رفته بود.
نفهمیدم که کی اشک از چشمام روان شد نفهمیدم که کی سیاوش بیدار شد اصال نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد و
من اینجا چیکار میکنم.
سیاوش با لحن مهروبنی که فقط کنار من داشت گفت- خوبی خانم؟
گریه ایی که بی صدا و ارام بود شدت گرفت و بلند بلند شد لب هام میسوخت ولی توجه نکردم..توجه برای
چه؟..برای چیزی که خوب میشه؟...قصم خوردهب ودم که اگر سیاوشم قبولم نکنه و بازم منو خیانت کار بودنه
تمومش کنم این زندگی تاسف بار بود تموم کنم.


109


هردو ساکت بودیم رادین خونسرد بود ولی با سرعت میروند بهتر بگم ماشین داشت پرواز میکرد توی صندلی فرو
رفته بودم... ولی اینقدر دلم میخواست زودتر برسم که حد نداشت واسه همین هیچ شکایتی نمیکردم...
وقتی وارد روستا شدیم انگار تمام ترس دینا به دلم ریخته شد توی دلم اشوب به پا بود و دستو پاهام میلرزید...
وقاعا ترسیده بودم..خیلی زیاد...بیشتر ازهروقتی بیسشتر وقتایی که رعدو برق میزد میترسیدم...چون االن
سیاوش کنارم نبود روبه روم بود..مثله یه میدون نبرد که دو طرف مقابل سر چنگ دارن این وظع من بود .واقعا
تاسف باره.
رادین با ضربه ایی که با دست به در خونه کدخدا زد در به شدت باز شد و رادین دست منو کشید و برد داخل مثله
یه عروسک کوکی که هیچ اختیاری ری کاراش نداره به دنبالش کشیده میشدم وسط حیاط ایستاد و با صدای
بلندی سیاوش رو صدا زد چند تا از خدمتکارا اومده بودن توی حیاط هنوزم بریزو به پاش های عروسی به پا
بود..ولی حیاط خالی بود از مهمان
سیاوش توی ایوان قرار گرفت دستاش رو دیدم که روی نرده ها فشار میره رادین دستم رو رها کردو با صدای بلند
گفت- به چع جراتی عروست رو میفرستی خونه ی من؟....مگه کاالست ؟.یا لباس که خوشت نیومد یکی دیگه
برداری و عوض کنی و اونو بدی به یکی دیگه؟...این بود اون عشق زبون زدی که برادرت ازش حر میزد؟
خسرو هم اومد بیرون سیاوش عصبی بود داشتم ازش میترسیدم...همه عصبی بودم کدخدا بیرون اومده بود مادر
شوهرم شیرین خانم با خشم نگاهم میکرد منو یک خیانت کار میدونست
سیاوش هم مثله رادین با صدای بلندی گفت- اره کاال ست..من زنی رو نمیخوام که جسمش ماله من باشه و
روحش کنار یکی دیگه...من زن خیانت کار نمیخوام
اشکام سرازیر شد از همیشه خورد تر شده بودم... رادین عصبی بود
رادین- پس دوسش نداری؟
سیاوش با خشم با خونسردی با بی احساسی اصال صداش خالی بود ..نیمدونم قابل درک نبود برایمن قابل درک
نبود
سیاوش- نه ندارم
سوزش بدی رو توی صورتم حس کردم رادین زده بود توی گوشم..سیلی محکمی که خون رو از لبم جاری کرد
رادین- فک رنمیکنم کتک خوردن کسی که دوستش نداشته باشی عذاب اور باشه
و یه سلی دیگه داشتم درد میکشیدم ولی این درد در برابر اون سه کلمه ایی که سیاوش باهاش یه جمله ساخت
که بشه سوهان روحم هیچ بود.


