#آقازاده
#پارت255
- رادوین تو...
با دیدن رادوینی که در مقابل نگاه حیرتزدهش از خونه خارج میشد صداش توی حنجرهش خفه شد و کلمات بین لبهاش ماسید؛ دیگه بیشتر از این نتونست سنگینی غم روی قلبش رو تحمل کنه و در حالی که به بغض پشت پلکاش اجازهی شکستن میداد با زانو روی زمین سقوط کرد.
- شایلی!
صدای بلند تیام باعث شد الا چشم از برادر بیرحمش بگیره و با قدمای بلند خودش رو به دختر غرق در اشک رو به روش برسونه؛ تیام نگران دست رو توی موهاش فرو برده بود و مدتم زیرلب به رادوین لعنت میفرستاد، اما کاسهی عشق درون قلب شایلی نه تنها خالی نشده بود بلکه لبریزتر از همیشه به نظر میرسید.
- شنیدی اون چی گفت الا؟ رادوین میخواد که من بمیرم، اون انگار واقعا دیگه منو... دوست نداره.
جملهی آخرش رو با مظلومترین لحن ممکن گفت و اهمیتی به دست مشت شدهی تیام و اخم بین ابروهاش نداد؛ به هر حال که ازدواج اونا از اول هم اجباری بود پس دلیلی برای ملاحظه کردن وجود نداشت.
- شایلی تو هنوزم زن منی، چطور میتونی انقدر راحت جلوی من از عشق به یه مرد دیگه حرف بزنی؟ ها؟
شایلی خسته سرشو بالا آورد و از پشت اشکهای گرمش به مردی که درون نگاهش عشق موج میزد چشم دوخت؛ شاید اگه تیام رو قبل از رادوین میدید میتونست به عشق درون نگاهش امیدوار باشه، ولی الان دیگه نه... دیگه برای هر شروع تازهای خیلی خیلی دیر شده بود.
- ما به زودی از هم جدا میشیم تیام پس بهتره زیاد این مسئلهی ازدواج رو کش ندی.
تیام به هیچ وجه قصد نداشت که روی زخم شایلی نمک بپاشه، ولی با دیدن طرز برخورد مغرورانهش دیگه نتونست جلوی مغز عصبانیش رو بگیره و لحظاتی بعد بدون فکر هر چی از دهنش دراومد رو با صدای بلند به گوشای دختر آشفتهی مقابلش رسوند.
#پارت255
- رادوین تو...
با دیدن رادوینی که در مقابل نگاه حیرتزدهش از خونه خارج میشد صداش توی حنجرهش خفه شد و کلمات بین لبهاش ماسید؛ دیگه بیشتر از این نتونست سنگینی غم روی قلبش رو تحمل کنه و در حالی که به بغض پشت پلکاش اجازهی شکستن میداد با زانو روی زمین سقوط کرد.
- شایلی!
صدای بلند تیام باعث شد الا چشم از برادر بیرحمش بگیره و با قدمای بلند خودش رو به دختر غرق در اشک رو به روش برسونه؛ تیام نگران دست رو توی موهاش فرو برده بود و مدتم زیرلب به رادوین لعنت میفرستاد، اما کاسهی عشق درون قلب شایلی نه تنها خالی نشده بود بلکه لبریزتر از همیشه به نظر میرسید.
- شنیدی اون چی گفت الا؟ رادوین میخواد که من بمیرم، اون انگار واقعا دیگه منو... دوست نداره.
جملهی آخرش رو با مظلومترین لحن ممکن گفت و اهمیتی به دست مشت شدهی تیام و اخم بین ابروهاش نداد؛ به هر حال که ازدواج اونا از اول هم اجباری بود پس دلیلی برای ملاحظه کردن وجود نداشت.
- شایلی تو هنوزم زن منی، چطور میتونی انقدر راحت جلوی من از عشق به یه مرد دیگه حرف بزنی؟ ها؟
شایلی خسته سرشو بالا آورد و از پشت اشکهای گرمش به مردی که درون نگاهش عشق موج میزد چشم دوخت؛ شاید اگه تیام رو قبل از رادوین میدید میتونست به عشق درون نگاهش امیدوار باشه، ولی الان دیگه نه... دیگه برای هر شروع تازهای خیلی خیلی دیر شده بود.
- ما به زودی از هم جدا میشیم تیام پس بهتره زیاد این مسئلهی ازدواج رو کش ندی.
تیام به هیچ وجه قصد نداشت که روی زخم شایلی نمک بپاشه، ولی با دیدن طرز برخورد مغرورانهش دیگه نتونست جلوی مغز عصبانیش رو بگیره و لحظاتی بعد بدون فکر هر چی از دهنش دراومد رو با صدای بلند به گوشای دختر آشفتهی مقابلش رسوند.