💥💫💥💫💥💫
#پارت_775
#خانزاده_هوسباز
نمیتونستم حرف مامان رو فراموش کنم و دلم باهاش صاف بشه درسته مادرم بود کینه خوب نبود اما از دستش ناراحت بودم حرفاش درست نبود نباید جلوی بیتا با من اون شکلی صحبت میکرد ، بیتا هیچ نسبتی باهاش نداشت فقط یه مهمون بود اما من دخترش بودم !.
بس بود هر چقدر غصه خورده بودم از این به بعد با هر کی مثل خودش برخورد میکنم ، صدای در اتاق اومد با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
در اتاق باز شد شهیاد و شیرین اومدند داخل با دیدنشون تموم غصه ها رو فراموش کردم لبخندی روی لبم نشست که جفتشون اومد صورتم رو بوسیدند
به سمت شیرین برگشتم و پرسیدم :
_ خوبی دخترم ؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد :
_ آره
_ مامان
به سمت شهیاد برگشتم :
_ جان
_ ببخش بابت دیشب
_ چرا ؟
_ چون نتونستیم پیشت باشیم حسابی ترسیدی مگه نه ؟
لبخندی تحویلش دادم :
_ نیاز نیست اصلا نگران من باشی پسرم من واقعا خوب هستم
_ باشه
میتونستم ببینم چقدر نگران من شده اما نمیخواستم این احساس باهاش باشه
_ راستی زن باباتون چیشد
شهیاد خندید و گفت :
_ بابا فرستادش روستا
_ عجیبه ک انقدر راحت قبول کرد بره
_ راحت نبود بابا رید بهش
چشم غره ای به سمت شهیاد رفتم :
_ رید چیه شهیاد
دستی لای موهاش کشید
_ ببخشید
_ دیگه اینجوری نگو هر چی باشه سن زن باباتون از شما بیشتره و لایق احترام ...
با دیدن نگاهشون لبخندی زدم و ادامه دادم :
_ البته ک نیست !.
#پارت_775
#خانزاده_هوسباز
نمیتونستم حرف مامان رو فراموش کنم و دلم باهاش صاف بشه درسته مادرم بود کینه خوب نبود اما از دستش ناراحت بودم حرفاش درست نبود نباید جلوی بیتا با من اون شکلی صحبت میکرد ، بیتا هیچ نسبتی باهاش نداشت فقط یه مهمون بود اما من دخترش بودم !.
بس بود هر چقدر غصه خورده بودم از این به بعد با هر کی مثل خودش برخورد میکنم ، صدای در اتاق اومد با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
در اتاق باز شد شهیاد و شیرین اومدند داخل با دیدنشون تموم غصه ها رو فراموش کردم لبخندی روی لبم نشست که جفتشون اومد صورتم رو بوسیدند
به سمت شیرین برگشتم و پرسیدم :
_ خوبی دخترم ؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد :
_ آره
_ مامان
به سمت شهیاد برگشتم :
_ جان
_ ببخش بابت دیشب
_ چرا ؟
_ چون نتونستیم پیشت باشیم حسابی ترسیدی مگه نه ؟
لبخندی تحویلش دادم :
_ نیاز نیست اصلا نگران من باشی پسرم من واقعا خوب هستم
_ باشه
میتونستم ببینم چقدر نگران من شده اما نمیخواستم این احساس باهاش باشه
_ راستی زن باباتون چیشد
شهیاد خندید و گفت :
_ بابا فرستادش روستا
_ عجیبه ک انقدر راحت قبول کرد بره
_ راحت نبود بابا رید بهش
چشم غره ای به سمت شهیاد رفتم :
_ رید چیه شهیاد
دستی لای موهاش کشید
_ ببخشید
_ دیگه اینجوری نگو هر چی باشه سن زن باباتون از شما بیشتره و لایق احترام ...
با دیدن نگاهشون لبخندی زدم و ادامه دادم :
_ البته ک نیست !.