108



گفت که بیام بیرون ...منو بزور نشوندن توی ماشین ...خودمو جلوی خونه ی رادین پیدا کردم اون لحظه از مردی
که یه روی فکر میکردم عاشقش متنفر شدم...مشکل من اینجا بود...من برادر میخواستم...پدر میخواستم..به
رادین رو اوردم..چرا که بابافهراد نیتونست مثله دارین از من دفاع کنه..چون نمیخواست بین خودش و بچه هاش
مشکل پیش بیاد..ولی رادین بدونه ترس اینکارو میکرد..نزدیکی زادیمون باعث شد این حس غلط رو بکنم..ولی
چه میشه کرد اتفاقی بود که افتاد...یادم نمیره وقتی رو که فکر میکردم رادین هم منو دوست داره..ولی
االن...حتی فکر کردن به اینکه رادین بعد از ده یاده ماهی که همه فکر میکردن من مردم هنوزم سیاه به تن داره
عذابم میده و برام خوشایند نیست...
رادین با حن ارومی که ازش هیچ احساسی پیدا نبود گفت- اینقدر گریه نک خوشم نمیاد عصبانی نگاهش کردم با
صدای بلندی که از خودم سراغ نداشتم گفتم- به من چه که تو حوصله ناری زندگیم رو بهم ریختی باعث شدی
شوهرم بهم شک کنه ..حاال بهم میگی حوصله نداری؟...باید بهت بگم اقای رادین مهرورز تو تنها موجودی هستی
که االن از هر چیزی توی این دنیا بیشتر از همه ازش بدم می
سوزش سیلی روی صورتم جملم رو نیمه تمام گذاشت و اشکام دوباره روان شد سرم افتاد زیر واقعا توان
نداشتم..واقعا برام سخت بود بهم تهمت زده شده بود غیر مستقیم بهم تهمت خیانت زده شده بود..سیاوش عشقم
رو باور نکردهب ود..چرا باور نکرد چرا؟... من از همون روزی که باری بار اول توی باغ فندق دیدمش ازش خوشم
اومد همون روزی که هم مادر داشتم هم پدر هم خواهرو برادر همه کس داشتم از سیاوش خوشم اومد..تقصیر من
نبود دل بود .. امشب شب عروسیم بود..سیاوش با بی رحمی تمام منو بیرون کرد...برام زجر اوره خیلی زیاد خیلی
صدای سرد رادین توی گوشم زنگ زد
رادین- بلند شو تا ببرمت تحویل شوهرت بدمت...من از همون روز ازت دست ککشیدم..عروس کسی رو هم
نمیخوام.
چه فایده ایی سیاوش دیگه منو نمیخواست
با صدای گرفته ایی گفتم- سیاوش دیگه منو نیمخواد ...دیگه دوسم نداره
و دبواره اشک...نمیدونم چرا ادما وقتی همه چیزم دارن بازم دنبال محبت یه نفر میرن...این یکی از همون
سواالییه که نمیتونم جوابش رو بدم.البته بود خودم شاید شما بتونید جواب قانع کننده ایی برای خودتون داشته
باشید..لی من هنوزم معنی محبت کردن و محبت دیدن رو نمیفهمم در صورتی که عاشق محبت دیدنم.
خودم رو توی ماشین رادین پیدا کردم با سرعت میروند به سمت روستایی که تا چند دقیقه پیش تش حرف از
عروسی پسر کدخداش توش بود... چقدر ذوق داشتم.. اون شب من میرفتم به خونه خودم..خونه ایی که ماله
خودم و همسرم بود..این عالی نیست؟..معلومه که هست چه سوال بی ربط و نا به جایی.


