💥💫💥💫💥💫
#پارت_777
#خانزاده_هوسباز
_ مامان
خیره بهش شدم و گفتم :
_ جان
_ مامان بزرگ اگه کاری انجام داده ناراحت بوده از دستتون اما مطمئن باشید خیلی دوستت داره
گوشه ی لبم کج شد آره دوستم داشت ک اون حرفارو بار من کرده بود چقدر سخت بود تحمل حرفاش نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که صدای شهیاد بلند شد :
_ شیرین پاشو بریم مامان استراحت کنه
_ باشه
بعد اینکه من رو بوسیدند جفتشون از اتاق خارج شدند ، میدونستند نیاز دارم تنها باشم اما با دیدنشون حسابی حالم بهتر شده بود
لباسم رو عوض کردم رفتم روی تخت دراز کشیدم ، چشمهام داشت گرم میشد ک در اتاق باز شد چشم باز کردم ک صدای خان زاده بلند شد :
_ منم !
چشمهام گرد شد سرجام نشستم ک لامپ روشن شد ، خیره بهش شدم و گفتم ؛
_ تو اینجا چیکار داری ؟
_ شوهرت هستم یادت رفته ؟
_ شوهرم بودی چند سال پیش دیگه نیستی حالا بهتر هستش بری یه اتاق دیگه
_ نمیشه
حق با جانب پرسیدم :
_ چرا ؟
خیلی خونسرد لباسش رو از تنش بیرون کشید به سمتم اومد روی تخت نشست و گفت :
_ چون من شوهرت هستم و امشب تو این اتاق میمونم تو هم حق اعتراض نداری
_ ن بابا کی گفته قراره به حرفت گوش بدم ؟
_ مجبوری !
_ چرا مجبور ؟
_ چون کاری انجام بدی مجبور میشم با بچه ها بریم یه جای دیگه
لعنتی داشت من رو تهدید میکرد با خشم غریدم :
_ خیلی عوضی هستی خان زاده
با تمسخر لب زد :
_ تازه فهمیدی کوچولو
_ کوچولو عمت هستش ن من
بعدش با حرص پشت بهش خوابیدم خیلی روی اعصاب بود خان زاده هوسباز !.
#پارت_777
#خانزاده_هوسباز
_ مامان
خیره بهش شدم و گفتم :
_ جان
_ مامان بزرگ اگه کاری انجام داده ناراحت بوده از دستتون اما مطمئن باشید خیلی دوستت داره
گوشه ی لبم کج شد آره دوستم داشت ک اون حرفارو بار من کرده بود چقدر سخت بود تحمل حرفاش نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که صدای شهیاد بلند شد :
_ شیرین پاشو بریم مامان استراحت کنه
_ باشه
بعد اینکه من رو بوسیدند جفتشون از اتاق خارج شدند ، میدونستند نیاز دارم تنها باشم اما با دیدنشون حسابی حالم بهتر شده بود
لباسم رو عوض کردم رفتم روی تخت دراز کشیدم ، چشمهام داشت گرم میشد ک در اتاق باز شد چشم باز کردم ک صدای خان زاده بلند شد :
_ منم !
چشمهام گرد شد سرجام نشستم ک لامپ روشن شد ، خیره بهش شدم و گفتم ؛
_ تو اینجا چیکار داری ؟
_ شوهرت هستم یادت رفته ؟
_ شوهرم بودی چند سال پیش دیگه نیستی حالا بهتر هستش بری یه اتاق دیگه
_ نمیشه
حق با جانب پرسیدم :
_ چرا ؟
خیلی خونسرد لباسش رو از تنش بیرون کشید به سمتم اومد روی تخت نشست و گفت :
_ چون من شوهرت هستم و امشب تو این اتاق میمونم تو هم حق اعتراض نداری
_ ن بابا کی گفته قراره به حرفت گوش بدم ؟
_ مجبوری !
_ چرا مجبور ؟
_ چون کاری انجام بدی مجبور میشم با بچه ها بریم یه جای دیگه
لعنتی داشت من رو تهدید میکرد با خشم غریدم :
_ خیلی عوضی هستی خان زاده
با تمسخر لب زد :
_ تازه فهمیدی کوچولو
_ کوچولو عمت هستش ن من
بعدش با حرص پشت بهش خوابیدم خیلی روی اعصاب بود خان زاده هوسباز !.