من دیگه آدمی نیستم كه به رفتنِ آدما توجه کنم. و ببازم و بشینم زانویِ غم بغل بگیرم. من برایِ نگه داشتن هیچکس دیگه تلاش نمیکنم و کسی مجبور نیست با من کنار بیاد. حقیقتا خسته شدم از اینکه بخوام توضیح بدم بقیه راجب خودم و احساساتم. خسته شدم از اینکه مجبورم خودمو به بقیه ثابت کنم. خستم از اینکه آدما هی رفتن و هر کدوم یه تیکه از وجودم رو بردن. خسته شدم از اینکه منو برایِ اهدافشون میخوان ؛ من به اندازه خودم خسته شدم. دیگه نمیتونم ورژن قدیمی خودم باشم.