107


رها- رها مرده میفهمی؟..رها مرده..من ماهگلم..تقصیر توئه...همش تقصیر توئه...سیاوش پسم زد..اینقدر
ترسیدهب ودم که همه ی گذشته تلخم یادم اومد تازه یاد گرفته بودم مثله یه دختر واقعی شادی کنم ..ولیب تو
همشو بهم ریختی...همش تقصیر توئه...رادین من عاششق سیاوشم میفهمی؟...چطور تونستی؟...چطور تونستی
جلوی شوهرم بگی که منو دوست داری؟...چطور تونستی ازم بخوای تورو به یاد بیارم؟.هان؟
عصبی بود خیلی زیاد زیر چشماش سیاه شده بود به سرفه افتاده بود مونده بودم چیکار کنم...نه اون رهای سال
پیش بود نه من اون رادین عاشق...نمیدونم چطوری توی یه روز از این رو به اون رو شده بودم...شاید در مقابل
سیاوش احساس ظعف میکردم...اره .سیاوش از نظر مالی در حد من نبود...از نظر چهره و قیافه در حد من
نبود..اصال در حد من نبود..ولی عشق منم به رها در حد اون نبود...حس من یه حس مالکیت بود وقتی دیدم که
دیگه نیست عصبی شدم..شاید توقع داشتم که خدا ازم نگیردش اینقدر مغرور بودم که حد نداشت..تقاص مغرور
بودنم رو دادم با خبر مرگ رها غرورم شکست و من یاد گرفتم مغرور نباشم ..ولی حاال برای غرور رها چیکار
کنم...رها نه .ماهگل...برای غروری که باعث شکسته شدنش من بودم چیکار کنم؟
مونده بودم..بین یه دوراهی..نه احساسی داشتم نه قدرتی..گیج و منگ بودم با حس سوختن نیمه صورتم به خودم
ا ومدم چشمام گرد شده بود رها بهم سیلی زده بود؟...خدایا این رفته روستا وحشی شده چقدر قبال دست بزن
نداشت
تا به خودم اومدم دومیش رو هم خوردم میخواست سومی رو هم بزنه که مچ دستش رو گرفتم
با عصبانیت بهش غریدم-چه مرگه ماهگل خانم...وحشی شدی؟...قبال احترام سرت میشد

***************
عصبانی بودم از دستش خیلی زیاد...دلم میخواست بکشمش تقصیر اون بود...تقصیر اون بود..اینقدر سر سفره
عقد استرس گرفته بودم که حالم بد شد ولی کاش نمیشد چون همه چیزو یادم اومد .همه چیز...اینکه کی بودم
..اینکه مردی که اونج ایستاده پدرم نیست و همش توهمی بیش نبود...شکسته شدم...دیگه باورم شد که مشهدی
بابام نیست اون واقعا منو از توی دره پیدا کرده بود..
وقتی توی اتاق به سیاوش گفتم که همه چیز یادمه ازم یه سوال پرسید که گیجم کرد سکوت کردم تا بتونم
جوابشو بدم ولی اون سکوت منو چور دیگه ایی برداشت کردو از اتاق زد بیرون...مونده بودم که چرا رفته به خودم
اومدم دیدیم که چه غفلتی کردم شوهرم چه چیزی از سکوت من برداشت کرده... چند دقیقه بعد خسرو اومد و


106


.دیگه هیچ چی شبیه گذشته ها نیست
تا وقتی
بی تو بارون توی کوچه ها میباره
میدونم
تنهایی منو تنها نمیزاره
از نظر روحی خراب بودم امشب عروسیشه و من داشتم دیونه میشدم امشب باید بد باشم ولی هیچ حسی ندارم
چرا؟....مگه من همون ادمه چند ماه پیش نه چند ماه پیش چرا؟..مگه من همون رادین چند روز پیش
نیستم؟...چطوری یهو احساسم زمین تا اسمون تغیر کرد؟..مگه میشه عصبی بودم...از دست خودم..انگاری
اونجوری که حس میکردم عاشق نبودم و نیستم...صدای در خونم روی مخم بود داشت اعصابم رو از اینی که
هست متشنج تر میکرد.
بات عصبانیت به سمت در رفتم و اونو با صدای بدی باز کردم چهرم سرخو برافروخته شده بود ولی فقط یک ثانیه
دوام داشت چون همش با دیدن اون ادم گریون پشت در یادم رفت...خودش بود..بازم عصبی شدم...باید خوش
حال باشم ولی نبودم...باید از خوشی زار بزنم ولی فقط متعجب بودم
با عصبانیت در حالی که لباس محلی سفیدی به تنش داشت و ارایش قشنگی به صورتش بود بهم نگاه کرد￾اینجا چیکار میکنی؟
دستشو به سینم فشرد و هلم داد اونطرف خسرو رو پشت سرش دیدم با که اخم نگاهم میکنه
خسرو تیزو بران نگاهم کرد با صدایی که سعی داشت اروم نگهش داره گفت- کارای طالقش رو انجام
میدیم...عروست رو سالم تحویلت دادم..سیاوش گفت اشکش دربیاد زندت نمیزاره.
خشکم زده بود سیاوش رها رو فرستاده بود اینجا خسرو با عصبانیت و قدم های تند تا مرتب از خونم زد بیرون و
من گیج و منگ رفتم داخل رها رو دیدم که وسط خونه ایستاده و داره گریه میکنه
- رها
سرم داد زد واقعا تغیر کرده بود..دیگه خودش نبود...غمی که امروز ازش دیدم با غمی که از سوگ خانوادش بود
صدو هشتاد درجه فرق داشتو هزار درجه بیشتر بود
صدای ظریف و نازکش خش دار شده بود


105


اینکه اسمش زندگی نیست
من بدونه تو دیونم
به هوای تونشستم
ولی میدونم...میدونم
واسه من دیگه توی قلب تو جایی نیست ...
میدونم.
.دیگه هیچ چی شبیه گذشته ها نیست
تا وقتی
بی تو بارون توی کوچه ها میباره
میدونم
تنهایی منو تنها نمیزاره
اخرش یه روز قلب تو دیگه
حتی اسممو از یاد میبره
پنجره هارو وا میکنی تو
خاطره هامو باد میبره
اینکه اسمش زندگی نیست
من بدونه تو دیونم
به هوای تو نشستم
ولی میدونم..میدونم
واسه من دیگه توی قلب تو جایی نیست
میدونم.


104


با زمین و زمان قر بودم..با همه کس قهر بودم..مثله بچه قهر کردم...منتظر بودم که رها بیادو نازمو بکشه تا من سر
عقل بیام ولی نیمدونم که انتظار بی فایدست و رها هرگز نمیاد
اشکام بازم سرایز شد خدایا ،ببین دارم گریه میکنم..یکم نظر کن...به دادم برس دارم خورد میشم..به دادم برس
تنها امدیم توایی
اینقدر فکر خیال کردم اینقدر با خدایی که باهاشس قهر بودم حرف زدم تا خوابم برد
صدای در اعصبام رو بهم ریخته بود به عصبانیت چشمامو باز کردم و به طرف در رفتم و دروب از کردم و فریاد
زدم
- چرا دست از سرم برنمیادرید ؟..چرا راحتم نمیزارید؟


103


ماهگل زد زیر گریه
ماهگل- بخدا من هیچی یادم نمیاد سیاوش..باور کن..هیچی یادم نمیاد...
سیاوش اغوشش رو باز کرد و ماهگل به اغوشش رفت پشمامو بستم تا نبینم..رها رو نیبتم توی بغل یکی دیگه
بغض داشتم..چقدر سخت بود خیلی سخت بود
دست دراز کردم هموطنرو که چشمام بسته بود گفتم- زنجیرای منو بدید ..من نیمه گم شده ایی ندارم...سردی
زنجیر روی کف دستم رو حس کردم دستم رو مشت کردم اشکام جاری بود غروری نبود.. که بخواد حفظ بشه با
روی داغون تر از قبل از جام بلند شدم چونم میلرزید دست خودم نبود
رهام- رادین
دستمو به عالمت دینالم نیا تکو ندادم و به راه افتادم چرا همیشه مردم فکر میکن که اخر قصه ها هردو نفر به هم
میرسن؟...من نرسیدم میبینید نرسیدم؟
سوار اسب شدم و از باغ خارج شدم با تمام قدرت اسب رو به دویدن مجبور میکردم جلوی خونه کدخدا ایستادم
به طرف اتاقی که دیشب اونجا بودم رفتم وسایلم رو برداشتم اسب رو دادم به نگهبان خونه سریع سوار ماشینم
شدم لحظه اخر دیدم که رهام و خسرو و سیاوش و رها یا همون ماهگل دارن میان توجه ایی به سرعتشون که
داشت بیشتر میشد نکردم و پاو با اخرین قدرت روی پدال گاز فشردم
به سمت ویالی خودمون به راه افتادم راه نیم ساعته رو ربع ساعته رفتم رسیدم به دریا کنار دریا زانو زدم کسی
نبود..تنها بودم.. فریاد زدم شاید خدا هم صدای منو بشنوه همونطور که صدای رها رو شنید صدای رهام رو شنید
- خدایا،من جه اشتباهی کردم؟...بگو...بگو چه کردم که این شد جزای کارم؟..خدایا سخته...کاش نمیرفتم..منو
فرستادری اونجا تا بفهمم داره عروسی میکنه و زندست؟..که جلوی چشمم بره توی بغل سیاوش؟....دلت
میخواست خورد شدنم رو ببینی؟..خوب ببین...بیا ببین اره من رادین مهرورز شکستم خورد شدم...کس یرو کا
عاشقش بودم همین چند دقیقه پیش توی بغل یکی دیگه دیدم..اصال منو یادش نبود...یادش نبود...چه کردم که
این شد ؟....خسته ام..خیلی سخته خیلی ساد هدا..خیلی زیاد به دادم برس..به داد این بندت برس چون واقعا
دیگه امیدی براش نمونده....یکم نظاره کن حالشو..کم دلبسوزن...هم دم نداری که نفست بشه فهمی وقتی یکی
ازت میگیردش چقدر حس بدی بهت دست میده...شریک نداری که از دستش بدی و احساس حقارت کنی...رحم
کن...رحم کن خدایا ، به من بندت رحم کن نمیتونم باور کن جوب صبرم خطاش ر شده...دیگه تکملیه
تکمیله..رحم کن..التماست میکنم.رحم کن
اینقدر کنار دریا زار زدم که حد نداشت برگشتم ویال همه با تعجب بهم نگاهمیکردن ولی بی توجه به همه روفتم
توی اتاقم اتاق که ماله رها بود یه روزی..اتاقی که ختکی هاشو توی در میکرد اتاقی که توش با ذوق درس خونده
دوهفته عیدی رو که من سرشو گشتم درو قف لکردم لب به غذا نزدم..با خودم قهر بودم..با خدای خودم قهر بودم


102


قلبم اتیش گرفت شوهرشه؟...همرسشه..از چیزی که میترسیدم به سرم اومد...وای خدا کاش نمی اومدم به اینجا
کگاش با فرزانه ازدواج میکردم
اشکای رها جاری شد پشت سر خسرو ایستاده بود رهام بازوم رو گرفت پای درختی نشستم صدای پای دوتا اسب
اومد سیاوش بود و یه مرد مسن دیشب توی مجلس بودش
مرد از اسبش پیاده شد سیاوش عصبی بود..چهرش سرخ شده بود و رگای گردنش ورم کرده بود.. رگای شیقیش
بیرون زدهب ود و نبض دار شده بود
سیاوش- مشهدی بگو ببینم ماهگل دخترته؟
مشهدی اب دهنش رو قورت داد و با صدیا لرزونی گفت- بله اقا دخترمه
سیاوش فریاد کشید رها هر لحظه بیشتر میترسید
سیاوش- پس این مرد چی میگه؟....هان؟...اون برادرشه و اونم....اونم
با صدای ارومی گفت- عاشقشه
اینقدر صداش غم داشت که حس کردم غم من در برابر اون هیچه
رها به سیاوش بهش چشم دوخته بود مشهدی رنگ پریده شده بود صداش میلرزید
مشهدی- نمیدونم..دروغ میگن اقا
بازم فریاد سیاوش رها رو توی خودش فرو برد رها از فریاد زدن میترسید اینو یه بار وقتی موقع درس دادن بهش
سرش داد زدم گفت اینقدر ترسیدهب د که حد نداشت
سیاوش- دروغ نگو...بهتره راستشو بگی چون اگر بفهمم دروغ گفتی جونتو میگیرم
مشهدی رضا سرش رو انداخت زیر با صدای لرزونی گفت- شبیه دختر بود اقا..خیلی شبیه...تصادف کردهب ود
..از توی دره پیداش کردم..سرش خورده بود به سنگ و بیهوش بود بردمش خونم..با زنم صغرا بهش رسیدیم وقتی
به هوش اومد هیچی یادش نبود.. باور کنید راست میگم
رهام روی زمین نشست سجده کرد زار زد
رهام- خدایا شکرت..خواهرمی برگزدوندی..خدایا من چیکار کردم زیر اسمونت که اینقدر دوسم داری؟..خدایا
هیچوقت دستت رو از روی سرم برندار
اشک میریختم از شادی رهام ازغصه خودم..رها منو نمیخواست
سیاوش- ماهگل


101


سیاوش خم شد طرف ماهگل
سیاوش- میشناسیش ماهگل؟...این اقا رو میشناسی؟
ماهگل سرشو به عالمت نه تکون داد
سیاوش رو کرد به من و گفت- ببین نمیشناستت
دست کردو گردنبندرو دراوردم و به طرف رها گرفتم
- ببینش ..این برات اشنا نیست.؟..رها تورو خدا یادت بیار؟
سیاوش از دستش کشیدش به طرف ماهگل گرفت ماه گل دست کرد توی گردنش و زنجیری رو باز کرد نیم اون
بود با تعجب بهشون نگاه میکرد
ماهگل- سیاوش
چقدر پرتمنا صداش میزد..قلبم به اتش کشیده شد....چرا ..؟..چرا باید اینجوری صداش کنه؟ داشتم ایش میگرفتم
سیاوش گردنبند رو از رها گرفت و چسبوند به اون گردنبند
سیاوش- لعنتی..لعنتیا...از همتون بدم میاد
سیاوش اینو گفت و سوار اسبش شد و ازمون دور شد خسرو مات و مهبوت داشت به برادر و زن برادش نگاه
میکرد
خسرو- ماهگل تو
ماهگل کیج بود
ماگل- اقا خسرو من این اقا رو نمیشناسم ولی این گردنبند شبیه اون بود..همیشه باهام بود بابا گفت اینو خودش
برام هدیه گرفته بوده
نگاهم به رها بود به طرفش رفتم رفت پشت سر خسرو
با عجر گفتم- رها..منم رادین..منو یادت نمیاد
رها با ترس به خسرو نگاه کرد
رها- اقا خسرو..این اقا از من چی میخواد؟..چرا سیاوش رفت
داد زدم- لعنی چرا اونو به اسم کوچپیک صدا میزنی؟
رها- اقا اون شوهرمه


100


منو رهام به هم نگاه کردیم با هم گفتیم - رها
دخترک با صدای ارومو ظریفش که دل منو میلرزوند سالم کرد
خسرو- ماهگل خانم چه خبرا
ماهگ که همون هرای من بود با گونه های سرخ شده ایی گفت- سالمتی اقا خسرو ..خبر نیست
خسرو لبخند زد منو رهام هنوزم مات بودیم زانو هام توان نگه داشتن وزنم رو نداشتند رهام دستم رو گرفت
رهام- رادین..رادین داداش حالت خوبه؟
هنوزم پرسشگر داشتم به سیاوش نگاه میکردم..چطور ممکنه؟..خدایا چیورر ممکنه...خدایا،این چه
سرنوشتیه؟..منو کشوندی اینجا تا ببینمش؟...غیر ممکنه ...رهای من...هرگز جنازش پیدا نشد
- رهام..رها...رها
رهام اشکش درومده بود
بازوم رو گرفت رو کرد به رها گفت- ابجی خودتی؟
سیاوش و خسرو ورها شوکه بودن
سیاوش- چی داری میگ رهام؟...ماهگل که خواهر تو نیست؟
رهام سرشو به عالمت مثبت تکون داد
رهام- هست هست سیاوش..بهخدا هست..خواهرمه....باور نمیکنی؟..بیا...بیا ببین عکساشو
دستشو کرد توی جیبش و گوشیشو داورد هر چی عکس دزدکی از رها گرفته بودم رو به سیاوش نشون داد من به
زانو روی زمین نشسته بودم
سیاوش- ممکن نیست..فقط شبیهن
با صدای خش داری گفتم
- اخه اقا سیاوش..چقد رشباهت..صورتش؟..چشماش؟...صدا� �؟....چال روی لپش؟...یا زخم روی
دستش؟..کدومش؟...خودت بگو
سیاوش داشت به رها نگاه میکرد با یه حرکت اسب رو برگدوند و از روی اسب پرید پایین ماه گل رو هم کشید
پایین عصبی بود گیج بود
ماهگل داشت به سیاوش نگاه میکرد ترسیده بود..


99


و هردو خندیدن صبحانه مفصلی که برامون تدارک دیده بودن رو با ولع خوردیم و از خونه زدیم بیرون اسب
سواری بلد بود هر سه سوار اسب شدیم
رهام- داداش بلد نیستی بیخا شو
اخمی کردم که حساب کار دستش اومد از اونا بهتر بودم توی اسب سواری حتی مسابقه هم گذاشتیم وارد باغ
فندقشون شدیم خیلی باغ قشنگی بود وارد باغ شدیم
- چه باغ قشنگی
رهام- بپا چشمش نکنی
خندیمو گفتم- من چشمم شور نیست
رهام خندید
خسرو- ولش کن برادر این حرف زیاد میزنه
خندیدم واقعا حمع شادی بود
مشغول گشت زدن بودیم شاید یک ساعتی بود که با صدای خنده رهام و خسرو رو برگدوندم
سیاوش سوار اسب بود و دختر هم با یه پیرهن بلند ابی و شلوار سفید در حالی که روسری کلدار خوشل ابی رنگی
سرش بود داشت توی باغ میرفت
خسرو داد زد-داداش جان جای کدخدا خالیه
سیاوش روشو برگردوند دخترک خودش رو توی اغوش سیاوش پنهون کرد خندم گرفته بود
سیاوش افسار اسبش رو گرفت و به طرف ما اومد دخترک صرش زیر بود جلوی سیاوش نسیته بود و یه دست
سیاوش دور کمرش بود و اونو نگه داشته بود تا نیافته
سیاوش- به به سالم...ادمای جدید میبینم توی باغم
خندیدیم
خسرو- سالم زند اداش
دخترک با خجالت سرش رو بلند کرد لبخندم محو شد ...داشتم به اون دختر با جشم های ابی نگاه میکردم...خدایا
چقدر شباهت...اخه چقدر؟...انگار خودش بود ..انگار خود رها بود
خسرو- رهام...اقا رادین


98


- خیلی زیاد..تنها بود و من کنارش بودم... دختر خیلی خوبی بود..با اینکه مادرو پدر باالی سرش نبودن ولی
خیلی خوب و سربه راه بود..اینقدر صبور که حد نداشت ولی..عمرش به این دنیا نبود..
کدخدا اهی کشید
سرمو لبند کردمو لبخند زدم
- نیومدم اینجا که شمارو ناراحت کنم که ... هر چیزی یه پایانی داره منم یه روزی به اون چیزی که میخوام
میرسم...خدا عاشقا رو اگر واقعا همدیگه رو دوست داشته باشن اون دنیا بهم میرسونه
اینقدر صدام بغض داشت که حد نداره..رهام دستشو روی کتفم گذاشت و ماساژ داد نگاه محزونم رو به قالی دست
باف زیبای زیر پام دوختم
وقت خواب منو خسرو سیاوش و رهام توی یه اتاق خوابیدیم اینقدر فکر کردم تا خوابم برد
بلند شو رادین..اینقدر نخواب مرد
چشمامو به زور باز کردم نور افتاب چشممو زد دوبار چشمامو بستم غلتطی توی جام زدم و توی جام نشستم
با خوابالوگی گفتم- سالم..صبح بخیر..ساعت چنده؟
رهام- صبح شماهم بخیر اقا..صاعتم ده صبحه...بدو که ابرومون رفت پسر
- اوه اوه چقدر زشت االن میگن پسر شهری هم اینقدر تنبل
هودم و رهام به این حرفم خندیدم
از جام بلند شدم لباسامو عوض کردم او دستی به دستو صورتم کشیدم از اتاق بیرون اومدیم و رفتیم توی حیاط
زیر شیر اب دستو صروتم رو شستم و مسواک زدم خونه چندتا خدمتکار داشت که برامون غذا اوردن خسرو با
لبخنداومد طرفمون و گفت- نچ نچ نچ چقد رمیخوابید شما ها
رهام- خاک تو سرت نکن خسرو با این مهمون نوازیت...
خسرو خندیدو زد پس گردن رهام
خسرو- حرف مفت نزن پرو.من تو که این حرفا رو نداریم باید االن ازت کار بکشم
رهام- سیاوش کو؟
خسرو خندیدو گفت- داداشم کم طاقته یش زن داداشمونه

Показано 20 последних публикаций.

316

подписчиков
Статистика канала